👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑

#قسمت_چهاردهم
Channel
Logo of the Telegram channel 👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑
@khanevade_shaadPromote
1.71K
subscribers
12.2K
photos
2.73K
videos
3.27K
links
#رمان 🌸
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_چهاردهم


پشت میز آشپزخانه نشسته بود ،لیوان چای در دستش بود و بدون اینکه لب بزند هرازچندگاهی آه می کشید ...
احساس می کرد جغد شومی روی زندگیش سایه انداخته و شنیدن خبرهای بد همینطور ادامه دارد!چقدر ارشیا امروز ناراحت شده و چقدر خودش از دست رادمنش کفری بود! دلش می خواست زنگ بزند و تا می تواند بد و بیراه بگوید بخاطر رازداریش!اما می ترسید با هر حرکت جدیدی آتش فشان درونی و نیمه فعال همسرش را روشن تر بکند!

_چیزی شده دخترم ؟خیلی ساکتی

از حضور زری خانم معذب بود اما چون طبقه پایین را رنگ می کردند چند روزی مهمان خانه ی پسرش شده بود گویا...

هرچند او هم بی خبر و سرزده آمده بود پیش ترانه ...خانه ی خودش و تنهایی را ترجیح می داد .مخصوصا حالا که خواهرش اینجا هم نبود ...
_نه حاج خانوم، چیزی نشده

سعی کرد لبخند تصنعی هم بزند اما لب هایش کش نمی آمدند!
_رنگ به رو نداری ،چیزی می خوری بیارم؟
_نه ،ممنونم هیچی ...
_خلاصه که منم مثل مادرت،تعارف نکنی عزیزم

با یادآوری خانم‌جان و نبودش‌ غصه ی عالم تلنبار شد روی قلبش.دوباره اشک به چشمش‌ نشست ، هیچ چیز از دید مادرها دور نمی ماند انگار ... گفت:
_یه وقتایی از همیشه بیشتر نبود خانم جان رو حس می کنم ،انگار بعضی‌ دردا و صحبتا فقط‌ مادر دختریه

زری خانم مهربانانه لبخند زد ،دستش را گرفت و گفت:
_حق داری.خدا رحمتش کنه،زن نازنینی بود

بعد هم سری تکان داد و بلند شد
_اما تا بوده همین بوده! دو دقیقه از این غذا غافل بشم ته گرفته...تازگیا حواس پرت شدم.نگاه به قیافه ی زهوار در رفته ی این قابلمه نکن مادر،من جونم به همین دیگچه های مسی و قدیمیه.هرچی هم بگن تفلن اله و بله و خوبه بازم قبولشون ندارم که ندارم..

هنوز داشت صحبت می کرد که ناغافل در مسی از دست لرزانش سر خورد و با سر و صوا پرت شد روی سرامیک های دو رنگ آشپزخانه....

همه جای آشپزخانه را بخار گرفته بود...رشته های نیمه پخت ماکارانی دور تا دور گاز و روی زمین و سینک پخش شده بودند.
و او درست وسط آشپزخانه ایستاده بود و مثل بیدهای باد زده می لرزید.نگاهش خورد به دست گره شده ی ارشیا که حالا سرخ بود و خیس...
هول شد و همین که خواست قدمی بردارد ارشیا تقریبا نعره زد:

_میشه برای من دل نسوزونی ؟!دستم چیزیش نمیشه اما اونی که داره آتیش می گیره وجودمه

فقط چند روز از زندگی مشترکشان گذشته بود و هنوز آن چنان با خلقیات خاص همسرش آشنا نبود!با اینکه همچنان در شوک حمله ناگهانی ارشیا به قابلمه ماکارانی در حال جوش روی گاز بود اما سعی کرد به خودش مسلط باشد.

_ن...نمی خوای بگی چی شده؟!
_یعنی خودت نمی دونی؟
_آروم باش تو رو خدا،اصلا هر اتفاقی هم که افتاده باشه باهم حرف می زنیم.بیا رو دستت آب خنک بگیر تا...

_همش تظاهر و تظاهر...اه ! بسه بابا

_چه تظاهری؟من نباید بدونم به جرم کدوم گناه نکرده اینجوری باید تن و جونم بلرزه؟!
_ده بار،ده بار زنگ زدم به خونه و جواب ندادی...
_همین؟!خب خونه نبودم
_دقیقا این که کدوم گوری بودی برام مهمه

داشت آشفته می شد ولی می خواست درکش کند!
با صدای زری خانم به زمان حال برگشت:

_ببخش دخترم ترسیدی؟پیری و هزار درد،دستم قوت تحمل یه در رو هم نداره

چشم های به اشک نشسته اش را بالا آورد و ناخواسته گفت:
_حق داره،ارشیا حق داره!من بهش قول داده بودم

ادامه دارد..
#الهام_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
‍ ‍#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_چهاردهم


بعد از چند روز دلواپسی، حاجت روا شده بودم !
از موتور پیاده شد ،علی گفت :
_حمید جان بیا تو یه چایی بخوریم ، برگه ها رو برداریم بریم.
حمید چشمش به من افتاد که چند قدم آن طرف تر ایستاده بودم و نگاهشان می کردم.من که حرف دلم را به او گفته بودم ، چه ایرادی داشت که این بار چه فکری در موردم کند ؟! با دستپاچگی برگشت سمت علی که داشت در جیبش دنبال کلید می گشت ،و گفت :
_تا شما برگه ها رو بیاری من یه کاری دارم انجام میدم و میام .
علی گفت:
_ پس منتظرم
موتور را پارک کرد و داخل خانه شد.
باورم نمی شد ؛یعنی می خواست با من صحبت کند؟ایستاده بود که حرف بزند؟
لنگان چند قدم جلوتر آمد. نمی دانستم پایش هم آسیب دیده ! رنگ و رویش شده بود مثل گچ دیوار ...
بیشتر از اینکه دلواپس حرفی که می خواست بزند باشم، نگران حالش بودم.
با همان متانت همیشگی سر به زیر انداخت و آرام سلام کرد.
_سلام، خدا بد نده
لبخند کمرنگی زد و جواب داد :
_خدا که بد نمیده
_دستتون ...
میان حرفم آمد
_فعلا که وبال گردنم شده ، اما خداروشکر
زیرلب گفتم "شکر"
کمی من من کرد و دوباره گفت :
_خواهر ... خانوم ... عرضی داشتم خدمتتون. البته قبل از این اتفاق می خواستم بگم ...اما خب قسمت اینجوری بود شاید .
بیخود دلشوره گرفته بودم .مکث های بین حرفش می ترساندم . کاش زودتر می گفت و خلاصم می کرد .دستی روی صورت زخمی اش کشید ،زخم که نه ، بیشتر رد زخم بود ...
_والا چجوری بگم ...
شاید هم می خواست بگوید که راغب شده به خواستگاری ام بیاید! قبل از اینکه جانم به لبم برسد دهان باز کردم و گفتم :
_بفرمایید،گوش میدم.
سرش را بالا گرفت اما بجای نگاه کردن به صورت من ،چشم دوخت به آجرنماهای دیوار کنار دستم .
_راستش...خب ...خواستم خدمتتون عرض کنم که من مناسب ازدواج با شما نیستم‌.

نگاهم به دهانش خشک شده بود. کاش زیر پایم باز می شد و آن لحظه آنجا نبودم. ای کاش حاجت روا نمی شدم و نمی دیدمش ! نکند داشت شوخی می کرد؟اما نه!مگر او سمیه بود !
حتما خراب کرده و در نظرش دختر سبکسری بودم. نمی دانستم دخترها در چنین موقعیتی چه عکس العملی باید نشان دهند ؟ اصلا هیچ دختری مثل من حرف دلش را رو می گفت مگر؟ شده بودم آتش زیر خاکستر ، هر لحظه نزدیک بود گر بگیرم ...شده بودم حباب معلق توی هوا ... هرلحظه نزدیک بود ...
با صدایی که از بغض دو رگه شده بود گفتم :
_چرا؟چون من پا پیش گذاشتم و رک حسم رو بهتون گفتم؟
با تعجب نگاهم کرد ... ادامه دادم
_یا چون مثل دختر اکرم خانوم ننشستم تو خونه و منتظر نشدم که با گل و شیرینی تشریف بیارین؟!
نمی دانم از چهره ام چیزی فهمید یا کنایه ام محکم بود که خیلی سریع پاسخ داد :
_اصلا !هرچند که غافلگیر شدم. اما بی شک شما خانوم بسیار نجیبی هستید و هر کسی آرزوی داشتن چنین همسری رو داره،اما ... شرایط بنده خیلی خاصه.

دیگر می شناختمش ،اهل مغلطه و زیاد صحبت کردن نبود. شاید هم دلش به حال بی حال من سوخت که برگشت و گفت:
_انشالا خانوم زهرا خوشبختتون کنه
و با گفتن "با اجازه" دور شد. نباید همه چیز اینجا ، وسط این کوچه ی بی سر و ته تمام می شد !
تمام توانم را در گلویم ریختم و مصرانه پرسیدم
_چرا؟
میخکوب شد انگار ... سرش را برگرداند و با تانی و آرامشی که در چهره اش بود نگاهی به من انداخت و گفت :
_چی بگم ؟
_حقیقت رو
_چون دلم جای دیگه ای گیره
ضربه ی سنگینی بود ! یخ زدم ،اندازه ی تمام آدم های دنیا حسود شدم، تلخ شدم و با نیشخندی گفتم :
_کجا؟پیش دختر اکرم خانوم؟

ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#رمان_پناه 🌸
#قسمت_چهاردهم


تازه می فهمم شهاب سنگی که فرشته می گفت ، برادرش شهاب الدین است ! یعنی همان پسر آشنایی که دیروز سر و کله اش پیدا شد و وقتی عصر با فرشته رفتیم خرید از زیر زبانش بیرون کشیدم بالاخره
_چرا این چند روزه نبود برادر گرامیت ؟!
+داداش شهاب خیلی وقتا مسافرته ، یعنی در واقع ماموریته بخاطر کارش

_مگه کارش چیه ؟
+مستندساز و مجری و این چیزا
_ای بابا ! گفتم چقدر آشناستا
+یعنی دیدی برنامه هاشو؟!
_حتما دیگه ! چون از همون اول فکر کردم می شناسمش
+عجیبه
_چرا ؟ مگه نمیگی مجریه ؟
+خب آره هست ، ولی مجری برنامه های مذهبیه ...

نفهمیدم کنایه بود یا نه ولی احساس کردم که مذهبی را به عمد غلیظ گفت و بعد هم ادامه داد :
+اصلا سختگیری اولیه آقاجونم برای موندن تو توی خونه ی ما بخاطر همین خان داداشم بود
_که یه وقت از راه به در نشه؟
خندید و گفت:
+نه بابا ! ولش کن ...کلا حالا خودت بیشتر آشنا میشی با مدل ما ،ببینم نگفتی قراره چیا بخریم ؟

این دختر دلیلی برای اذیت کردن من نداشت وقتی اینهمه مهربان بود . وقتی آمد دنبالم و گفت آماده شده برای خرید تعجب کردم .روسری طرحدار بلند و قشنگی را با گیره لبنانی بسته بود که با چادر واقعا زیبایش کرده بود حتی با اینکه بدون هیچ آرایشی بود .انقدر ساده و راحت که فکر کردم مگر می شود اینطور هم بیرون رفت و اعتماد به نفس داشت ؟!
حتی لاله هم که چادری بود به زور من کمی آرایش می کرد !
فقط یک لحظه احساس کردم چقدر دنیای ما متفاوت است ،موقعی که توی شیشه ی یک مغازه تصویر کنار هم ایستاده مان را دیدم !
من با مانتوی سبک و رنگ روشنی که آستین هایش تقریبا کوتاه بود و بدون هیچ ساق دستی ، با ساپورت و لاک ناخن و موهای اتو کشیده و آرایش کامل ....
و او دقیقا نقطه ی مقابلم بود .
حتما برادرش از همین ایراد گرفته و نمی خواست یا تعجب کرده بود که من ساکن خانه شان شده ام ! آن هم وقتی که فقط یک هفته غایب بوده ...

و همین برخورد تند اولیه اش که البته خیلی هم مستقیم نبود باعث شد تا جرقه ی کینه ی عمیقی نسبت به او در دلم زده شود !
تمام دیروز را اختصاص دادم به مرتب کردن و چیدن وسایل اندکی که تهیه کرده بودیم .
با شنیدن صدای در از مرور خاطرات می گذرم و در را باز می کنم . زهرا خانوم است با لبخندی که همیشه به چهره دارد . از دیروز کلی خرده پاش برایم فرستاده
+خواب که نبودی ؟
_نه ،اگه کار داشتین می گفتین من میومدم پایین پاتون درد می گیره که

دستش را بالا می آورد و می گوید:
+نمی دونم چطور یادم نبود که دیروز تا حالا اینو برات بیارم

دستم را دراز می کنم و قالیچه کوچک نازکی که تا زده است را می گیرم

+سجاده و چادرنمازه ،تو رو خدا حلال کن حواس پرتی منو . قبله که خودت می دونی دیگه کدوم وره مادر ... التماس دعای زیاد

عطر گل محمدی پر می کند ریه ام را ، انگار بعد از سال ها عزیز را بغل کرده ام!  انقدر گیج شده ام که نمی فهمم کی می رود و من حتی تشکر هم نکرده ام ...


ادامه دارد ....
#الهام_تیموری

@khod_shenaasi
#داستاݧ_شبانہ
❤️عاشقانه_دو_مدافع ❤️
#قسمت_چهاردهم
￿
￿
اسماء؟؟؟؟
بلہ؟؟؟؟؟
گل هارو جا گذاشتے برات آوردمشوݧ
اے واے آره خیلے ممنوݧ لطف کردید
چہ لطفے ایـݧ گل هارو براے تو آورده بودم لطفا ب حرفاے امروزم فکر کـݧ
کدوم حرفا؟؟؟
گل رزو عشق علاقہ و ایـݧ داستانا دیگہ
چیزے نگفتم گل و برداشتم و خدافظے کردم
میخواستم گل هارو بندازم سطل آشغال ولے سر خیابوݧ وایساده بود تا برسم خونہ
از طرفے خونہ هم نمیتونستم ببرمشوݧ
رفتم داخل خونہ شانس آوردم هیچ کسے خونہ نبود ماماݧ برام یاداشت گذاشتہ بود
-ما رفتیم خونہ مامانبزرگ
گلدوݧ و پر آب کردم و همراه گلها بردم اتاق
گلدوݧ و گذاشتم رو میز ،داشتم شاخہ هارو از هم جدا میکردم بزارم داخل گلدوݧ ک یہ کارت پستال کوچیک آویزونش بود
روش با خط خوشے نوشتہ بود

" دل دادم و دل بستم و، دلدار نفهمید
رسوای جهان گشتم و، آن یار نفهمید"
تقدیم بہ خانم هنرمند
دوستدارت رامیـݧ
ناخدا گاه لبخندے رو لبام نشست با سلیقہ ے خاصے گلهارو چیدم تو گلدوݧ و هر ازچند گاهے بوشوݧ میکردن احساس خاصے داشتم ک نمیدونستم چیہ
و همش ب اتفاقات امروز فکر میکردم
از اوݧ ب بعد آخر هفتہ ها کہ میرفتیم بیروݧ اکثرا رامیـݧ هم بود طبق معمول مـݧ و میرسوند خونہ
یواش یواش رابطم با رامیـݧ صمیمے تر شد تا حدے کہ وقتے شمارشو داد قبول کردم وازم خواست کہ اگہ کارے چیزے داشتم حتما بهش زنگ بزنم .
اونجا بود کہ رابطہ مـݧ و رامیـݧ جدے شد و کم کم بهش علاقہ پیدا کردم
و رفت وآمداموݧ بیشتر شد من شده بود سوژه ے عکاسے هاے رامیـݧ در مقابل ازم میخواست ک چهرشو در حالت هاے مختلف بکشم
اوایلش رابطموݧ در حد یک دوستے ساده بود
اما بعد از چند ماه رامیـݧ از ازدواج و آینده حرف میزد اولش مخالفت کردم ولے وقتے اصرارهاشودیدم باعث شد بہ ایـݧ موضوع فکر کنم
اوݧ زماݧ چادرے نبودم اما بہ یہ سرے چیزا معتقد بودم مثلا نمازمو میخوندم و تو روابط بیـݧ محرم و نامحرم خیلے دقت میکردم
رامیـݧ هم ب تمام اعتقاداتم احترام میگذاشت
تو ایـݧ مدت خیلے کمتر درس میخوندم
دیگہ عادت کرده بودن با رامیـݧ همش برم بیروݧ
حتے چند بارم تصمیم گرفتم کہ رشتم و عوض کنم وازریاضے برم عکاسے اما هردفعہ یہ مشکلے پیش میومد
رامیـݧ خیلے هوامو داشت و همیشہ ازم میخواست ک درسامو خوب بخونم همیشہ برام گل میخرید وقتے ناراحت بودم یہ کارایے میکرد کہ فراموش کنم چہ اتفاقے افتاده
دوتاموݧ هم پرشرو شور بودیم کلے مسخره بازے در میوردیم و کاراے بچہ گانہ میکردیم
گاهے اوقات دوستام ب رابطموݧ حسادت میکردݧ
بعضے وقتا بہ ایـݧ همہ خوب بودݧ رامیـݧ شک میکردم
اوݧ نسبت ب مـݧ تعهدے نداشت مـݧ هم چیزے رو در اختیارش نذاشتہ بودم کہ بخواد بخاطر اوݧ خوب باشہ اوݧ زماݧ فکر میکردم بهم علاقہ داره
یہ سال گذشت
خوب هم گذشت اما...
اونقدر گذشت و گذشت ک رسید ب ب مهر
مـݧ سال آخر بودم و داشتم خودمو واسہ کنکور آماده میکردم
اواخر مهر بود ک رامیـݧ یہ بار دیگہ قضیہ ازدواج و مطرح کرد
اما ایندفہ دیگہ جدے بود
وازم خواست کہ هر چہ زودتر با خانوادم صحبت کنم
تو موقعیتے نبودن کہ بخوام ایـݧ پیشنهادو تو خوانوادم مطرح کنم
اما مـݧ رامیـݧ دوست داشتم
ازش فرصت خواستم کہ تو یہ فرصت مناسب ب خوانوادم بگم
اونم قبول کرد چند ماه ب همیـݧ منوال گذشت
رامیـݧ دوباره ازم خواست کہ ب خوانوادم بگم
ومـݧ هر دفعہ یہ بهونہ میوردم
برام سخت بود
میترسیدم ب خوانوادم بگم و اونا قبول نکنن تو ایـݧ مدت خیلے وابستہ ے رامیـݧ شده بودم و همیشہ ترس از دست دادنشوداشتم....

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
🌼
#از_پدرم_متنفرم

#قسمت_چهاردهم

افروز از مسعود بدش میومد هرچی میگفتم چرا نمیگفت
اما بعد ها بهم گفت که وقتی مسعود افروز و تنها گیر میاورده بهش میگفته تو خیلی خوب و خانمی
من اگه یه زن مث تو داشتم همه چی مو به پاش میریختم
شوهرتم هر کاری در حق تو بکنه کم کرده
اگه بخوای میتونیم بیشتر از اینکه الان هستیم با هم دوست باشیم
باور کن اگه منو بیشتر بشناسی بهم علاقه مند میشی
البته بعدها که افروز اینو واسم تعریف کرد دیگه برام مهم نبود
چون دیگه مسعود و کامل شناخته بودم و توقع بدتر از اینا داشتم ازش
دعوا که زیاد داشتم باهاش اما اولین کتک کاریمون تو دوران عقد وقتی بود که
دهن گشادشو باز کرد و به مادرم گفت ج....ده دلم میخواست بکوبم تو دهنش
اما فقط گفتم مسعود خفه شو
گفت خودت خفه شو اون فامیل بی سر و پات خفه شن
گفتم چه مرگته
گفت چشمت در بیاد پدر سگ با اون بابای دزدت زبونتو کوتاه کن
گفتم همینه که هست میخوای بخوای نمیخوای هم برو گمشو
همون موقع بلند شد و با پشت دست زد تو دهنم
منم هولش دادم عقب همون موقع عصبانی شدو پرتم کرد و با لگد افتاد به جونم
داداشام صدای دعوامونو شنیدند و زود اومدند منو از زیر دست و پای مسعود کشیدند بیرون
گفتم گم شو از خونمون بیرون اونم رفت
افروز میگفت ازش جدا شو
گفتم نه ما که با هم مشکل انچنانی نداریم خودم زبون درازی کردم
مادرم میگفت مسعود حیوونه اخه کی میاد یه زن حامله رو بزنه
دوست نداشتم هیچکدومشون پشت سر شوهرم حرف بزنند
دوستش داشتم حتی اون موقع که بهش گفتم از خونمون برو بیرون بمونه و نره
افروز میگفت خاک تو سرت که انقدر شوهر دوستی
هرچی کمتر به مردا محل بذاری بیشتر دیوونت میشن بیشتر نازتو میکشن
منم از روی دقم میگفت مرد باید جذبه داشته باشی از مردایی که مدام ناز زنشونو میکشندحالم به هم میخوره
چند ساعت بعد مسعود اومد
داداشم رفت دمه درو گفت ها چیه باز اومدی خواهرمو بزنی
صداشو شنیدم و رفتم دمه در
به داداشم گفتم برو تو
گفتم چیه
یه شاخه گل برام خریده بود
خیلی خوشحال شدم گریه م گرفت بغلش کردم اونم بغلم کرد و بوسیدم
گفت دستم بشکنه که زدم صورتتو سیاه کردم
گفت دیگه اونجوری باهام حرف نزن
گفت طاقت بد اخلاقیاتو ندارم
گفت وقتی اونجوری حرف میزنی حس میکنم دوستم نداری
بهم گفت نه خانواده ی تو انقدر ارزش دارند که ما بخاطرشون دعوا کنیم نه خانواده ی من
گفت حالا من از روی عصبانیت یه فحشی دادم تو نباید انقدر جدی میگرفتی
گفت وقتی اونجوری از مادرت دفاع کردی حس کردم اونو از من بیشتر دوست داری
ازش معذرت خواستم
درکش کردم
شاید نباید انقدر شدید عکس العمل نشون میدادم
شاید اگه منم جای اون بودم حساس میشدم
خوشم اومد که انقدر براش مهمه که دوستش داشته باشم چون منم واقعا دوستش داشتم
سعی کردم دیگه زیاد به خانواده م توجه نکنم چون اونا بودند که رابطه ی من و مسعود رو خراب تر میکردند
با خودم میگفتم تا بیام با مسعود تفاهم پیدا کنم طول میکشه باید به هر دوتامون فرصت بدم
اما چه فرصتی؟؟؟؟؟
گاهی باید دلتو بزنی به دریا وزود تصمیم بگیری
گاهی فقط یه زمان کوتاه فرصت داری که از راه اشتباهی که داری میری برگردی
کاش همون موقع ها میفهمیدم که نباید انقدر خوش بین باشم
کاش همون زمانایی که افروز اصرار میکرد که بچه تو سقط کن و طلاقتو بگیر به حرفش گوش میکردم
اما مشکل من این بود که تو زندگی هیچ وقت به حرف هیچ کس گوش نکردم
همیشه فقط خواستم خودم همه چیو امتحان کنم
مسعود بعد از اون بار اول چند بار دیگه هم منو کتک زد
البته منم نمینشستم کتک بخورم تا اونجایی که میشد از خودم دفاع میکردم
فقط نمیدونم چرا انقدر پوست کلفت بودم که هیچ اسیبی به بچه م نمیرسید
حس میکردم وقتی بعد از دعواهامون صلح میکنیم عشق و علاقه مون نسبت به هم بیشتر میشه
نمیدونستم که این حرمت های بین ماست که از بین میره و هر بار گستاخ تر از بار قبل میشیم
عاشق اون لحظه ای بودم که دعوا تموم میشد صلح میکردیم سرمو میگرفت رو سینه ش سیگارشو روشن میکردو
یه پک به سیگارش میزد و بین دود سیگارش از
دلیل اینکه عصبانی شده و مجبور شده کتکم بزنه حرف میزد
از بچه گیاش میگفت از کمبودها و عقده هاش
از درد بی پدریش
منم گوش میکردم
سعی میکرد م بشناسمش بفهمم که کدوم کارم بیشتر ناراحتش میکنه
و دیگه اون کار رو تکرار نمیکردم

ادامه دارد

@khanoOomaneha
Forwarded from خانواده شاااد
بسم رب الصابرین
#قسمت_چهاردهم
#ازدواج_صوری


شب ششم مراسم شیرخوارگان حسینی تموم شد

اون شب انقدر گریه کردم 😢

من خودم عمه ام
برادرزاده دارم

یه گشنه یا تشنه میشه من میمرم

بمیرم برای بی بی زینب چی کشیدی خانم جان

عباس
علی اکبر
قاسم
عبدالله


داغ برادر و برادرزاده آدم رو پیر میکنه
خدایا وای زینب وای حسین بمیرم برای بی بی

تصورش یه خواهر (عمه )از پادرمیاره

حال من اونشب بد شد با هیچی آروم نمیشدم

فقط به سارا میگفتم :بگو پوریا بیاد
وقتی پوریا اومد به آغوشش پناه بردم

تو بغل پوریا آروم نمیشدم
اما دلم میخواست بدونم برادرم سالمه

آخرسرم تو آغوش برادرم از حال رفتم

پوریا منو برد درمانگاه

بهم آرام بخش و سرم زدن
من ۱۲-۱۳ساعت به دنیای بی خبری پا گذشتم

اما وقتی چشمامو باز کردم برادرم پیشم بود


برادر داشته باشی به دنیا می ارزه،

امروز هفتم محرمه ما امروز میریم هئیت شب ۱۲محرم میایم خونه

از امروز میریم مرغ ،لپه ،برنج وگوشت و....پاک میکنیم

البته برادرا بهمون رحم کردن گوشت خودشون خرد میکنن
از امروز گاز و وسایل دیگه رو میارن هئیت


نویسنده بانو....ش
@Hajish1372

ادامه دارد....

@khanoOomaneha
👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 #بدون_تو_هرگز #قسمت_سیزدهم 💞 @khanevade_shaad💞 💠قسمت سیزدهم: تو عین طهارتی بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علی همه رو بیرون کرد ... حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای…
🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿

#بدون_تو_هرگز
#قسمت_چهاردهم

💞💞 @khanevade_shaad 💞💞

💠قسمت چهاردهم: عشق کتاب


زینب، شش هفت ماهه بود ... علی رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ... نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم ... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ... حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش ...


حالش که بهتر شد با خنده گفت ... عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم ...

منم که دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره اش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ...
- چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ... یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ... می خوای بازم درس بخونی؟ ...


از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ...

- اما من بچه دارم ... زینب رو چی کارش کنم؟ ...
- نگران زینب نباش ... بخوای کمکت می کنم ...

ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ... علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود ...


خودش پیگر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ...
پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد ... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد.

اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمی گرده مدرسه ...

ادامه دارد....

💜 @khanevade_shaad 💜


🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿