View in Telegram
«دوچرخه و سیب و صخره و پنجره» فرض را بر این می‌گیرم که تو دیوار هستی. نه تو یک سنگ غول‌پیکر هستی. منظورم همان صخره است. خب حالا من به تو می‌گویم: «صخره‌ی سنگی عزیز. شما سنگ مورد علاقه‌ی من هستید. » و بعد نزدیک‌ت می‌شوم تا روی بدنت دست بکشم. از آن‌جایی که دی‌ماه سرد است. خب قطعا تو هم یخ کرده‌ای. من با اینکه کت و کلاه و حتی دستکش پوشیده‌ام اوه اجازه بده دستکش‌م را بیرون بیاورم. خب حالا شد. داشتم می‌گفتم. خیلی سرد است. با لمس تن سردت لرز می‌کنم. از نوک انگشتانم وارد و از بازو‌ها‌یم خارج می‌شود. لرز را می‌گویم. تو احساسی نسبت به گرمای دست من داشتی؟ گمان نمی‌کنم. اصلا از همان اول همین را میخواستم بگویم. تو سنگ هستی سنگ. حالا فرض می‌کنیم تو یک پنجره‌ای. کنارت می‌نشینم و به بیرون خیره می‌شوم. حدس بزن تو چه منظره‌ای را به من نشان میدهی؟ زمستان. برف همه جا را پوشانده. شهر در سکوت خفه شده است. زمستان را دوست دارم چون تو را دوست دارم. اما تو به من یک دختر بچه را نشان میدهی که با پیراهن نخی نازک وسط خیابان ایستاده است. منظورت چیست؟ با چشم‌های ملتمس به من نگاه می‌کند. نگران‌ش می‌شوم بیرون می‌دوم تا کمک‌ش کنم. وقتی به کوچه می‌رسم دختر بچه را پیدا نمی‌کنم. اما لرز تمام وجودم را می‌گیرد. با چشم‌های ملتمس و پیراهن نازک نخی به تو خیره می‌شوم. حالا واکنش خودت را حدس بزن. من به تو می‌گویم. تو تکان نمی‌خوری. آخر مگر پنجره هم پا دارد؟ پنجره فقط وجود دارد. فقط دختر بچه‌ها را امیدوار می‌کند. بیهوده امیدوار می‌کنند. به خودم می‌لرزم. حالا تو را به یک سیب تشبیه می‌کنم. رنگ سیب زیاد اهمیتی ندارد. بعدا خودت می‌توانی رنگ مورد‌علاقه‌ات را از بین زرد سبز و قرمز انتخاب کنی. به من باشد تو سبزی. سیب سبز کمیاب. سیب سبز ترش. سیب سبز خوشمزه. سیب سبز مورد علاقه ام. یک گاز گنده به سیب سبز می‌زنم. همان به گلویم می‌پرد. میخواهم بگویم تو در گلویم گیر کرده‌ای. که یعنی در ذهنم پخش‌وپلا شده‌ای. که یعنی لم داده‌ای توی قلبم. که یعنی پدرم‌ درآمده است. بخدا درآمده است. نمی‌خواهی تکلیفم را روشن کنی؟ یا رد شو تا نفس بکشم، یا بمان و خفه‌ام کن. که معنایش این است: یا بیا و بمان و در آغوشم بگیر. یا همانطور که رفته‌ای بیا یاد و خاطره‌هایت را هم ببر. جان مادرت بیا این عشق را که کاشته‌ای به وجودم، از ریشه بکن و با خود ببر. جان پدرت بیا و از این درد که به سینه‌ام کوبیده‌ای، رهایم کن و برو. بیا رد دست‌ت را از پوستم پاک کن. بیا بی‌تابی را که به گردنم آویخته‌ای ببر. خب حالا تو را یک دوچرخه فرض می‌کنیم. به قد‌و‌قواره‌ی من نمی‌خوری. بزرگتری. پایم به پدال‌ت نمی‌رسد. میخواهم بگویم دستم به تو نمی‌رسد. میخواهم بگویم تو به من بزرگی. یعنی سن‌م به سن‌ت. دلم به دلت. عقل‌م به عقل‌ت. قدم به قدت. نمی‌رسد. دستم به دستت کوچک است. چه می‌گویم؟ این مگر عیب است؟ نه نه نه نه. همین را می‌پسندم. بزرگی دستت را می‌پسندم. اما با تو راه نمی‌شود رفت. گفتم که پایم به پدال‌ت نمی‌رسد. حتی اگر برسد، مشکل بزرگتری مطرح خواهد شد. این که من اصلا دوچرخه‌سواری بلد نیستم. هیچ وقت سوار دوچرخه نشد‌ه‌ام. تعجب چرا؟ همه که نباید همه‌چیز را بلد باشند. میخواهم بگویم: دلم تو را می‌خواهد اما بلدت نیستم. حتی اگر بگذرا‌ن‌ت دم خانه‌ام البته خانه که ندارم. اما اگر تو را به من دهند روی دستم می‌مانی. باد می‌کنی. شاید فقط بتوانم کنارت بایستم، دست‌هایت را بگیرم و راه‌ت ببرم. این ها را گفتم تا بگویم تو برای من عزیز اما نا‌آشنا هستی. در تو خیلی بی‌تجربه‌ام. و حالا حدس بزن چه کسی از بی‌تجربگی من سوء‌استفاده می‌کند؟ اگر گفتی؟ نمی‌دانی؟ بسیار خب خودم می‌گویم. تو. پ.ن: قسمتی از آزاد‌نویسی امروز، بدون باز نویسی. هستی‌چهاردولی💌
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily