من: فردا حتمی بخیر قبول میکنی.
عطیه: درست است الال جان.
من هم که شیطنتم گل کرده بود گفتم: ای شوخک، از گفته هایم خوش شدی؟
عطیه: نه بخدا نه. اما یک مشکل است.
من: مشکل؟ چه قسم مشکل؟
عطیه: اما تو که در شیرینی خوریم نمی باشی، من چطور طاقت کرده میتوانم.
من: کی گفته که شیرینی خوری تو است؟ مگر من به این کار اجازه میدهم؟
با حالت تعجب پرسید: مگر همین حاال که خودت گفتی برو برایش بگو که خواستگار بیاین
پس بعد از خواستگاری، شیرینی خوری هم که میباشد.
من: خواستگار بیاین اینکه هیچ ربطی به شیرینی خوری ندارد.
عطیه: چطور؟
من: ازت خواستگاری میکنند و مادرم هم فقط یک شیرینی کوچک میدهد.
شیرینی خوری وقتی باید برگذار شود که من به افغانستان میایم.
عطیه: آها، صد در صد الال جان.
کامالً دقیق گفتی.
* * * * * * * *
توسط مکالمه تصویری نگاه میکردم که فامیل رضوان در خانۀ ما نشسته است و چقدر با
مهربانی و عاطفه صحبت میکنند.
یعنی همیشه همین گونه میباشد وقتی به دنبال دختری که دوستش داری و نسبت به خودت
برایت شیرین تر است خواستگاری میروی، همین گونه لبخند بر لب هایت میباشد.
از صورت مادرم که به وضوح دیده میشد بخاطر دخترش خیلی جگرخون است.
مادر است دگه، اوالدش اگر صد سال هم پیشش باشد باز هم همان طفل نوزادی است که در
آغوشش بزرگ شده است.
پدرم همچنان جلو آنها خود را استوار نگه داشته بود ولی دقیقاً معلوم بود که بخاطر عطیه
چقدر ناراحت است، آخر دختر یکدانه اش پس از این بنام کسی دیگری میشود.
به صورت رضوان مشاهده کردم که بیچاره در مدت سه ماه بعد از بلی گفتن عطیه چه روز
هایی که نبود کشید.
سه ماه متواتر به خانۀ ما خواستگار فرستاد و در این مدت یگانه هراسی که داشت این بود
که فکر میکرد شاید تصمیم من تغییر کرده باشد.
هر روز برایم پیام می فرستاد و خوش زبانی میکرد.
حالت مادرش که قابل بیان نیست.
چقدر خوشحال است که برای پسر یک دانه اش عروس میخواهد بگیرد.
پدرش همچنان همین گونه، از خوشحالی زیاد انگار راهش را گم کرده باشد.
خواهرانش که با لبان خنده به برادر شان نگاه میکردند و با رقص و پایکوبی اوقات خود را
می گذرانند.
بعد از رفتن آنها با عطیه تماس گرفتم.
با خود فکر میکردم که عطیه حاال از خوشحالی زیاد شاید پرواز نماید ولی همین که دیدمش
با چشمان سرخ شده و رنگ سفید پریده اش مقابل شدم.
با تعجب پرسیدم: چرا؟ مگر تو خوش نبودی که با او نامزد شوی؟ پس حاال وضعیتت این
چرا گونه است؟
عطیه با چشم های گریان: چیزی نیست الالجان، تو به تشویش من نباش.
من: من در چه خیال و تو در چه حال، فکر میکردم که شاید در آسمان خیاالتت حاال پرواز
نمایی، ولی خود را یکبار در آیینه تماشا کن، مگر تو او را دوست نداشتی؟
عطیه: هر قدر او را دوست داشته باشم باز هم دوستی که نسبت به تو دارم به اندازه نیم و
نیمش هم نمی رسد.
با حرفش گلویم بغض پیدا کرد، چه تلخ است که میشنوی بعد از این در پسوند نام خواهرت
تخلص کسی دیگری باشد و او مال کسی دیگری شده است.
خودم را خندان جلوه دادم، نمی خواستم که حالت عطیه بیشتر از این خراب شود.
با چند لحظه رد و بدل کالم تلفون را قطع کردم و روی تختم دراز کشیدم.
برای اولین بار بود که اشک در چشمانم حلقه بسته بود.
هیچ گاه فکر نمی کردم که عطیه روزی نامزد خواهد شد.
با تکان دستش دوباره به خود آمدم.
عطیه: یک ساعت میشود که اینجا حضور دارم در کدام فکر و خیال هستی؟
آرام خندیدم و گفتم: به یادت است روزی که در باره رضوان همرایم حرف زدی و من
چقدر قهر شده بودم.
عطیه: البته که یادم است، چطور فراموش کرده میتوانم، بد رقم قهر کرده بودی، نمی
خواستی که همرای رضوان نامزد شوم.
امروز هم بعد این همه
من: چون آن زمان در برابرت حس غیرتم به جوش آمده بود، دقیقاً
مدت همان حس هم در تمام حجرات بدنم پخش گردیده است.
عطیه با تعجب: سوال قبلی ام را هم جواب ندادی، حاال همه چیز را به قسم معما برایم
تعریف میکنی، واضح بگو ببینم که سیاوش لعنتی چه برایت گفته که این همه اذیتت کرده؟