از اینجا تا باغهای انگور صبر دارم. از این جا تا باغهای انگور طاقت آوردم. خورشید بر پوست تنم میتابد، ماهیای هستم در دریا. پولکهایم زیر نور خورشید میدرخشد. تنام بر آب گرم شناور است. ماهی کوچکی هستم که بسیار آزادم. آزادیای در عمق دریا. آزادیای به وسعت دریا. تابستان را میپرستم.
نوشتن یک دزد است. سرتاپا سیاه میپوشد.شاه کلید هم دارد.وقتی من در خواب غفلت هستم، از دیوار ذهنم بالا میرود، میپرد توی فکرم، هرچه هست و نیست با خودش میبرد. همه را میدهد به کاغذ. با هم کار میکنند. دستشان یکیست. کاغذ از وقتی که یاد دارد کارش انبار کردن فکرهای دزیده بوده است. فکرها را توی خودش جا میدهد. نپرسید مگر فکرهای "صدمنیکغازِ" تو، چه ارزشی دارد که کسی ترغیب به دزدیدناش شود؟ نوشتن این چیزها را قبول ندارد. کاری به نوع و کیفیت فکر ندارد. همه را بار میکند میبرد. کاغذ تمام فکرها را انبار میکند.فکرهای طلا( البته در ذهن من طلا زیاد پیدا نمیشود. خودتان از تورمها خبردار هستید.) فکرهای نقره. فکر های بدل. فکرهای خاکبرسری. فکر های لطیف. فکرهای زمخت. فکر های سیبیلو. فکر های ریشو. فکرهای پیچیده. فکرهای حساس. فکرهای بیخود. فکرهای با خود... خلاصه تمام فکر ها را میدزدد. در دزدی سریع و حرفهای، معروف است. هیچکس تا به حال چهرهی نوشتن را ندیده است. من خودم همیشه خواب بودهام که ذهنم را خالی کرده است. خوابغفلت خیلی سنگین است. اما وقتی ذهنم خالی میشود، انگار مویم را آتش زده باشند، سریع بیدار میشوم. چون به هر حال احساس خالی بودن، آدم و خوابش را سبک میکند.
فرض را بر این میگیرم که تو دیوار هستی. نه تو یک سنگ غولپیکر هستی. منظورم همان صخره است. خب حالا من به تو میگویم: «صخرهی سنگی عزیز. شما سنگ مورد علاقهی من هستید. » و بعد نزدیکت میشوم تا روی بدنت دست بکشم. از آنجایی که دیماه سرد است. خب قطعا تو هم یخ کردهای. من با اینکه کت و کلاه و حتی دستکش پوشیدهام اوه اجازه بده دستکشم را بیرون بیاورم. خب حالا شد. داشتم میگفتم. خیلی سرد است. با لمس تن سردت لرز میکنم. از نوک انگشتانم وارد و از بازوهایم خارج میشود. لرز را میگویم. تو احساسی نسبت به گرمای دست من داشتی؟ گمان نمیکنم. اصلا از همان اول همین را میخواستم بگویم. تو سنگ هستی سنگ. حالا فرض میکنیم تو یک پنجرهای. کنارت مینشینم و به بیرون خیره میشوم. حدس بزن تو چه منظرهای را به من نشان میدهی؟ زمستان. برف همه جا را پوشانده. شهر در سکوت خفه شده است. زمستان را دوست دارم چون تو را دوست دارم. اما تو به من یک دختر بچه را نشان میدهی که با پیراهن نخی نازک وسط خیابان ایستاده است. منظورت چیست؟ با چشمهای ملتمس به من نگاه میکند. نگرانش میشوم بیرون میدوم تا کمکش کنم. وقتی به کوچه میرسم دختر بچه را پیدا نمیکنم. اما لرز تمام وجودم را میگیرد. با چشمهای ملتمس و پیراهن نازک نخی به تو خیره میشوم. حالا واکنش خودت را حدس بزن. من به تو میگویم. تو تکان نمیخوری. آخر مگر پنجره هم پا دارد؟ پنجره فقط وجود دارد. فقط دختر بچهها را امیدوار میکند. بیهوده امیدوار میکنند. به خودم میلرزم. حالا تو را به یک سیب تشبیه میکنم. رنگ سیب زیاد اهمیتی ندارد. بعدا خودت میتوانی رنگ موردعلاقهات را از بین زرد سبز و قرمز انتخاب کنی. به من باشد تو سبزی. سیب سبز کمیاب. سیب سبز ترش. سیب سبز خوشمزه. سیب سبز مورد علاقه ام. یک گاز گنده به سیب سبز میزنم. همان به گلویم میپرد. میخواهم بگویم تو در گلویم گیر کردهای. که یعنی در ذهنم پخشوپلا شدهای. که یعنی لم دادهای توی قلبم. که یعنی پدرم درآمده است. بخدا درآمده است. نمیخواهی تکلیفم را روشن کنی؟ یا رد شو تا نفس بکشم، یا بمان و خفهام کن. که معنایش این است: یا بیا و بمان و در آغوشم بگیر. یا همانطور که رفتهای بیا یاد و خاطرههایت را هم ببر. جان مادرت بیا این عشق را که کاشتهای به وجودم، از ریشه بکن و با خود ببر. جان پدرت بیا و از این درد که به سینهام کوبیدهای، رهایم کن و برو. بیا رد دستت را از پوستم پاک کن. بیا بیتابی را که به گردنم آویختهای ببر. خب حالا تو را یک دوچرخه فرض میکنیم. به قدوقوارهی من نمیخوری. بزرگتری. پایم به پدالت نمیرسد. میخواهم بگویم دستم به تو نمیرسد. میخواهم بگویم تو به من بزرگی. یعنی سنم به سنت. دلم به دلت. عقلم به عقلت. قدم به قدت. نمیرسد. دستم به دستت کوچک است. چه میگویم؟ این مگر عیب است؟ نه نه نه نه. همین را میپسندم. بزرگی دستت را میپسندم. اما با تو راه نمیشود رفت. گفتم که پایم به پدالت نمیرسد. حتی اگر برسد، مشکل بزرگتری مطرح خواهد شد. این که من اصلا دوچرخهسواری بلد نیستم. هیچ وقت سوار دوچرخه نشدهام. تعجب چرا؟ همه که نباید همهچیز را بلد باشند. میخواهم بگویم: دلم تو را میخواهد اما بلدت نیستم. حتی اگر بگذرانت دم خانهام البته خانه که ندارم. اما اگر تو را به من دهند روی دستم میمانی. باد میکنی. شاید فقط بتوانم کنارت بایستم، دستهایت را بگیرم و راهت ببرم. این ها را گفتم تا بگویم تو برای من عزیز اما ناآشنا هستی. در تو خیلی بیتجربهام. و حالا حدس بزن چه کسی از بیتجربگی من سوءاستفاده میکند؟ اگر گفتی؟ نمیدانی؟ بسیار خب خودم میگویم. تو.
در نهایت آنا و یوهان، استر را ترک میکنند و به دیار خود میروند. استر بعد از رفتن آنها دچار حملهی عصبی و ناراحتی عمیقی میشود. صحبتهای او با مرد مستخدم پیری که به او خدمات میرساند از آن نظر جالب توجه است که آندو زبان یکدیگر را متوجه نمیشوند. پیرمرد با نگرانی و دلسوزی به استر نگاه میکند، فروپاشی روانی و درد کشیدن او را میبیند اما متوجه حرفهایش نمیشود. تنها زمانی میتوانند با هم احساس نزدیکی کنند که استر موسیقی باخ را از ضبط صوتاش پخش میکند. پیرمرد یوهان سباستین باخ را میشناسد و هردو از آن لذت میبرند و به این ترتیب آنها از طریق زبان موسیقی با یکدیگر ارتباط میگیرند.
شخصیتهای داستان: دو خواهر به نامهای استر(خواهر بزرگتر) و آنا یوهان(پسربچهی آنا ) در سکوت، مکان و زمان مطرح نیست بلکه بیشتر بر رابطهی شخصیتها تمرکز شده است. آنا و استر دو خواهر با دو شخصیت متفاوت هستند. استر زن اهل علم و دانشیست که کتابهایی به زبانهای مختلف ترجمه کرده است.در ابتدای فیلم، سرفههای خونی او خبر از رنج و بیماریاش میدهد. در ادامهی فیلم، بوی مرگ بیشتر و بیشتر از او ساطع میشود و در هتلی که اقامت کردهاند اتاق او با دری از اتاق اصلی که آنا و یوهان در آن میخوابند، جدا شده است. این جدایی و فاصله، میتواند نمادی از شکاف بین آنها باشد و دیگر اینکه، مرگ را به تصویر میکشد. استر درحال تحلیل رفتن است و سایهی مرگی که او را از عزیزان و دنیای بیرون جدا کرده است به وضوح دیده میشود. استر بارها از آنا و یوهان میخواهد وقتی از اتاقاش بیرون میروند در را ببندند. حضور مرگ در اتاق استر و بر تختاش حس میشود. آنها در را میبندند تا از هجوم مرگ به اتاق خودشان جلوگیری کنند. در را میبندند تا استر را نبینند.
آنا نماد زندگی است. زنی که بدون توجه به احساسات متناقضاش اعم از عذاب وجدان و تنفر نسبت به استر، پیراهن سفید، کفشهای پاشنه بلند و النگوهایش را میپوشد و بیرون میرود. از همان ابتدا آنا به دنبال بهانهای برای فرار از استر است. جایی در فیلم بعد از معاشقه با پیشخدمت غریبهی رستوران، آنا به مرد غریبه از اینکه زبان یکدیگر را متوجه نمیشوند ابراز خوشحالی میکند و با خیال راحت به او میگوید: کاش استر مرده بود. این نشان میدهد آنا هرچقدر تلاش میکند از استر دوری کند، موفق نمیشود و حتی در خاصترین لحظههایش، فکر او رهایش نمیکند. پیوند بین دو خواهر از نوع عشق و نفرت است.
در جایی دیگر وقتی آنا با پیراهن کثیف به اتاق برگشته است استر او را در حمام در حال شستن لباس زیرش غافلگیر میکند. آنا شوکه میشود و سپس از اینکه استر مدام در کار او دخالت میکند و او را زیر نظر دارد، احساس انزجار و عصبانیت میکند.
استر و آنا متفاوتاند. در جایی از فیلم آنا با تمسخر، نفرت و عصبانیت به استر میگوید تو همیشه بیشتر به دنبال کشف مسائل مهم زندگی بودهای و از نظر تو من و رفتارهایم اشتباه و نفرتانگیز هستیم. تو همیشه از من متنفر بودهای.
آنا و استر دو زن با تمایلات جنسی مشابه هستند اما طریقهی رفع این نیاز در آنها متفاوت است. استر به مشروب خوری و سیگار کشیدن روی میآورد و در نهایت در تختاش خود ارضایی میکند. این کار او را میتوان راهی برای فرار از درد و حقایق تلقی کرد. اما آنا با مرد بیگانهای که نمیشناسد رابطه برقرار میکند. این ارتباط یک نوع فرار محسوب میشود. فرار از وضعیت خود و خواهرش. در سکوت، آنا همیشه از گرما اعتراض میکند .استر اما به دلیل بیماریاش همیشه احساس سرما دارد. این موضوع میتواند نشانهای از تفاوت شخصیتی دو خواهر باشد و یا اشارهای به طرز زندگی کردن و تصمیمگیری های آنها. استر در احساس نکردن زندگی زیادهروی کرده و در نتیجه زندگییی سرد و یخی داشته است. برعکس او، آنا از خرج کردن هیجان و احساس زیادی، زندگیاش را غیرقابل تحمل کرده است.
بیماری استر را در اتاق محبوس کرده است. شاید او در زندگی خود نیز همیشه محبوس و محدود بوده است. آنا به سینما، رستوران و خیابان میرود. در صحنهای از فیلم او در خیابان است و از میان مردهای زیادی میگذرد تا کسی را پیدا کند.( بعدا به استر اعتراف میکند که آن روز، با پیشخدمت رستوران پشت ستون های کلیسا رابطه برقرار کرده است.) به نظر میرسد زندگی او در جستوجوی راهی برای فرار از واقعیات و تخلیهی احساساتش گذشته است. اما در این راه چندان موفق نبوده است. یوهان پسربچهی کنجکاو و ساکت آنا. او به تمام اتفاقات اطرافاش واقف است. هتل را میگردد.در هتل به اتاقها و در قطار به واگنها، سرک میکشد. مادرش را در حال بوسیدن مردی غریبه میبیند. نکتهی مورد توجه در مورد یوهان، رابطهاش با آنا است. رابطهی آنها احساسی مخفی و تابوگرایانه را به بیننده منتقل میکند. یوهان علاقهی شدیدی به مادرش دارد اما فاصلهی بین آنها( آنا بیشتر روز بیرون و دور از یوهان است)نشان از واقعیتهای انکار نشدنی روابط دارد. در برخی از صحنهها یوهان با علاقه به بدن برهنهی مادرش خیره میشود. آنا از برهنگی خود در مقابل یوهان، ترسی ندارد. به نظر میرسد متوجه احساسات خاص و نگاههای کنجکاوانهی پسرش به خود میشود اما مشخص نیست که نظر و احساسش به این موضوع چیست. یوهان احساسات متفاوتی را تجربه میکند، اما توان درک این را ندارد که در حال تجربهی چه نوع احساسی است.
نمیدانم چند نفر به حال من دچاراند. اما امروز برای اولین بار بدون ترس از قضاوت شدن، اعتراف میکنم که از یلدا و هر مناسبت دیگری که جشن گرفته میشود ( تولد- عیدها- سالگردها...) بیزار ام. امروز حتی یکبار هم وارد اینستاگرام نشدم. از اینکه همه ادعای خوشحالی میکنند، تبریک و کلیپهای یلدایی میفرستند و سفرههای یلدایی میچینند، بیزار ام. من عاشق حافظام. اما امشب نسبت به حافظ هم احساس انزجار میکنم. امشب و فقط امشب من از انار،هندوانه و رنگ قرمز خوشم نمیآید. شب یلدا تنها شبی است که من از خوردن متنفر میشوم. چند روز قبل از مناسبتهایی مثل یلدا و عید که همگی درگیر خرید هستند و خیابانها شلوغ میشود، من خودم را در خانه حبس میکنم. امروز یلدا را به چند نفری تبریک گفتم. فقط چون نمیخواستم ناراحتشان کنم. اما نسبت به تبریک گفتن و تبریک شنیدن هم احساس خیلی بدی دارم. دلم میخواهد زودتر به تنهایی و خلوت خودم پناه ببرم. من از کارهایی که فراگیر میشود، خوشم نمیآید. مثلا فیلم، کتاب و آهنگهایی که به قولی "ترند" میشوند را نمیبینم، نمیخوانم و گوش نمیدهم. دلم میخواهد حافظ را وقتی بخوانم که کمتر کسی سراغش میرود. انار را تنهایی بخورم. قرمز را شبی بپوشم که هیچکس نپوشیده است. امشب غمگینام. امروز نه رقصیدم نه شعر خواندم. فقط خوابیدم. بیدار که شدم گریه کردم و دوباره خوابیدم. مامان اکسپلور را سوراخ میکند. صدای آوازهای یلدایی. تبریکها. دعا کردنها و بیتهای حافظ کیلو کیلو بیرون میریزد. کی تمام میشود؟ مجبورم بمانم تا خوشی بقیه را خراب نکرده باشم. وگرنه به اتاقام فرار میکردم و داستایوفسکی میخواندم. چرا داستایوفسکی ؟ چون به نظر میرسد تنها کسی که امشب میتواند با من همدردی کند، اوست.