👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑

#از_پدرم_متنفرم
Channel
Logo of the Telegram channel 👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑
@khanevade_shaadPromote
1.71K
subscribers
12.2K
photos
2.73K
videos
3.27K
links
🌼

#از_پدرم_متنفرم

#قسمت_سی_و_شش (آخر)

ولی به این نتیجه رسیدم خارج از این زندگی هم هیچ خبری واسه ی من نیست
مشکلی نیست البته یه سری مشکل بود که قبلا حل کردیم شایان الان 5سالشه
چند وقت پیش متوجه شدم شهرام حشیش میکشه
تونستم با کمک مادرم ترکش بدیم البته خودش هم خیلی تلاش کرد تنها خوشحالیه من تو زندگی اینه که شهرام مث من نیست
یه ادم منطقیه دست به کارای احمقانه نمیزنه مث من وقتی دعوا میشه همه چیزو به هم نمیریزه مث من سریع نمیخواد خودشو بکشه مث من همه ی حرمتا رو زیر پاش نمیذاره
مث من احمقانه ترین کارا رو نمیکنه چند وقت پیش رفتم دکتر گفت افسردگی شدید داری
وقتی داروها مصرف کردم به این نتیجه رسیدم که این راه حل نیست دیدیم قرص های ضد افسردگی فقط منو اروم میکنه دردی ازم دوا نمیکنه
فقط منو به خواب میبره
شهرام گفت نمیخوام از دستت بدم تموم قرصامو ریخت تو پلاستیک زباله و یه ماه کار و زندگیشو ول کرد و منو برد مسافرت تمام شهرها تابم داد همه ی بد اخمیامو دید باهام گفت و خندید
شوخی کرد همه چی برام خرید تا بالاخره خندیدن و دوباره یادم داد
بهم یاد داد زندگی ادامه داره هیچ چیزی انقدر ارزش نداره که باعث بشه ادم نتونه نهایت استفاده رو از زندگیش ببره چیزی که تو زندگی بیشتر از هر چیزی عذابم میده وضعیت نامعلومه پژمانه الان پسرم یه نوجونه یه نوجونه پرخاشگر وقتی افروز از پژمان برام میگه
از چیزایی که درموردش شنیده کلا میریزم به هم میگفت پژمان چند وقت پیش دوماه از خونه فرار کرده و عموهاش اومدند دمه خونمون ببینند اونجاست یا نه میگه دیگه درس نمیخونه
عرق میخوره
چند بار رفته دمه خونه ی افروز ادرس منو بگیره گفته فقط میخوام مامانمو پیدا کنم و زندگیشو به هم بریزم
میگه میخوام مادرم بد بخت بشه افروز میگفت بچه تم عین خودت عقده ایی و روانیه ولی من پژمان و میفهمم
بهش حق میدم پژمان من هیچکسی و نداره
حتی دلم نمیخواد به حرفایی که افروز پشت سرش میزنه گوش بدم
وقتی میگه عقب موتور یه مرد داشته میرفته یا میگه دیدمش که سیگار میکشیده دلم میخواد بزنم تو دهنش دلم میخواد بهش بگم بچه ی تو که انقدر امکانات داره و پدر مادر بالای سرش ند اینقدر گند دماغ و به درد نخور شده
چطور از یه بچه ایی که هیچکس و تو زندگیش نداره توقع داری ادم باشه دلم میخواد پسرمو ببینم اما ازش میترسم از شهرام میترسم
از خانواده م میترسم نمیدونم اگه ببینمش چی باید بهش بگم بعد از این همه سال نمیدونم که اصلا منو میشناسه یا نه
شاید انقدر از من عقده داشته باشه که لحظه ی اولی که ببینتم چاقوشو در بیاره و بکنه تو سینم حتی از اون مادرای به درد بخور هم نیستم که درد پسرمو ببینمو براش درمون بشم
من به هیچ درد پژمان نمیخورم حتی نمیدونم باید بهش فکر کنم یا بزنم دره بی خیالی
مهم نیست
اونم خدا رو داره
امیدوارم یه معجزه تو زندگیش بشه و دنیاشو عوض کنه.

پایان

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
دوستان وهمراهان عزیز متاسفانه قسمتها #از_پدرم_متنفرم هر شب به دستمان نمیرسد که ارسال کنیم به محض اماده شدن ارسال میشود

👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
Forwarded from خانواده شاد
#از_پدرم_متنفرم

#قسمت_سی_و_پنج

نمیخواستم ازشون کم بیارم بار اول بود منو میدیدند دهنشون از تعجب باز مونده بود که چه طوری من رفتم زن شهرام شدم همه میگفتند اقا شهرام ماشاله 1000ماشاله خانومت خیلی تیپه از کجا پیداش کردی؟ چه جوری مخشو زدی اومده زنت شده شهرام هم باد مینداخت تو غبغش که از بس جذابم فراز جان جذبم شده میخواستم بگم اره جون عمت از درد اینکه نمونم تو خونه اومدم زنت شدم
خیلی سریع با چند تا زن و دختر همسن و سال خودم دوست شدم به قول افروز که میگفت تو هیچیتم به درد نخوره روابط عمومی خوبی داری و زود با همه جور میشی به اصرار دوستام رفتیم حسابی مشروب خوردیم چند نفر هم اوئنطرف داشتند تریاک میکشیدند دیدم شهرام حال مساعدی نداره بهش گفتم بیا اینور تو هم مشروب بخور میخواستم حال و هوای تریاک از سرش بره
حسابی خوردیم اخر شب گیج و منگ رفتیم خونه حتی نرفتیم شایان و از خونه ی مامان شهرام بیاریم وقتی شهرام دید از دوستاش خوشم اومده یه ترتیبی داد که رفت و امدمونو باهاشون بیشتر کنیم خوشحال بودم وقتی شهرام سر کار بود میومدند با هم میرفتیم بیرون خرید مهمونی دوره ایی دیگه حوصله م کمتر سر میرفت
از تو لاک خودم در اومده بودم افروز میگفت سرت به زندگیت باشه دوباره نرو با اینا دوست شو که یه دفعه یه دردسر درست کنی ابرو ریزی راه بندازی بهش گفتم فضولی نکن شوهرم خودش اینجوری خواسته حس میکردم حسادت میکنه و نمیخواد خوشیه منو ببینه سعی میکردم کمتر براش تعریف کنم
دوستای شهرام خیلی خوب بودند فقط خیلی با ما فرق داشتند وضع و اوضاع زندگیشون در سطح ما نبود خجالت میکشیدم بیاند و خونه و زندگیمونو ببینند وسایل زندگی ما خیلی کم بود فقط وسایل ضروری بود که مادرم برام خریده بود به شهرام گفتم باید دو دست مبل بگیری قالی ها رو عوض کنی
تلویزیون و خلاصه انقدر گیر دادم چند بار دعوا راه انداختم تا بالاخره وضع و اوضاع زندگیم همون شد که میخواستم شهرام فقط میخواست یه کاری کنه که من زندگی کنم سعی میکرد هر کاری بکنه تا من خوشحال باشم وقتی افروز وضع زندگیمو دیدم خیلی حسادت کرد گفت بهتر بود پس انداز میکردید گفتم ما که هم ماشین داریم هم خونه واسه چی باید پس انداز کنیم گفت طلا نداری افروز زندگیش خوب بود
نه به خوبیه من گفت من که هرچی پول دارم طلا میخرم به این فکر افتادم که برم تو کار خرید طلا گیر دادنام به شهرام شروع شد گفتم زن اگه طلا نداشته باشه ارامش نداره
شروع کرد نقد و چکی برام طلا بگیره طلا دار هم شدم شاید به جایی رسیدم که هیچ وقت فکرشم نمیکردم وضع و اوضاع زندگیم روبراه شد یه روزی همون موقعی که داری تو بدبختی دست و پا میزنی از خدا میخوای که یه راهی جلوی پات بذاری تا تو مث ادم زندگی کنی
اما خدا اروم اروم شرایط خوب و برات محیا میکنه یه جوری که خودتم متوجه نمیشی فقط وقتی به یه جایی میرسی و به عقب نگاه میکنی میبینی چه اتفاقایی تو زندگیت افتاده زندگی من خوبه بهانه نمیارم که توش کمبود عشق و احساس میکنم
چون زندگی با عشق رو هم قبلا تجربه کردم دیدم هیچ خبری توش نیست شاید زیاد با شهرام خوشحال نیستم شاید زندگیم رویایی نیست شاید گاهی خسته میشم و میزنم در دیوونه بازی.

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
🌼
#از_پدرم_متنفرم

#قسمت_سی_و_چهار

مسعود هم کفتر باز بود گفت منو با اون مقایسه نکن من با کفترا عشق میکنم بهش گفتم هر چی کثیفیه از اون بالا میاری پایین گفتم شایان مریض میشه
گفت من خودم مواظبم و سعی میکنم کثیف کاری نکنم بالاخره سر همین کفتر بازیاش دعوامون شد خیلی عصبانی شد وقتی اعصابش خرد بود میرفت پیش کبوتراش تا اروم بشه زنگ زدم به افروز گفتم تحمل کفتر بازیاشو ندارم گفت سر کار نمیره ؟ گفتم چرا میره عصرا میاد پیش کفتراش
گفت خب ولش کن بذار راحت باشه چرا هیچ وقت به کفتر بازی مسعود گیر نمیدادی فراز جنگ عصبی راه ننداز الکی اعصاب شوهرتو خرد نکن برو ازش معذرت خواهی کن راست میگفت کارم بهونه گیریه الکی بود یه پارچ شربت درست کردم رفتم بالا دیدم بوی تریاک میاد حتی فکرشم نمیکرد که سر زده برم بالا میدونست از کفترا بدم میاد و پامو بالا نمیذارم همین که منو دید حول شد
چرا اومدی فراز گفتم زدم تو حالت ؟ بی موقع مزاحمت شدم ؟خجالت نکش راحت باش بشین تریاکتو بکش گفت فراز باور کن اعصابم خرد بود کشیدم 2ماه پیش اینو دوستم بهم داده الان که عصبانی بودم کشیدم که اروم بشم باور کن من معتاد نیستم افروز گفتم دیگه مهم نیست خاک بر سر من که برات شربت اوردم که از دلت در بیارم و از پله ها اومدم پایین اره شهرام بود
صحنه ی غریبی نبود بارها و بارها دیده بودم این صحنه رو یک عمر خودم مسعود سیما نسترن همسایه مون حالا هم شهرام شاید اگه هر کس دیگه ایی بود خیلی براش تکون دهنده بود اما واسه من نه شاید به قول افروز دیگه بی غیرت شده بودم
یه ادم بی تفاوت نشستم سر مبل شهرام اومد پایین شرمندگی از سر تا پای وجودش میبارید فراز به قران من معتاد نیستم گفتم فقط هیچی نگو برو میخوام تنها باشم
گفت تو رو خدا منو ببخش دیگه از این غلطا نمیکنم اینو علی بهم داده بود اگه میخوای دیگه رابطه مو باهاش قطع میکنم اصلا ادم نیست این علی بسه شهرام خفه شو شهرام گم شو شهرام
نمیخوام ببینمت بذارم به حال خودم در حال و باز کردم و هولش دادم بیرون و گفتم گمشو بیرون تا دو سه ساعت دیگه هم پیدات نشه نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیفته درست زمانی که فکر میکردم داره همه چی درست میشه دارم از اعتیاد فاصله میگیرم وای شهرام نمیدونستم میتونم ادامه بدم یا نه زنگ زدم به افروز با نصیحتاش شروع شد
خودتو شل نگیر سفت و سخت وایسا پا کارش جواب ازمایشش منفی بود یعنی معتاد نیست خر نشو فراز نذار معتاد شه نذار با علی بره خودت واسش بشو همه کسش ازش فاصله نگیر امروزم اگه یه غلطی کرده واسه اینه که تو ناراحتش کردی تو اعصابشو ریختی به هم حوصله ی شر ورای افروز و هم نداشتم
خداحافظی و قطع شاید منم اگه میخواستم دیگران و مشاوره کنم بلد بود نصیحت کردن که کاری نداره خیلی راحت واسه ی زندگی دیگران نسخه میپیچی میترسیدم مسعود و که انقدر دوست داشتم نتونستم تحمل کنم اینو نمیدونم بشه یا نه دو ساعت بعد مسعود اومد با یه دسته گل و دو دست غذا گفت میدونستم ناراحتی شام درست نکردی
گفتم فقط فکر شیکمتی گفت واسه تو هم گرفتم نمیخواستم بخورم اما خیلی گرسنه بودم تمام مدت شایان بهم چسبیده بود و شیر میخورد باهاش حرف زدم قول داد دیگه نکشه منم قبول کردم روز بعد که رفت سر کار رفتم اتاق بالا رو حسابی گشتم مطمئن بودم هنوزم یه چیزایی بالا داره
یه عمر معتاد بودم و میتونستم افکار ادمای معتاد و بخونم گشتم تقریبا نصف بست پیدا کردم فکر کنم مال دیروز بود که یه دفعه رسیده بودم و نتونسته بود بکشه فهمیدم اینکاره نیست نشستم ته بست و کشیدم خیلی حال داد
گفتم این اخرین بارمه چون در حال اگه بخوامم بکشم هم گیرم نمیاد تو شهر غریب بی پول پس سعی کردم لذت ببرم حالت نشعگی بعد از مدتها کارم که تموم شد گاز 4پایه شو اوردم پایین سیخ و لوله شو اناختم بیرون وقتی اومد گفتم وسایلتو انداختم بره که نبینی هوس کنی گفت کار خوبی کردی
اره اگه جلو ی چشم ادم باشه ادم تحریک میشه خر میشه بهش خنده م میگرفت یه جوری باهام حرف میزد انگار تا حالا تریاک ندیدم و نمیدونم ادم معتاد چه جوریه تا چند وقت تو نخ کاراش بودم مطمئن بودم نمیکشه خیلی ترسو بود واسه همین میدونستم جرات اینو نداره که بره مواد بخره اگه کسی براش میاورد که من کنترلش میکردم تا یه شب که تولد زن یکی از دوستاش دعوت شدیم شهرام میگفت خیلی با کلاسند بچه رو گذاشتم خونه ی مادر شوهرم رفتم ارایشگاه و تیپ زدم.

ادامه دارد

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
🌼

#از_پدرم_متنفرم

#قسمت_سی_و_سه

بالاخره با هر بدبختی بود نه ماه بار داریم تموم شد و بچه ی دومم به دنیا اومد یه بچه ی چاق 5کیلویی وقتی داشتم به دنیا میاوردمش مرگ و جلو ی چشمام میدیدم زایمانم طبیعی بود خیلی وحشتناک
اصلا قابل مقایسه با پژمان نبود هیچ ذوقی نداشتم اصلا حسی بهم نمیداد ولی افروز راست میگفت بچه که به دنیا اومده بود دیگه نه بهم فرصت خواب میداد نه فرصت غر زدن و بی حال بازی باید غذا میخوردم تا شیر داشته باشم که شیکم بچه ی چاقالومو پرکنم یکم که میخواستم بخوابم یا باید پوشکشو عوض میکردم یا شیرش میدادم دیگه بیشتر وقتم با بچه پر شده بود
اسم بچه رو گذاشتیم شایان شهرام با اینکه دو بار بابا شده بود اما خیلی واسه بچه ذوق و شوق داشت خیلی دوستش داشت از سر کار که میومد حتما یه چیزی واسه بچه میخرید و میومد بهش میگفتم این بچه الان چیزی نمیفهمه الکی پولاتو حروم نکن میگفت اشکال نداره بزرگ که شد باهاش بازی میکنه وقتی شایان و نگاه میکردم جیگرم اتیش میگرفت
یاد پژمان میفتادم که با چه بد بختیی براش لباس دست و پا میکردم هیچ وقت در حقش مادری نکرده بودم افروز میگفت میگفت با پسر همسایه مون توی یه کلاسه میگفت وقتی پسر همسایه مون اسمشو گفته سریع شناختمش یه بار هم رفته بود تو مدرسه و از اوضاع درسش پرسیده بود که معلما بهش گفته بودند اصلا درس نمیخونه و خیلی بچه ی ناسازگاریه وقتی افروز بهم گفت خیلی گریه کردم
اما افروز گفت عمدا بهت گفتم تا یادت بیارم که یه بچه رو بد بخت کردی الان هم اگه درست زندگی نکنی یه بچه ی دیگه رو هم بد بخت میکنی دیگه واسه ی پژمان کاری نمیتونی بکنی هرکاری میخوای بکنی واسه ی شایان بکن افروز میگفت مسعود و با هرویین گرفتند و بهش حبس ابد دادند دلم واسه پژمان میسوخت میدونستم تنها کسی که به پژمان توجه میکنه باباشه باباش نباشه هیشکی بهش محل سگ هم نمیذاره
به شهرام گفتم بذار بچه مو بیارم بزرگ کنیم گفتم خدا رو شکر که وضعمون خوبه میتونیم از یه بچه ی دیگه هم نگهداری کنیم گفت من اگه میخواستم بچه نگه دارم 2تا بچه ایی که از زن اولم داشتم و نگه میداشتم نه من حاضر نیستم بچه ی شوهر اولت و بزرگ کنم خیلی باهاش حرف زدم التماس کردم ولی حرف حرفه خودش بود به افروز گفتم گاهی به پژمان سر بزنین یکم بهش برسین اگه چیزی هم براش خریدین خودم پولشو میدم گفت باشه قرار شد بره از عموش اجازه شو بگیره و 2روز بیارتش پیش خودش گفتم تا پژمان خونه ی افروزه زنگ بزنم صداشو بشنوم
زنگ که زدم افروز گفت قطع کن بعد خودم زنگ میزنم چند ساعت بعد زنگ زد گفت اون موقع پژمان پبشم بوده گفتم خب میخواستم باهاش حرف بزنم گفت بهتره حرف نزنی گفتم خب چرا گفت به خونت تشنه ست
میگه ادرس بدین من برم مامانمو ببینم میگه باید ببینم با کی شوهر کرده که منو ول کرده و رفته میگه میخوام ببینم چه مادریه که اصلا فکر بچه ش نیست و چند ساله اصلا بهم سر نزده گفتم براش توضیح میدادی که چرا از باباش جدا شدم گفت توضیح دادم اما میگه اینا دلیل نمیشه مادرم در حق من مادری نکرده میخوام خودم ببینمش یه عالمه حرف دارم بهش بگم گفت میگفته منو ببرید پیش مامانم تا همه چیزو بهش بگم.
گفتم قیافه ش چه شکلی شده گفت خیلی لاغره با اینکه هم خودت قدت بلنده هم باباش اما این زیاد قدش بلند نیست گریه م گرفت یعنی واقعا اگه میخواستم نمیتونستم با مسعود ادامه بدم باید تحمل میکردم حدااقل به خاطر پسرم افروز میگفت یه گوله اتیشه که میخواد همه جا رو به اتیش بکشه حق داشت هرکاری هم که میکرد حق داشت خودم که پدر و مادر داشتم انقدر عقده ایی بودم خدا به داد پسرم برسه هیچ وقت براش مادری نکرده بودم حداقل تو این چند سالی که خونهی بابام بودم میتونستم بیارمش پیش خودمو براش مادری کنم دیگه الان محبت کردن افروز به دردش نمیخورد شهرام سیگاری بود.
یه بار نشستم کنارش و گفتم یه دونه از سیگاراتو بردارم ببینم چه جوریه گفت بردار نشستم کنارش و یه نخ سیگار کشیدم خیلی حال داد گفت یه جوری سیگار میکشی که انگار یه عمره سیگاری بوده هیچی نگفتم و فقط خندیدم دیگه از اون روز تک و توک از سیگارای شهرام بر میداشتم و میکشیدم و چون خودش سیگاری بود و بوی سیگار تو کله ش بود نمیفهمید که من بوی سیگار میدم این شد که منم کم کم سیگاری شدم . . زده بود تو کار کفتر بازی بالای پشت بوم و پر از کفتر کرده بود بهش گفتم شهرام من از کفتر و کفتر بازی خاطره ی خوبی ندارم.

ادامه دارد

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
Forwarded from خانواده شاد
عزیزان همراه


قسمت 23 #از_پدرم_متنفرم آماده نبود

پوزش می طلبم
#از_پدرم_متنفرم

#قسمت_سی_و_دو

شام و خورد و شب هم همونجا خونه ی بابام خوابید خواستم رختخوابمو جدا کنم که مامانم یه تشر بهم زد و مجبور شدم پیشش بخوابم روز بعد به مامانم گفتم بگو بذاره بمونم گفت نمیگم گناه داره حتما میخواسته پیشت بمونه که با اینکه میدونه باهاش قهری بازم نرفته بهش گفتم برو خونه میخوام خونمون بمونم
گفت کار خاصی ندارم همینجا میمونم تا هر وقت خواستی بعد با هم بر میگردیم خونه 2روز خونه ی بابام موندیم
روز سوم به افروز گفتم بگو بره بذاره چند روز اینجا بمونم افروز گفت دلیلی نداره بمونی حتما میخوای بمونی بری کثافت کاری کنی حال میکنم سفت و سخت مواظبته گفتم نه فقط الان حضور قلبشو ندارم گفت شوهرته یه عمر باید باهاش زندگی کنی
اماده شو باهاش برو گفتم میخوام بمونم بریم واسه ی خونه وسیله بخریم گفت لیستتو بده من با مامان میریم میخریم تو هم نیاز نیست بمونی حداقل با اون سلیقه ی افتضاحت نمیخوای نظر بدی لیست و دادم به افروز و با شهرام برگشتم خونه چند روز بعد خانواده م اومدند وسایلمو چیدند و رفتند و زندگی رسمیه من اغاز شد عقب افتادن عادت ماهیانه خبر از یه بچه ی دیگه میداد
اما من بچه نمیخواستم قبلا یه دونه شو بد بخت کرده بودم تازه اوضاع روحیم داغون تر از اون بود که بتونم گریه های یه بچه رو تحمل کنم به شهرام گفتم
نیششو باز کرد و خندید گفت بچه که بیاد زندگی مون بهتر میشه گفتم من فعلا اعصاب بچه ندارم گفت اعصابشو پیدا میکنی گفتم بذار برم سقطش کنم گفت غلط میکنی مگه الکیه بچه ی منه دیگه نبینم از این حرفا در باره ش بزنی از فکر این که شکمم بزرگ شه از فکر اینکه شب تا صبح نتونم بخوابم
از فکر اینکه یه بچه از شب تا صبح بخواد سینه مو بمکه داغون میشدم دیگه افروز 17ساله نبودم دیگه اعصاب و حوصله ی اون زمانها رو نداشتم دیگه روحیه ی جنگیدن واسه ی زندگی و نداشتم نمیدونم چرا هیچ رمقی واسه ی زندگی کردن نداشتم
27 سالم بود و احساس پیری میکردم شاید چون به قول افروز تو جوونیمو ذخیره نکرده بودم به شهرام گفتم بذار برم مشاوره حالم خوب نیست گفت میبرمت بردم مشاوره وقتی واسه مشاوره از دردام از حسم از ترسام گفتم گفت افسردگی شدید داری گفت اصلا کار درستی نیست که بخوای بچه رو نگه داری
گفت بچه رو سقط کن داروهاتو مصرف کن بعد که خوب شدی اگه خواستی بچه دار شو وقتی به شهرام گفتم گفت عمرا نمیذارم بچه مو سقط کنی این مشاورا همشون احمقند به همه میگن افسردگی داری من خودم کاری میکنم تا افسردگیت تموم شه گفتم چه جوری
گفت نمیذارم بخوابی نمیذارم تو خونه تنها بمونی میبرمت این ور و اون ور تا سرحال بیای حوصله شو نداشتم از سر کار که میومد یه پا وا میستاد که پاشو اماده شو بریم خونه ی مامانم بریم پارک بریم خرید دلم میخواست خفه ش کنم کاراش بر خلاف میلم بود و با این کاراش بیشتر اعصابمو میریخت به هم به افروز که گفتم گفت داری بهانه ی الکی میگیری
گفت لیاقت خوشبختی و نداری گفت همون مسعود و میخوای که کتکت بزنه و بهت خیانت بکنه گفت مشکلت چیه فراز بگو چی از جون دنیا میخوای حتما دلت میخواد باز طلاق بگیری و بری کنج اتاق بشینی سیگار و تریاک بکشی و خواب بری راست میگفت دلم تنهایی میخواست حوصله ی هیچ کسی و نداشتم حتی دوست نداشتم با شهرام حرف بزنم
میخواستم تو لاک خودم باشم نمیخواستم زندگی کنم افروز میگفت هنوز اثار مرفین تو بدنته واسه همینه که اینجوری شده گفت یکم که بگذره خوب میشی گفت بچه که بیاد سر حالت میاره کار شوهرم نقاشی ساختمان بود صبح بیدارم میکرد صبحونه میخوردیم میرفت سر کار تا عصر منم از بعد صبحونه میخوابیدم تا عصر خیلی چاق شدده بودم عین یه فیل
افروز میگفت انقدر نخواب بعد میخوای بچه تو به دنیا بیاری پدرت در میاد ولی از تنها چیزی که لذت میبردم خواب بود.

ادامه دارد

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#از_پدرم_متنفرم

#قسمت_سی_و_یک

افروز گفت اگه واقعا قصد زندگی کردن داری گزینه بهتر از این برات پیدا نمیشه نه جوون و خامه نه گدا گشنه اهل کار کردن هم هست نمیدونستم میخوام چیکار کنم گفتم باشه حرفی ندارم ببینیم چی میشه گفت پس از همین الان ترک کن چون اگه عقد کنی یه باره باید همه چیو بذاری کنار و اونجوری اذیت میشی رفتم دکتر دارو گرفتم چند روزی حالم بد بود به خانواده ی شهرام گفتیم دو هفته مهلت بدید فکر کنیم و خبرتون کنیم قبول کردند تصمیم خودمو گرفته بودم گفتم ترک میکنم و وقتی از خونه و زندگیمون دور شدم دیگه مواد گیرم نمیاد و نمیتونم دوباره معتاد بشم چند روز نکشیدم حالم خیلی بد بود این دفعه نرفتم بیمارستان بستری شم اما فرزاد و افروز 24ساعته مواظبم بودند هرجا میرفتم دنبالم میومدند چند باری اومدم بزنم در دیوونه بازی و دعوا راه بندازم و برم بکشم اما فرزاد خشن تر از همیشه نشوندم سر جام خلاصه روزای وحشتناک و دردناک سپری شد حالم بهتر شد خانواده ی شهرام اومدند همون شب برام قباله بریدند و عقدم کردند همون شب شهرام گفت اماده شو بریم خونه گفتم نمیشه که اینطوری ما تازه عقد کردیم گفت دختر پسر 15 ساله که نیستیم پاشو لباساتو بپوش بریم خونه روم نشد بیشتر از اون مقاومت کنم از مادرم اجازه گرفتم لباسامو پوشیدم مادرم گفت یعنی دیگه داری دخترمونو میبری؟ گفت نه خب میارمش بازم اما فعلا میبرمش مادرم گفت یه لیست از وسایلی که کم دارید و اماده کنید و بیارید تا بریم بخریم شهرام هم گفت باشه فراز جان باید خودش بیاد تو خونه یه چرخ بزنه ببینه دنی دست کیه باورم نمیشد به این زودی باید برم پیشش بمونم کاش حداقل یکم باهاش صمیمی تر میشدم بعد میرفتم اما اون خیلی خوشحال بود انگار بی زن بودن خیلی بهش فشار اورده بود مث یه گرگ وحشی بهم حمله کرد تازه ترک کرده بودم اعصاب درست و حسابی نداشتم خیلی جلوی خودمو گرفتم
دلم میخواست از تخت پرتابش کنم بیرون و به قصد کشت بزنمش ولی میترسیدم دیوونه بازی در بیارم و باز همه چی به هم بریزه باید واسه ی این زندگی بیشتر ملاحظه میکردم.
.24ساعته بهم چسبیده بود و ولم نمیکرد
حتی نمیتونستم یه نخ سیگار بکشم خیلی عصبی بودم فکر میکردم یه فاصله ایی بین عقد و زندگی و مشترکمون باشه تا بتونم سیگار و ترک کنم اما نبود سر دردای وحشتناک داشتم هنوز هم خمار بودم بی حوصله بودم حتی اعصاب خودمم نداشتم چه برسه اعصاب این سر خرو
وامیستاد بالای سرم و میگفت ارایش کن تا بریم خونه ی فامیلم حالم اصلا خوب نبود اما باید به زور لبخند میزدم تا نگند زن جدید شهرام بد اخلاق و نچسبه بهش گفتم بذار چند روز برم خونه ی مامانم کمکشون جهزیه بخرم بعد زندگی مشترکمونو اغاز میکنیم میگفت بگن کی میخوان برند خرید با هم میریم هرچی خواستن میخریم و میایم هیچ رقمه پا نمیداد بذاره من برم خونه دلم لک زده بود برم گوشه ی اتاقم دوتا قرص بندازم بالا و یه 24 ساعت بخوابم ولی شهرام پیله بود صبحا ساعت 7 بیدارم میکرد سفره ی صبحانه میچید
نون و کره و عسل از دیدنش میخواستم بالا بیارم دهنم باز نمیشد اون موقع روز بشینم صبحونه بخورم اونم خامه عسل میگفت ادم تنها که باشه اصلا نمیتونه غذا بخوره اما الان که تو هستی من دوست دارم با هم بشینیم غذا بخوریم میگفت تو این 3-4 سال مجردی بیشتر روزا بیسکویت ساقه طلایی با چایی یا نوشابه میخوردم
شاید واسه همین بود که هر کوفتی میپختم به جای اینکه بکنه تو دهنش میکرد تو چشماش و میگفت دستپختت عالیه اولین بهانه رو پیدا کردم و سر دعوا رو باهاش گرفتم رفتم سر کمدش و هرچی لباس به چشمم اومد جدا کردم و گفتم دیگه اینا رو نپوش گفت پس چی بپوشم گفتم میریم با هم لباس میخریم بدم میاد از این تیپ لباسا گفت نه چی میگی اصرافه حیفه چرا نپوشم
رو تک تک لباساش ایراد گذاشتم و گفتم اصلا سلیقتو دوست ندارم شاید هر زن دیگه ایی هم بود دلش نمیخواست شوهرش اون لباسا رو بپوشه سلیقه ش خیلی عجق و جق بود 3تا کاپشن داشت یکیش قرمز یکیش نارنجی یکیش ابی
واقعا زشت بود وقتی میپوشید مث پشت کوهیا میشد که میخوان ادای ادم خوشتیپا ور در بیارند پیرنای گل گلی تیشرت های قرمز و نارنجی شلوارا ی مخمل خردلی.

ادامه دارد


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#از_پدرم_متنفرم

#قسمت_سی

فرزان کجایی فرزان موتورشو دیدم که حدود 20متر اونطرفتر پرتاب شده بود اما خود فرزان وای کنار جدول خیابون افتاده بود خودمو بهش رسوندم
جیغ میزدم خدایا وای فرزان پاشو زنگ بزنید امبولانس بیاد تو رو خدا کمک کنید این داداشمه یکی بیاد نجاتش بده
اما فرزان انگار دیگه روح تو بدنش نبود حتی صدای فریادمم نمیشنید جیغ میزدم تو سر و مغزم میزدم موهامو میکندم اما فرزان انگار نمیشنید
امبولانس اومد فرزان و گذاشتند تو امبولانس سوار امبولانس شدم رسوندنش بیمارستان بیمارستان و گذاشته بودم روی سرم گریه میکردم
یکی از پرستارا گفت چه خبرته داداشت هنوز زندست زنگ زدم مامانم گوشیو برداشت گفتم مامان ما تو بیمارستانیم تصادف کردیم زود بیاید چند دقیقه بعد مادرم و افروز و فرزاد اومدند مادرم منو که دید شروع کرد تو سرش بزنه همه ی لباسام غرق خون بود
اما نه خون خودم خونه فرزان افروز اومد جلو دستاش میلرزید فرزان کو؟ اشاره کردم تو اون اتاق همه گریه میکردیم فرزاد میگفت چه مرگتونه خفه شید مگه خدایی نکرده فرزان مرده که اینجوری زار میزنید چند دقیقه بعد دکتر اومد بیرون و گفت تموم کرد دیگه هیچکدوم حال خودمون رو نمیفهمیدیم فرزاد دیگه سر پا بند نبود همونجا نشست
افروز و مادرم دویدند تو اتاق منم به دنبالشون باورم نمیشد فرزان رفته بود و منو تنها گذاشته بود
مادرم بدن خونی فرزان و تو بغلش گرفته بود و گریه میکرد مادر بدبختم از قبل هم بدبخت تر شده بود افروز موهاشو میکند منم فقط یه گوشه ایستاده بودم دیگه اشکم نمیومد فرزاد اومد بالای جنازه ی فرزان داداشی تنهام گذاشتی؟ قیافه ی فرزاد و که نگاه میکردم تموم وجودم اتیش میگرفت تموم چهره ش خیسه اشک بود نمیتونست احساسشو بیرون بریزه افروز و بغل کرد و با هم گریه میکردند یکی از پرستارا اومد و گفت ساکت باشین چه خبرتونه بیمارستان و گذاشتین روی سرتون نمیفهمین که مریض بد حال داریم فکر کردین با گریه های شما اون خدا بیامرز زنده میشه گفتم خفه شو کثافت اگه به داداشم رسیده بودین الان زنده بود پرستار هیچی نگفت حمله کردم بهش فرزاد اومد منو گرفت و پرت کرد اونطرف و گفت گمشو بیرون حداقل به جنازه ی داداشت احترام بذار اگه تو نبودی الان فرزان زنده بود کاش تو به جای فرزان مرده بودی داداشم کلی ارزو داشت حالا باید با همه ی ارزو هاش بره زیر خاک راست میگفت فرزاد کاش من مرده بودم شاید اگه من نبودم اصلا فرزان از خونه نمیرفت بیرون و این اتفاق براش نمیفتاد یه سالی از مرگ فرزان میگذشت ولی هنوز داغش برامون کهنه نشده بود مادرم افسرده بود و من داغون یکی از خاله هام گفت یه خواستگار خوب برات پیداکردم گفتم قصد ازدواج ندارم گفت خیلی پسر خوبیه همسایمون تضمینش کرده افروز گفت بگو بیاد بهم گفت خر نشو چرا نیاد؟شاید پسر خوبی باشه شاید دیگه خواستگار برات پیدا نشه باید این موقعیتها رو رو هوا بقاپی گفتم بیاند وقتی دیدمش از زندگیم سیر شدم میگفتند 38سالشه ولی نصف موهاش سفید شده بود و جلوی سرش کچل بود لبای کلفت و سیاه داشت خلاصه موجود بد ریختی بود به قول فرزاد مث سیامک تو صمد اقا بود همون اول که دیدمش خورد تو ذوقم گفتم نمیخوام باهاش حرف بزنم اما همه گفتند دنبال قیافه رفتی که این حال و روزته خاله م گفت اگه باهاش حرف نزنی ابرو و حیثیت من میره رفتم تو اتاق و باهاش حرف زدم گفت سنم کم بوده ازدواج کردم دوتا پسر دارم که با مادرشون زندگی میکنند وقتی دلیل جدایی شو از زنش پرسیدم گفت عاشق یه نفر شده و ازم طلاقشو گرفته حتی مهریه شم بخشیده یکم با هم حرف زدیم و قرار شد بعدا خبر بدیم وقتی رفتند یه پا وایسادم گفتم نمیخوام مادرم گفت چرا اینجوری میکنی فکر کردی کی میاد بگیرتت تا حالا هرچی این و اون واست خواستگار پیدا کردند کی به خودی خودش اومده خواستگاریت اگه میگی پسره بده بگو مشکلش چیه خونه که داره ماشین داره بچه هاشم که پیشش نیستند تازه اگه باهم ازدواج کنین میرین شاهین شهر و یکم از اینجا دور میشی واسه ی خودتم بهتره چی دیدی مگه تو این خونه ی خراب شده که ول کن نیستی خسته نشدی از بس قیافه ی ماتم گرفته ی مارو دیدی لااقل تو شوهر کن بذار یکم شورزندگی بیاد تو وجودت ببین داره سنت میره بالا داری داغون میشی یه نگاه تو ایینه به خودت بنداز همین الان هم بزرگتر از سنت نشون میدی خسته نشدی از بس نشستی گوشه ی اتاق و تریاک و سیگار کشیدی حرف حساب میزد چی میتونستم بگم تنها دلیلی که نمیخواستمش قیافه ش بود با اینکه به خاطر ظاهر بینیم تو زندگی ضربه خورده بودم هنوزم ول کن نبودم.


ادامه دارد

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
Forwarded from خانواده شاد
#از_پدرم_متنفرم

#قسمت_بیست_و_نهم

البته بیشتر میخواستم دلیل طلاقتون و بدونم که رفتم تحقیق و مسعود و شناختم دیدم دیگه نیاز به تحقیق نیست چیز بیشتری هم نیاز نداشتم بدونم چون بقیه ی تحقیقات خاله زنک بازی هم شما تا الان یه فرد ازاد بودید هم من پس هر کاری که تا الان کردیم به خودمون مربوط میشه مهم اینه که اگه قرار شد ازدواج کنیم دیگه خطا نکنیم موافقی؟ گفتم اره یکم دیگه حرف زدیم
همه چی به خوبی پیش رفت مادرش موقع رفتن منو بوسید یعنی اینکه پسندیدمت افروز گفت چطور بود وقتی براش تعرف کردم گفت زیاده روز کردین
باید بیشتر احتیاط میکردی باید سنگین تر حرف میزدی گفتم ازم خوشش اومده بود همین جوری هم خوشش اومده بود نیاز نبود براش تظاهر کنم
افروز گفت نمیدونم چی بگم امیدوارم اتفاقی بیفته که به صلاحت باشه چند بار دیگه اومد با هم حرف زدیم خوراک خودم بود اصلا اهل تظاهر کردن نبود خیلی بی ریا بود نمیگم کاراش همه درست بود اما انقدر مرد بود که اشتباهاتشو قبول کنه
قرار شد ازدواج کنیم هر دومون پسندیده بودیم اومدند واسه تعیین مهریه بابام اصلا سخت نگرفت
البته وضع مالیشون خوب بود اگه بیشترم میگفتیم قبول میکردند اما خب بابام فقط میخواست منو رد کنه برم میترسید سخت گیری کنه معامله به هم بخوره قرار شد بریم ازمایش صبح روز بعد اومد رفتیم ازمایش اعتیاد قرار شد جواب ازمایش و که گرفتیم بریم محضر عقد کنیم جواب ازمایشش مثبت بود بهش گفتم معتادی؟
گفت نه گفتم چرا مثبته جواب ازمایشت ؟ گفت دیشب سر درد داشتم قرص استامینوفن کدیین خوردم شاید واسه همون باشه گفتم باید دوباره ازمایش بدیم
گفت نیازی نیست قرص مصرف کرده بودم به افروز گفتم گفت همه ی بدبختیایی که تو زندگی اولت داشتی مال اعتیاد بود نمیخوای که این زندگیت هم خراب بشه؟ گفتم نه خب اگه معتاد باشه که نمیخوامش اما این میگه معتاد نیستم گفت بازم برید ازمایش بگو قرص هم نخوره مادرم هم با وجود اینکه خیلی از پسره خوشش میومد گفت اگه معتاده همه چی بهم بخوره بهتره افروز میگفت اگه معتاد باشه تو هم وسوسه میشی و به هوای اون باز میشینی میکشی و معتاد میشی اونوقت فرقت با زندگی اولت چی میشه
فکر میکرد الان من خیلی ادم خوب و سالمیم استرس داشتم میگفتم اگه قرار شد زنش بشم چیکار کنم دوباره مثل قبل شده بودم میدونستم به این مفتیا نمیتونم ترک کنم دوباره جواب ازمایشش مثبت بود
گفتم فکر میکردم لنقدر صداقت داشته باشی که لااقل به من راستشو بگی گفت باور کن قصد دارم ترک کنم فقط میخواستم این ازدواج سر بگیره بعد ترک کنم باور کن بعد از اینکه از ارزو جدا شدم افسرده شدم و زدم به مواد ولی تو قبول کن من ترک میکنم بهش گفتم باعث همه ی بدبختیای من اعتیاده اگه شوهر معتاد میخواستم با مسعود میموندم گفتم حتما قسمت نبوده
دمه خونه پیاده م کرد و رفت مادرم وقتی قیافمو دید فهمید چه خبره گفت اشکال نداره ایشالا بهتر از این نصیبت میشه اما من این چیزا حالیم نبود دیگه داشت باورم میشد که قراره تا اخر عمر مجرد بمونم فرزان اون روزا خیلی غصه مو میخورد
میومد پیشم دلداریم میداد میگفت دوست ندارم اینجوری ببینمت میگفتم ببین دارم پیر میشم اما هنوز خونه ی بابا موندم میگفت تو از خیلی دخترای امروزی خوشگلتری منو میذاشت پشت موتورشو میبرد تو خیابونا تاب میداد بعد به شوخی میگفت اگه رفیقام تو رو پشت موتورم ببینند از حسودی دق میکنند که من تو رو از کجا پیدا کردم میگفتم میخوای بهم روحیه بدی؟
میگفت نه دوست دخترای همشون خیلی بد ریختند اگه بفهمند تو خواهر منی دیگه ولم نمیکنند 24 ساعته میخوان بیان در خونه تا تو رو ببینند
میدونستم میخواد با حرفاش خوشحالم کنه جز فرزان هیچکسی به فکر احساس من نبود حتی وقتی بهش گفتم که دوباره معتاد شدم هیچی نگفت به هیچکسی هم حرفی نزد فقط گفت کاش نمیرفتی سراغ اینکار بعد از منتفی شدن ماجرای خواستگاریم خیلی افسرده شده بودم خیلی هم حساس شده بودم
اشکم دمه مشکم بود یه شب که باز تو حال خودم بودم فرزان اومد گفت پاشو بریم بیرون چرخ بزنیم گفتم حوصله ندارم گفت پاشو دیگه ناز نکن اماده شدم نشستم ترک موتورشو تو خیابونا چرخ میزدیم عاشق سرعت بود منم دوست داشتم سرعت زیادرو
هرچی هم تند میرفت هیچی بهش نمیگفتم گفت بریم بستنی بخوریم گفتم اره بریم یه تیکه از مسیر خیابون و یه طرفه رفت که دیدیم یه پراید داره با سرعت میاد طرفمون دیگه هیچی نفهمیدم چشمامو که باز کردیم دیدم یه عالمه ادم دورمونو گرفتند گیج بودم سر درد وحشتناکی داشتم تو اون جمعیت دنبال فرزان میگشتم.

ادامه دارد

@khanoOomaneha
دوستان عزیز همراه متاسفانه امشب قسمت 29 #از_پدرم_متنفرم به دستمان نرسید
#از_پدرم_متنفرم

#قسمت_بیست_و_هشتم

گفتم میام پیشت رفتم پیشش گفت با نامزدم به هم زدیم گفت فهمیده دوباره معتاد شدم قیدمو زده منم گفتم که باز شروع کردم گفتم چند وقته دوباره میکشم گفت پس بیا با هم بکشیم بیخیاله دنیا نشستیم و کشیدیم چه حالی بهم داد
خیلی وقت بود میخواستم تک تک سلولهای بدنم بهش نیاز داشت نشعه شدم گریه کردم
نسترن هم گریه میکرد اونم خیلی غصه داشت گفت همیشه بیا پیشم گفت دیگه من تقریبا هیشکیو ندارم همه تردم کردند بهش قول دادم بهش سر بزنم
قول دادم تنهاش نذارم اینبار تمام تلاشمو کردم که خودمو تابلو نکنم و نذارم کسی متوجه بشه سعی کردم نذارم مصرفم بره بالا ولی خب کسی که معتاد باشه تا داشته باشه میکشه فکر اینکه بخواد بقیه شو بذاره واسه ی یه وقت دیگه نیست افروز باز یهخواستگار دیگه پیدا کرده بود میگفت اینو میپسندی میگفت مث قبلی بچه خنگ نیست گفتم من قبلی رو هم پسندیدم اما اون منو نخواست
گفت زنشو طلاق داده وضع مالیشونم خوبه گفتم دلیل طلاقشون چیه گفت ارزو رو میشناختی که تو مدرسه مون بود گفتم کدوم همون دختر بلونده؟ گفت اره گفتم خب؟
گفت اون زنش بوده گفتم آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ ارزو پولدار ترین دختر مدرسه بود از اینا که همه بهش حسادت میکردند اون زمان که مردم نون واسه خوردن نداشتند دستاش پر از النگو بود
مث پرنسس ها زندگی میکرد کلا ماله این دنیا نبود گفتم خب اگه ارزو زنش بوده که منو میخواد چیکار من تو ذوقش میزنم گفت ارزو میخواسته بره خارج از کشور زندگی کنه واسه همین از هم جدا شدند البته خیلی هم مشکل داشتند گفتم خب حالا چه جوری گفتی که بیان خواستگاریه من گفت همسایه شون و تو مهمونی خونه ی یکی از دوستام دیدم گفت واسه ی پسر همسایمون دنبال زن میگردم منم وقتی فهمیدم کیه تو رو معرفی کردم گفتم خب باشه بگو بیان
قرار شد بیاند استرس داشتم با خودم میگفتم اگه جور شد و قرار شد ازدواج کنم چی؟ اگه بفهمند من معتادم
البته اون روزا از خانوما تست اعتیاد نمیگرفتند چون خیلی کم دختری پیدا میشد که معتاد بشه منم از نوادر بودم روزی که میخواستند بیاند دوش گرفتم دندونامو محکم مسواک زدم که معلوم نباشه سیگار مصرف میکنم ارایش کردم تیپی که دلم خواست و زدم
افروز که اومد گفت این چه سر و وضعیه برو سر و صورتتو بشور همون لباسایی و که من برات گرفتم بپوش گفتم اگه ارزو زنش بوده حتما از خانومایی خوشگل و با کلاس خوشش میاد اگه با اون سر و وضع بیام جلوش فکر میکنه از پشت کوه اومدم و فرار میکنه گفت احمق تو مطلقه ایی یکم که به خودت برسی فکر میکنند خرابی
گفتم اگه طرز فکرش این مدلیه میخوام صد سال سیاه نپسنده میخواستم خودم باشم ببینم کسی منو اینجوری که هستم میخواد یه نه با مادرش اومده بود خیلی سبزه بودلاغر و قد بلندم بود مث خودم متولد 56بود دوسال با هم اختلاف سنی داشتیم از همون اول که شروع کرد به حرف زدن ازش خوشم اومد
خیلی صریح و بی پرده حرف میزد کلماتشو پشت استعاره های قشنگ مخفی نمیکرد و جملاتشو کش نمیداد همون اول گفت دقت کردی چقدر ما به هم شبیهیم ؟ گفتم از چه لحاظ؟
گفت هم لاغریم هم قد بلند جفتمونم سبزه ایم گفتم نخیر سبزه ی شما خیلی تیره تر از منه من گندمیم گفت اگه مرد بودی از من سیاه تر بودی گفتم خب شاید گفت حتما بیشتر از من از کم و کیف زندگی سابقم خبر داری یا لازمه باز از اول توضیح بدم گفتم از کجا میگی که از زندگی اولت خبر دارم ؟ گفت چون من شما خانوما رو میشناسم تا سر از کار کسی در نیارین اجازه نمیدید بیاد خواستگاری گفتم اتفاقا تحقیقات نکردیم هرچی همسایه ی خواهرم واسه خواهرم تعریف کرده گفت خب چی دوست داری بدونی؟
گفتم من خانوم سابقتونو میشناختم
قبلا توی یه مدرسه بودیم دوست دارم از دلیل طلاقتون بدونم
گفت من و ارزو عاشق همدیگه بودیم واسه همینم خانواده ش اجازه دادند ازدواج کنیم من ارزو رو خیلی دوست داشتم ولی خب یه رفتارایی داشت که کم کم نسبت بهش سرد شدم البته نمیگم مشکل از رفتار اون بود منم خیلی مشکلات داشتم که اون ازم نا امید شده بود و تا سر حد افسردگی پیش رفته بود
ارزو مث یه شاهزاده بود و توقع داشت با همه مث کلفت و نوکراش برخورد کنه تا اینکه توافق کردیم و از هم جدا شدیم گفتم بچه چی؟بچه نداری؟ گفت نه ارزو بچه دار نمیشد
البته یه موقع فکر نکنی واسه بچه ازهم جدا شدیما با هم قرار گذاشته بودیم اگه زندگیمون خوب شد یه بچه قبول کنیم و بزرگ کنیم اگه بچه براتون مهمه نتایج ازمایشامون هست میتونم بیارم نشونتون بدم تا مطمئن شی که من مشکلی ندارم گفتم خب شما دوست دارید چی از من بدونید گفت راستش من در مورد شما همه چیو میدونم خواستم قبل از اینکه بیام اینجا کامل تحقیقات کرده باشم .


ادامه دارد

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#از_پدرم_متنفرم

#قسمت_بیست_و_هفتم

نمیدونم افروز این خواستگترترو از کجا برم پیدا میکرد دیگه داشت باورم میشد حالا که طلاق گرفتم کسی بهتر از اینا نمیاد بگیرتم به افروز میگفتم بی شوهری بمیرم حاضر نیستم ب این عتیقه ها ازدواج کنم افروز میگفت انقدر ظاهر بین نباش خیلی چیزا تو زندگی هست که از ظاهر مهم تره نمیدونم اگه خودشم جای من بود همینو میگفت بالاخره بعد از کلی خواستگار یه نفر پیدا شد که تقریبا قابل تامل بود
به افروز گفتم بذار بیشتر با هم اشنا بشیم بعد تصمیم میگرم همسرش تو تصادف فوت کرده بود
یه دختر کوچیک داشت همون روز که اومد خواستگاری گف باور کنین بخاطر خودم نیست که میخوام ازدواج کنم دخترم خیلی کوچیکه نیاز داره به یه نفر که براش مادری کنه میگفت دخترم خیلی بهونه ی مامانش و میگیره هنوز بعد از چند ماه که از تصادف میگذشت پاش تو گچ بود
گفت اگه میخواین بیاید خونه و زندگیمو ببینین در موردم تحقیق کنین بعد تصمیم بگیرین اونم منو پسندیده بود از همسایه هاشون تحقیق کردیم
گفتند خیلی مرد خوبیه
وضع زندگیش زیاد اشرافی نبود ولی بد هم نبود خیلی بهتر از زندگیی بود که با مسعود داشتم حداقل خونش نو ساز بود
میگفت زنم خیلی منتظر موند خونمون ساخته بشه امما بیشتر از چند ماه نتونست توش زندگی کنه زیاد ادم احساساتیی نبودم اما سعی میکردم با دخترش مهربون باشم نه واسه اینکه باباش بیاد بگیرتم دلم براش میسوخت
چند بار رفتیم بیرون تا بیشتر اشنا بشیم البته دختر شو و مادرم هم همراهمون بودند با عصا راه میرفت میگفت قراره هفته ی دیگه پامو باز کنند
پاشو عمل کرده بود میگفت ممکنه کوتاه تر از اون یکی پام بشه با خودم قرار گذاشته بودم که اگه حتی پاش هم کوتاه بشه بازم نظرمو عوض نکنم پاشو باز کردند پاش چند سانت کوتاه شده بود
شل میزد گفت با این وضعیت پام هنوزم حاضری باهام ازدواج کنی گفتم برام مهم نیست
خیلی مرد اروم و با شخصیتی بود با اینکه مرد بود یواش تر از من حرف میزد باید خیلی دقت میکردم تا بفهمم چی میگه قرار و مدارا رو گذاشتیم
قرار شد ببینیم چه وسایلی تو خونش کم داره تا بخرم ببرم و بعد یه خطبه بخونیم و بریم سر خونه و زندگیمون باورم نمیشد به همین راحتی دارم ازدواج میکنم خوبیش به این بود که باز مجبور نبودم خونواده مو بندازم تو خرج چون جهاز زن اولش هنوز تو خونه بود و چیز زیادی لازم نبود که بخرم چند روزی خبری لزش نشد
حتی زنگ هم نزد منتظر بودیم زنگ بزنه قرار بذاره بریم ازمایش ولی هیچ خبری نشد
افروز میگفت میترسم پشیمون شده باشه چند روز بعد زنگ زدم خونشون خودش گوشیو برداشت گفتم میخواستم حال فرناز و بپرسم
گفت خوبه
خیلی سرد بود گفتم خب خدارو شکر خودتون خوبین گفت بله خوبم حتی حالمم نپرسید منم خداحافظی کردم و گوشیو گذاشتم دلیل این رفتارشو نمیفهمیدم به افروز گفتم گفت شمارشو بده تا خودم بزنگم زنگ زد
یکم حرف زد و قطع کرد گفت از چیزی که میترسیدم اتفاق افتاده گفتم چی شده؟ گفت اومدند تحقیقات همسایه ها همه چیزو در موردمون بهشون گفتند گفتند چه دختر بی ابرویی هستی گفتند دعوا میکنی و از خونه میزنی بیرون و جیغ و داد راه میندازی گفتند بابا چیکاره ست تازه گفتند تو هم دنبال بابا میرفتی و سرقت میکردی زدم زیر گریه
باورم نمیشد همسایه هامون انقدر بی وجدان باشند میخواستم برم دمه خونه هاشون ببینم کدومشون این حرفارو زدند اما افروز نذاشت گفت اینجوری بدتره
بهتره به روی خودمون نیاریم به همه میگیم ما نپسندیدم بگیم چون پسره پاش کوتاه بود قبول نکردیم دلم واسه ی خودم میسوخت به روزی افتاده بودم که واسه اینکه خواستگارم ردم کرده بود گریه میکردم یاد حرف قاسم افتادم
همون روزا که تازه اومده بودم خونه ی بابام بهم میگفت تو طلاقت و بگیر بهترین پسرا میان خواستگاریت اما الان داشتم واسه ی یه مرد زن مرده که وضع مالیه خوبی هم نداشت گریه میکردم نمیخواستم بگم عاشق پسره شده بودم اما حس اینکه منو گذاشته کنار داشت ریشه مو میسوزوند تا چند روز حالم دست خودم نبود مرتب سیگار میکشیدم زنگ زدم به نسترن حالشو پرسیدم خوب نبود

ادامه دارد

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#از_پدرم_متنفرم

#قسمت_بیست_و_ششم

مامانم خیلی هوامو داشت همش کنترلم میکرد به داداشامم سپرده بود مواظبم باشند جایی نرم اعصابم از این همه کنترل کردناشون خرد میشد افروز بهم سر میزد میگفت صبحا که تنهایی بیا پیشم بمون تا فکر خر بازی نزنه به ذهنت دوست نداشتم برم پیش افروز
یه ماه بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم به نسترن زنگ زدم گفت بیا پیشم دلم برات تنگ شده به مادرم نگفتم و رفتم پیشش پرسید تونستی ترک کنی گفتم اره ولی هنوز سیگار میکشم گفت من نتونستم از بیمارستان که اومدم شروع کردم اما هیچکس نمیدونه همه هوامو دارند و فکر میکنند الان پاکم گفتم منم خیلی هوس کردم
اگه کسی نمیاد بیا با هم بکشیم گفت نه حالا که تونستی نکشی یه ماه نکش دیگه منم نمیخوام باعث بشم باز تو معتاد بشی گفتم به یه بار اتفاقی نمیفته ولی گفت نه تو الان اگه بکشی باز میشی عین قبل نذاشت بکشم و گفت برو خونه
ادم وقتی ترک میکنه چیزی که عذابش میده وسوسه ست یه جور عادت همیشه حس میکنی یه چی گم کردی تا اون چیزو پیدا نکنی ارامش پیدا نمیکنی کلافگی و اعصاب خوردی اینه که به پرو پای دیگرون میپیچی اینکه دیگران و اذیت میکنی
خسته شون میکنی ازت ناراحت میشن وای وای مگه چقدر میتونند درکت کنند یه وقتی از دستت جوش میارن با مادرم دعوام شد میگم دست خودم نبود هیچ کدومشون باور نمیکنین با پیک نیک زدم تو کمرش فرزاد اومد دست و پامو گرفت
به اونم حمله کردم ننشست از من کتک بخوره باد کتکم کرد دهنم پر از خون شده بود با لگد زد تو سرم
منم پا لختی و بدون روسری از خونه زدم بیرون و شروع کردم به جیغ زدن فرزان اومد کشیدم تو خونه اما چه فایده همسایه ها ریخته بودند تو کوچه ببینند چی شده فرزان دهنمو گرفته بود جیغ نزنم التماس میکرد تو رو خدا بس کن فراز ابرومون رفت مادرم گوشه ی حیاط نشسته بود و گریه میکرد فرزاد هم کنارش نشسته بود و مادرمو دلداری میداد
چشمش که به من افتاد گفت گمشو تو اتاق قیافه ی نحس بی ابروتو نبینم فرزان گفت بسه فرزاد ولش کن حالش خوب نیست یکم ملاحظه شو بکن چقدر ملاحظه شو کنیم چقدر درکش کنیم پس این کی میخواد ملاحظه ی ما رو بکنه همش میگین طلاق گرفته اعصابش خرده بچه ش پیشش نیست اعصابش خرده ترک کرده اعصابش خرده بابا ما هم بیماریه عصبی گرفتیم ما هم روانی شدیم خسته شدیم چرا یکم اون ملاحظه ی مارو نمیکنه دیگه برامون ابرو و حیثیت نذاشته
مگه بخاطر همین خانوم نبود که بابا 6ماه رفت زندان اگه عوضی بازی در نمیاورد و با اون قاسم لاشی قاطی نمیشد هیچ وقت ابروی افروز پیش خانواده ی شوهرش نمیرفت الانم که مامان و کتک میزنه اگه پیک نیک خرده بود تو سر مامان الان باید بالا سر جنازهش مینشستیم غلط کرده به مامان دست زده مگه این کیه که هر گوهی دلش میخواد میخوره
دل فرزاد هم ازم پر بود خیلی حرفا زد یه حرفایی که تا حالا حتی یه بارم به زبون نیاورده بود البته فرزان هیچ وقت زیاد با من جور نبود نه حرف میزد نه دعوا میکرد تحمل حرفاشو نداشتم حالا که خستتون کردم
حالا که اضافیم حالا که دیگه منو نمیخواین منم نمیخوام دیگه روی این دنیا باشم میرم میمیرم هم خودمو از این زندگی گوه نجالت میدم هم شمارو از دست خودم راحت میکنم دویدم طرف حموم و تیغ و برداشتمو و کشیدم روی رگ دستم نه یه بار نه دوبار فرزان اومد دستمو گرفت گریه ش افتاد چرا اینجوری کردی فراز
الهی قربونت برم سریع دستمو گرفت و از حموم اوردم بیرون باند اورد دستمو بست اما خونریزی دستم خیلی زیاد بود فایده نداشت زنگ زد اژانس فرزاد اومد نگام کرد
گفت واست افسوس میخورم داری کم کم روانی میشی خیلی خون از دستم رفته بود بی حال شده بودم لباسام غرقه خون بود مادرم اومد کنارم هنوز گریه میکرد چرا اینکارو کردی فراز مادر تو این وضعیت با این بدن ضعیفت الهی همه ی دردات بخوره تو جونم میخوای منو دق بدی
انگار یادش رفته بود که نیم ساعت پیش باهاش چیکار کردم خجالت میکشیدم از همشون فقط باعث زجرشون بودم کاش میذاشتند به حال خودم بمیرم اما نشد بردنم بیمارستان
نمردم سرگیجه ی شدید گرفته بودم چشمام سیاهی میرفت افروز باز اومد چقدر غر زد وقتی فهمید مامان و کتک زدم هرچی از دهنش در اومد گفت هیچ دفاعی نداشتم از خودم بکنم
خفه خون گرفتم و هیچی نگفتم یکی میومد میگفت زنم تو رحمش کرم کلمی در اورده هنوز بعد این همه سال نفهمیدم کرم کلم چیه اون یکی میگفت زنم سرده و خودش حاضر من برم زن بگیرم بعضیاشون سنشون بالا بود هرکدوم یه مشکلی داشتند.

ادامه دارد
@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#از_پدرم_متنفرم

#قسمت_بیست_و_پنجم

راست میگفت باز گند زده بودم
دختره شکایت کرد اما نتونستند ثابت کنند که داداش من کاری کرده و مث سگ راهشونو کشیدند و رفتند
افروز میگفت تو ادم بشو نیستی
گفتم یکم خونه ی بابا بمونی عاقل شی اما فابده نداشت باید شوهر کنی از اون روز افتاد دنبال شوهر پیدا کردن واسه من.

فراز دیگه سیگار نکش هیچ مردی از زن سیگاری خوشش نمیاد
من که میدونم هنوزم معتادی یه تکونی به خودت بده باید ترک کنی تا خودت نخوای نه من نه مامان نمیتونیم کمکت کنیم بخدا حیفه جوونیته دندونات زرد شده زیر چشمات سیاه شده حالا به فرضم که من یه شوهر واست پیدا کنم خب اگه بیاد ببینه قیافه تو که میفهمه معتادی بخدا حیفه جوونیته فراز
الان چند سال از طلاقت میگذره گفتم یکم خونه ی بابا بمونی از حال و هوای بچه گی در بیای خاطرات زندگیت با مسعود از زندگیت پاک شه جوونی کردی بچه گی کردی بسه دیگه ادم شو نذر و نیاز کن یه ادم حسابی پیدا شه بیاد بگیرتت خودت خسته نشدی از این همه سر درگمی میدونستم حق با افروزه
دلم میخواست شوهر کنم زندگیم سر و سامون بگیرم حس میکردم خونه ی بابام یه موجود اضافه م کمترین حرفی که بهم میزدند بهم بر میخورد اشکم سرازیر میشد یا با مامانم دعوام میشد یا با بابام بابام میگفت دیگه شوهر کن برو دیگه داری استخونمو میسوزونی یه موجود اضافه بودم به هیچ دردی نمیخوردم به افروز گفتم کمکم کن ترک کنم تصمیمو گرفته بودم برد بیمارستان بستریم کرد
طفلی افروز 24ساعت بالای سرم بود خیلی اذیت میشد من از اون بدتر بودم درد درد درد ولی من تنها نبودم تخت بغلیم دختریکی از دکترای بیمارستان بود اونو که میدیدم ارومتر میشدم شرایط اونم مث من بود میخواست ترک کنه دلمو خوش میکردم که درد فقط مال من نیست اونم داره عذاب میکشه حداقل میگفتم به خاطر شرایط بد زندگیم نیست که معتاد شدم یه دختر با شرایط عالی و خانواده ی متشخص هم میتونه معتاد بشه باهاش دوست شدم
نامزد داشت نامزدش هم میدونست معتاده فقط گفته بود باید ترک کنی تا خانواده م نفهمن دختره خل و چل تر از من بود کلا اعصاب معصاب نداشت تعطیل تعطیل بود چند بار با مادرش دعواش شد و همه ی اتاق و بهم ریخت یه بارم که نامزدش اومد با هم بحثشون شد نامزدشو با گلایی که اورده بود از اتاق پرت کرد بیرون فرقش با من این بود که هرچی دیوونه بازی در میاورد کسی از دستش عصبانی نمیشد مادرش درکش میکرد میگفت اعصاب دخترم خرده نباید باش حرف میزدم ناراحتش میکردم ولی افروز منو نمیفهمید
هرچی میگفتم من داغونم اعصاب ندارم انقدر نشین بغله گوشم حرف بزن نصیحتم بکن یه موقع یه چیزی بهت میگم ناراحت میشی ولی ول کن نبود حس میکرد اخره عقل کلای عالمه و فقط مینشست بالای سرم فک میزد و نصیحت میکرد نمیدونم چی شد تحت تاثیر هم اتاقیم قرار گرفتم یا پاشدم افروز و از اتاق انداختم بیرون و گفتم نمیخوام بیای پیشم بمونی بهت نیاز ندارم عصابتو ندارم
خفه م کردی فکر میکنی چون خیلی عاقلی زندگیت خوبه؟ منم اگه یه شوهر درست و حسابی گیرم افتاده بود الان خوشبخت بودم تو هیچی نیستی غیر از یه زن پر مدعای پر حرف هیچی جوابمو نداد اومد چادرشو برداشت و رفت نیم ساعت نشده مث سگ از کاری که کرده بودم پشیمون شدم زدم زیر گریه نسترن هم اتاقیم اومد پیشم
گفت حقش بود داشت رو اعصاب منم میرفت میگفت ادم تنها باشه بهتر از اینه که با اینا باشه میگفت به ادم که کمک نمیکنند هیچی تازه ادمو داغونتر میکنند فکر نمیکنند شاید خودشونم به درد ما دچار بشند فقط میگن اراده کن و ترک کن انگار به همین راحتیاست اصلا معنیه درد و نمیفهمند نسترن منو میفهمید
شمارشو گرفتم قرار شد از بیمارستان که رفتیم با هم دوست بمونیم همون شب افروز برگشت ازش معذرت خواستم گفت به خاطر تو بر نگشتم دیدم مامان نگرانه نمیتونه اینجا بمونه باید بره سر کار اومدم باهام سنگین شده بود حرف نمیزد اما اینجوری راحت تر بودم بعد از چند روز از بیمارستان مرخص شدم .

ادامه دارد
👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑
#از_پدرم_متنفرم #قسمت_بیست_و_سه میگفتم من مشکل دارم تو زندگیم میگفت منم مشکل دارم راست میگفت اونم مشکل داشت بازم فقیر شده بودیم داداشم ترک تحصیل کرده بود میرفت سر کار دوستاش میرفتند خوش گذرونی اما اون نه وقتشو داشت که بره نه پولشو یه بابای بی ابرو هم داشت…
#از_پدرم_متنفرم

#قسمت_بیست_و_چهارم

روزای بی هدف هر روز یه کاری پیدا میکردم بعد از چند روز با یکی دوست میشدم یه مشکلی به وجود میومد و تموم میشد
افروز میگفت تو خیلی خر و نفهمی میگفت سنت رفته بالا ولی هنوز هیچی حالیت نیست میگفت میری با هرکی دوست میشی از سیر تا پیاز زندگیتو براش میگی و باعث میشی دیگران ازت سواستفاده کنند راست میگفت با اخرین دختری که سر کار دوست شدم باعث یه جنجال بزرگ شدم دختره میدونست من مطلقم ادرس خونه مون رو هم داده بودبه خانواده ش گفته بود میخوام برم پیش فراز و با دوست پسرش از خونه فرار کرده بود خانواده ش اومدند دمه خونمون و یه پا وایسادند گفتند دختر ما پیش شماست هرچی گفتم نیست میگفتند هست
دخترشون هر موقع میخواسته بره پیش دوست پسرش به خانواده ش میگفته پیشه فرازم در حالیکه فقط چند بار تا دمه خونمون اومده بود و هیچ وقت تو خونه نیومده بود میدونستم عاشقه یه پسرست چند بار اومده بود خواستگاری اما چون پسره خیلی علاف بود قبول نکرده بودند خانواده ی دختره از دستمون شکایت کردند وقتی ازم بازجویی کردند گفتم خبر دارم دختره با یه نفر دوسته اما نمیدونم الان با همند یا نه 2روز بعد دختره رو پیداش کردند و با پسره عقدش کردند
اگه انقدر زود با همه صمیمی نمیشدم این مشکلات برام پیش نمیومد افروز گفت بسه دیگه نمیخواد کار کنی چند وقت خونه موندم تحمل تنهایی و نداشتم تصمیم گرفتم ادامه ی تحصیل بدم یه مدرسه ی شبانه ثبت نام کردم و رفتم مدرسه این دفعه تصمیمم جدی بود گفتم چند سال عقبم میخونم درسمو ادم میشم به یه جایی میرسم افروز بهم گفت خواهش میکنم میری مدرسه با هیشکی دوست نشو ولی دست خودم نبود عین پینو کیو بودم که همیشه میخواست پسر خوبی باشه و هیچ وقت موفق نمیشد درسمو میخوندم و یواشکیه افروز با دوتا خواهر دوست شدم خیلی خوشگل و با کلاس بودند البته وضع و اوضاع خوبی نداشتند
یکیشون با شوهر عمش دوست بود اون یکی هم کلی بی اف داشت از وقتی باهاشون دوست شدم کلی مزاحم تلفنی پیدا کردیم میدونستم کار اوناست چون همش بهم نصیحت میکردند که نذارم تنها بمونم میگفتند حالا که مطلقه ایی و از 7دولت ازادی باید عشق زندگیتو بکنی میگفتند ما ارزو داشتیم مطلقه بودیم و هر کاری دلمون میخواست بکنیم وقتی میگفتم مزاحم پیدا کردیم میگفتند چون نمیخوایم تنها باشی شماره تو دادیم به فلان پسره خیلی پسره خوبیه میگفتم اگه خوبه خودتون باهاش دوست بشین میگفتند نه خوب ما سرمون شلوغه و وقتی بهش گفتیم نمیتونیم باهات باشیم گفتند یه نفر و برامون پیدا کن و کی بهتر از تو با چند نفرشون چند بار حرف زدم با یه نفرشون هم دوست شدم اما زود تموم کردم از من گذشته بود بخوام از این رابطه های بچه گونه برقرار کنم که خودمو پیش همه تابلو کنم که پسره 4روز باهام باشه و بعد بره همه جا جار بزنه که من با فلانی بودم بهشونم هشدار دادم که دیگه شمارمو به کسی ندم گفتم من اگه بخوام خودم بلدم دوست پسر پیدا کنم
میگفتند نه ما دوستتیم و در قبالت وظیفه داریم میدونستم نباید بیرمشون تو خونه و زندگیمون چون مامانم سریع به گوش افروز میرسوند ولی خب اونا زگیل تر از این حرفا بودند
میومدند دمه خونه در و که باز میکردم میومدند توی خونه بعد از چند وقت فهمیدم گلوی خواهر کوچیکه پیش فرزان گیر کرده فرزان هم بدش نمیومد میدونستم دوست دختر داره ولی نمیخواستم با این دوست بشه میدونستم چقدر عوضیه بهش گفتم محل سگ به این دختره نذار میگفت تو کاریت نباشه خودم بلدم چیکار کنم
میگفتم اینا اویزونند یه موقع مجبور میشی بگیریشا میگفت فکر کردی بار اوله با یه دختر دوست میشم باهاش دوست شده بود البته نمیشد بگی دوستی چون اینا با همه بودند براشون هم فرقی نمیکرد هر روز با یه پسر چند وقت بعد دوستم اومد پیشم و گفت من با داداشت رابطه داشتم
گفتم خب من چبکار کنم گفت داداشت بکارت منو بر داشته گفتم گوه خوری نکن تو هر روز با یه پسری فکر کردی من خرم و باور میکنم داداشم بکارتتو برداشته گفت یا به زبون خوش بیاین خواستگاری یا شکایت میکنم وقتی به داداشم گفتم گفت بذار هر غلطی دلش میخواد بکنه دختره از اول هم باکره نبود دختره ول کن نبود کنه شده بود اومد دمه خونمون دعوا راه انداخت
که افروز هم رسید همینکه دید دختره داره چی میگه رفت جلو و زد تو گوش دختره همونجا وسط کوچه دعوا و کتک کاری راه افتاد همین شد که پروژه ی مدرسه رفتن من هم تموم شد افروز میگفت هر جا میری شر درست میکنی.

ادامه دارد

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑
🌼 #از_پدرم_متنفرم #قسمت_بیست_و_دو هنوزم اگه بخوام میتونم یه عالمه کشته مرده داشته باشم دنیا محدود به محمد و قاسم نیست برام چند تا خواستگار پسر پیدا شد ولی اون قصد نداشتم با پسر ازدواج کنم میخواستم یکی و پیدا کنم عین خودم تا شرایطمو بفهمه که هم من اونو درک…
#از_پدرم_متنفرم

#قسمت_بیست_و_سه

میگفتم من مشکل دارم تو زندگیم میگفت منم مشکل دارم راست میگفت اونم مشکل داشت بازم فقیر شده بودیم داداشم ترک تحصیل کرده بود میرفت سر کار دوستاش میرفتند خوش گذرونی اما اون نه وقتشو داشت که بره نه پولشو یه بابای بی ابرو هم داشت دوستاش میدونستند باباش چیکاره ست
اما خب با سیگار کشیدن هم نه مشکلات من حل میشد نه مشکلات اون بعد از برگشتن بابام از زندان باز همه چی یکم اروم شد افروز واسه ی بچه ش تولد گرفت پسرش شش ساله شده بود گفتند برو پژمان و بیار تا توی تولد باشه یه حسی داشتم احساس غریبی میکردم نمیدونستم پژمان منو میشناسه یا نه رفتم دمه خونشون بعد از طلاق واسه ی اولین بار مسعود و دیدم منو که دید گفت چه عجب از این طرفا بفرما تو گفتم نه ممنون تولد بچه خواهرمه اگه میشه میخوام پژمان و ببرم تولد
گفت باشه مشکل نداره بچه رو اماده کرد اورد دمه در پژمان نمیخواست بیاد اما باباش که گفت برو اومد باهاش حس نزدیکی نداشتم نمیدونستم چه جوری باهاش حرف بزنم بوسیدمش بغلش کردم رفتارش خیلی سنگین بود حس میکردم خیلی بزرگ شده انقدر بزرگ که منو نمیشناسه گفتم منو میشناسی گفت اره مامان فرازی گفتم اره عزیزم دلم برات تنگ شده بود بغلش کردم
چسبوندمش به خودم براش لباس خریدم دوست نداشتم با اون لباساش بره تولد نمیخواستم چیزی از بقیه ی بچه ها کم داشته باشه ولی میگفت لباس نمیخوام خودم لباس دارم مغرور بود بردم براش اسباب بازی بخرم گفت نمیخوام خودم همه چیز دارم اصلا رفتارش مث بچه های 5 ساله نبود حتی از تولد هم خوشحال نبود نباید میبردمش تولد شاید با این کارم فقط باعث شدم یادش بیارم اون چیزایی رو که ازش محروم کرده وسط تولد زد زیر گریه هر کاری کردم اروم نشد و یه بند گفت منو ببر پیش بابا مسعودم اماده ش کردم و همون موقع بردم میدونستم داره عذاب میکشه تحمل عذابشو نداشتم گریه امونم نمیداد میخواستم مسعود نبینه دارم گریه میکنم اما خودش در و باز کرد و دید پژمان وقتی باباشو دید اروم شد مسعود گفت صبر کن باهات کار دارم بچه رو گذاشت تو خونه و اومد دمه در گفتم باور کن میخواستم خوشحالش کنم
گفت میدونم گفت بچه که از مادرش جدا بشه همین جوریه کمبود داره عقده داره گفتم شاید باید بیشتر بهش سر میزدم گفت نه اون مادر میخواد که بالای سرش باشه نه اینکه بهش سر بزنه گفت بیا باز باهم ازدواج کنیم گفتم امکان نداره گفت به خاطر من نه بخاطر بچه ت گفتم نمیتونم هیچ تضمینی هم وجود نداره که اگه ما با هم زندگی کنیم بچه مون خوشبخت بشه گفتم سیما کجاست گفت رفته دهاتشون به مادرش سر بزنه
گفتم پس چشم سیما رو دور دیدی که داری به من پیشنهاد ازدواج میدی گفت نه خیلی وقته میخواستم بیام بهت بگم اما ادرستونو نداشتم یکمم میترسیدم گفتم سیما بهتر درکت میکنه و میتونه با کارات کنار بیاد با همو ن زندگی کنی بهتره گفت سیما که زنم نیست فقط با هم تویه خونه ایم گفتم فرقی نداره واسه من دیگه تو واسه من تموم شدی گفت چرا هنوز ازدواج نکردی گفتم هنوز امادگیشو ندارم من فکر کردم شاید منتظر من بودی گفتم حتی یه بارم بهت فکر نکردم گفت اما رو پیشنهادم فکر کن ازش خداحافظی کردم تو راه برگشت همش تو فکر مسعود بودم . نمیدونم چرا مسعود که باهام حرف میزد نا خواسته خر میشدم یاد روزای بودن با مسعود افتادم
زیاد خاطره ی خوبی نبود ولی یه حس دلتنگیه عجیبی بهم دست داد خودمو تصور کردم با مسعود و پژمان زیر یه سقف مث یه خانواده ی خوشبخت اگه با هم بودیم اونوقت دیگه پژمان این همه عقده نداشت اینهمه تنها نبود ولی اینا همش یه رویا بود حتی اگه منو مسعود هم با هم بودیم چنان جالب نبود یه پدر و مادر معتاد که همیشه دارند با هم دعوا میکنند و اصلا به بچه شون توجه نمیکنند حداقل مسعود با سیما کمتر مشکل داشتند سیمااز مسعود توقعی نداشت واسه ی همین مشکلی بینشون به وجود نمیومد مسعود ازم خواسته بود که رو پیشنهادش فکر کنم ولی هیچ جای فکری نداشت جوابم مشخص بود
با 5دقیقه فکر کردن به این نتیجه میرسیدم که بودن من و مسعود هم دردی از بچه مون دوا نمیکنه . سرگردون بودم.

ادامه دارد

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
🌼
#از_پدرم_متنفرم

#قسمت_بیست_و_دو

هنوزم اگه بخوام میتونم یه عالمه کشته مرده داشته باشم دنیا محدود به محمد و قاسم نیست
برام چند تا خواستگار پسر پیدا شد ولی اون قصد نداشتم با پسر ازدواج کنم میخواستم یکی و پیدا کنم عین خودم تا شرایطمو بفهمه که هم من اونو درک کنم هم اون منو درک کنه
کارخونه از شهر فاصله داشت باید یه مسافت زیادی و پیدا میرفتم تا برسم سر خیابون اصلی تاکسی پیدا کنم یه روز که داشتم پیاده میرفتم دیدم یه ماشین داره برام بوق میزنه رفتم جلو دیدم قیافه ش اشناست قبلا توی کارخونه دیده بودمش گفتم مزاحم نمیشم گفت نه مسیرمه سوارشین سوار شدم گفت امنیت نداره تو این مسیر تنها میرید و میاید گفتم نترس کسی جرات نداره به من چپ نگاه کنه من واسه خودم یه پا مردم نمیشه اینجوری بگین اگه دوتا مرد بیان به زور سوارتون کنند و برند چی هیچ کسی هم نیست که ببینه نمیدونم شاید یکم با هم حرف زدیم تا رسیدم خونه تشکر کردم پیاده شدم
روز بعد بازم تو مسیر برگشت اوند دنبالم نمیخواستم سوار شم اما اصرار کرد سوار شم مجرد بوداسمش علی بود تنها هم زندگی میکرد گفتم که جدا شدم بعد از چند بار که سوار ماشینش شدم بهم گفت ازت خوشم میاد راستش منم ازش خوشم میومد
هیبتش مردونه بود مث بقیه ی پسرا سوسول و لوس نبود شمارشو بهم داد منم زنگش زدم باهاش دوست شدم دیگه خارج از زمان کار هم میدیمش به افروز گفتم گفت خوبه تعجب کردم گفت با هر کی دوست بشی بهتر از اینه که بری زن قاسم بشی چون بابام زیاد خونه نبود راحت میتونستم برم پیشش
چند باری رفتم خونشون باهاش احساس امنیت میکردم نمیگم عاشقم بود اما یه دوست واقعی بود هوامو داشت کاری نمیکرد آبروم بره چند ماهی با هم بودیم تا قاسم شک کرد گفت اگه با کسی ببینمت هم اونو میکشم هم تو رو میدونستم اگه منو با کسی ببینه روزگارمو به سگ میکشه میدونستم انقدر میره و میاد تا سر از کارم در بیاره به علی گفتم قراره ازدواج کنم دیگه نمیتونیم با هم باشیم اونم قبول کرد و دیگه بهم زنگ نزد
فکر نمیکردم انقدر منطقی باشه اما بود با چند نفر دیگه هم از این رابطه های کوتاه مدت داشتم تا بالاخره قاسم یکی شو فهمید خیلی عصبانی شد جوش اورد از دستم گفت باید خیلی زود ازدواج کنیم گفتم نه گفتم دیگه تصمیمم عوض شده نمیخوام باهات ازدوتج کنم گفت فکر کردی به همین راحتی ولت میکنم این همه پول خرجت کردم حالا فهمیدی که من به دردت نمیخورم گفتم تو زن داری گفت از اولم داشتم گفت اگه زنم نشی خانواده تو نابود میکنم گفتم برو هر گوهی دوست داری بخور
چند بار دیگه زنگ زد و تهدید کرد اما من بهش توجه نکردم تا اینکه یه روز افروز گریه کنان اومد خونمون بهم گفت با بچه بازیات داری زندگیمو نابود میکنی گفتم مگه چیکار کردم گفت مگه نگفتم با این مردک نرو رفتی الانم که دیگه نمیخوای بری سر لج افتاده زنگ زده خونه ی مادر شوهرمو و گفته که بابا دزده و خونداده مون بی ابروئه گفته که افروز با یه مرد دوسته و داره به شوهرش خیانت میکنه شوهرت چیکار کرد؟ هیچی اون که باورنکرد اما مادر شوهرم زنگ زد هرچی از دهنش در اومد بهم گفت خیلی عصبانی شدم زنگ زدم به قاسم
اما هیچ کسی گوشیشونو بر نداشت چند بار دیگه هم زد کسی خونشون نبود تاکسی گرفتم رفتم دمه خونشون خونه رو خالی کرده بودند و رفته بودند گفتم فکر کرده زندگی افروز و از هم پاشونده حالا هم فرار کرده که نریم دمه خونشون سر و صدا راه بندازیم ولی چند روز بعد که مامورا اومدند بابامو برداشتند و رفتند تازه فهمیدم چی شده قاسم وسایلشو جمع کرده بود گم و گور شده بود بعد هم زنگ زده بود بابامو لو داده بود بابامو با یه عالمه ماله دزدی تو خونه گرفتند و 2سال براش حبس بریدند
ولی براش سند خونه ی قدیمی که از اقاجونم بود و براش گذاشتیم وبعد از 6ماه از زندان اوردیمش بیرون خیلی سخته ببینی داداشت میشینه کنارت و پا به پات سیگار میکشه فرزان همه چیمو میدونست همیشه برام راز داری میکرد منم مجبور بودم براش راز داری کنم از کاراش میگفت از دوستاش میگفتم سیگار نکش میگفت چرا خودت میکشی.
🌼
#از_پدرم_متنفرم

#قسمت_بیست_و_یک

میدونست یه چیزی بین من و قاسم هست بخاطر کارای بابا مجبور شدیم خونه رو عوض کنیم رفتیم یه خونه ی بزرگ قدیمی تویه محله ی دیگه گرفتیم خوب بود از اون محله دور میشدیم از محمد دور تر شده بودم با قاسم صمیمی تر شده بودم ولم نمیکرد هر چی نیاز داشتم برام میخرید گفت رانندگی یاد بگیر یاد گرفتم ماشینشو بهم میداد بابام فهمیده بود قاسم منو دوست داره خودشو زده بود به خریت مادرمم هیچی نمیگفت اما افروزمیگفت این کارت اخر عاقبت نداره آه زن و بچش میگیرتت میگفت مسعود که پسر بود چه گلی به سرت زد که این بزنه میگفت این دزده
یه سال زندانه 6ماه بیرون میگفت زندگیت از زندگی مامان بدتر میشه میگفت بتمرگ توی خونه تا یکی پیدا شه بیاد بگیرتت اما زندگی راحت به دهنم مزه داده بود قاسمو دوست نداشتم اما پولاشو دوست داشتم دیوونه م بود میدونستم دوستم داره اما به زبون نمیاورد تا اینکه یه روز بهم گفت من میخوام بگیرمت بهش گفتم پس زنت چی؟ گفت زن دومم شو گفتم حالم از این کار به هم میخوره از رقیب متنفرم گفت طلاقش میدم گفت زنم از من هیچ توقعی نداره فقط میخواد خرجشو بدم گفتم نمیدونم باید فکر کنم میدونستم نمیخوامش اما میدونستم که حاضر نیستم که زن یه ادم گدا گشنه ی دیگه بشم میدونستم که نمیخوام فقط با محمد باشم و به عنوان یه وسیله ی ج.ن س ی ازم استفاده کنه میدونستم قاسم پام وامیسته خیلی دوستم داره یه بار عاشق شده بودم اینبار دیگه نمیخواستم با عشق ازدواج کنم اما شک داشتم
میدونستم حرفای افروز هم درسته با مادرم صحبت کردم گفتم قاسم ازم خواستگاری کرده گفت عجله نکن زود تصمیم نگیر بابام هم راضی بود میدونستم بابام و مامانم عقل درست و حسابی ندارند به قاسم گفتم صبر کن عجله نکنیم قبول کرد اما گفت باید بیشتر باهم باشیم قبول کردم تقریبا مامان و بابام به چشم نامزدم نگاش میکردند تا اینکه یه روز اومد خونمون هیچکس خونه نبود گفتم کسی نیست گفت چه بهتر اومد تو تا اون روز حتی دستمم نگرفته بود
اما اون روز نشست کنارم دستامو گرفت تو دستش بوسیدم مقاومت نکردم بغلم کرد همون موقع افروز و مادرم سر رسیدند قاسم سریع رهام کرد اما افروز مارو دیده بود قاسم از خونه زد بیرون از شرم داشتم خفه میشدم احمق شده بودم افروز هرچی از دهنش در اومد بهم گفت گفتم به تو ربطی نداره زندگی خودمه گفت گوه اضافی نخور غلط میکنی
میخوای باز بدبخت شی دو روز دیگه برگردی بیای پیش بابا گفت یا بگو دیگه پاشو نذاره اینجا یا به زنش زنگ میزنم گفتم اخرش که چی زنش هم باید بفهمه چند روز بعد زن قاسم اومد خونمون منو کشید کنار گفت میخوای زن قاسم بشی؟ گفتم کی همچین حرفی زده گفت مهم نیست کی گفته میخوای زنش بشی؟
گفتم فکر کن اره گفت من امیدی به شوهرم ندارم چون اصلا محلم نمیذاره بار اولش هم نیست که میخواد سرم هوو بیاره شاید من زن خوشگلی نباشم اما شوهر منم اش دهن سوزی نیست این حرفا رو نمیگم تا دست از شوهرم برداری چون دیگه خسته شدم ببین فراز من حاضرم شوهرم باهر زنی که میخواد بره فقط نمیخوام منو بچه هامو ول کنه یا بی خرجی مون بذاره اخه ما جز قاسم کسی و نداریم من حرفی ندارم بیا زن قاسم شو ولی با این کارت خودت و بدبخت میکنی چون بعد از چند وقت از تو هم خسته میشه و میره سراغ یه زن دیگه تو هم خوشگلی هم جوون اگه صبرکنی بهتر از قاسم پیدا میکنی خیلی دلم سوخت براش اونم یه زن بود شاید به بدبختی مامانم شایدم بدبخت تر دیگه بریده بود حتی نمیخواست واسه ی زندگیش بجنگه تصمیممو گرفتم چرا همیشه مردا باید مارو بازی بدند و از ما استفاده کنند گفتم بازیش میدم
پولاشو میگیرم اما نمیذارم به اون چیزی که میخواد برسه تصمیم گرفتم خودمو جمع و جور کنم گشتم دنبال کار یه کار پیدا کردم چند تا دوست پیدا کردم سر کارم زیاد ادمای جالبی نبودند اما خوراک خودم بودند یه تجربه ی جدید با هم میرفتیم بیرون سوار ماشین پسرا میشدند تیغشون میزندند مجبورشون میکردند براشون غذا بگیرند بعد هم یه شماره ی الکی میدادند بهشون و میومدند کار جالبی بود از اون کارایی که من هیچ وقت فرصت نکرده بودم انجام بدم چند بار باهاشون رفتم واسه تجربه خوب بود اما خوشم نیومد دیگه نرفتم نمیخوام بگم من خانوم و متشخص بودم نه اما از من دیگه گذشته بود این بچه بازیا قاسم ازم شاکی شده بود
میگفت چرا میری سر کار مگه من کم بهت پول میدم میگفتم میرم سر کار تا افروز نفهمه از تو پول میگیرم فکر کنه حقوقمه وقتی رفتم تو کارخونه کار کنم دیدم دنیا بزرگتر از اونیه که فکرشو کردم.

ادامه دارد

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#از_پدرم_متنفرم

#قسمت_بیستم

با اون اوضاع نمیرفتم ببینمش قاسم شک کرده بود که با یه مرد دیگه باشم صدام کرد یه گوشه بام حرف زد گفت دوست ندارم مث خر بهت سواری بدم تا زمانی که با هیچ مردی نباشی همه جوره میتونی رو من حساب کنی خرجتو میدم پول لباستو میدم پول موادتو میدم اما اگه قراره با کسی باشه بهتره همون کس خرج همه چیتو بده فراز من انقدراهم خر و ساده نیستم که خرجتو بدم و ازت هیچی نخوام اگه قرار باشه با یه مرد باشی باید اون مرد من باشم
نذاشتم حرف از دهنش در بیاد خوابوندم زیر گوشش برو گمشو از خونمون بیرون اعصابم خرد تر از اون بود که بخوام باهاش منطقی حرف بزنم مادرم اومد چی شده فراز هیچی باهاش دعوام شد مرتیکه ی دیوس عوضی چرا بابا این اشغال و تو خونه راه میده نمیدونستم چرا خودمو زده بودم به خریت باید از همون اول که پولاشون میگرفتم حساب همه چیو میکردم چرا باید بهم کمک میکرد و ازم هیچی نمیخواست شاید اگه تا اون روز حرفی نزده بود بخاطر این بود که فکر میکرد هنوز امادگیشو ندارم با هیچ مردی باشه از اینکه باهاش باشم چندشم میشد
نه اینکه بخوام بگم خیلی بد ریخت بود نه یه مرد خیلی معمولی بود اما از فکر اینکه یه زن داشت از فکر اینکه شبا با زنش بود از فکر اینکه من قراره واسش بشم مث سیما واسه مسعود دوست نداشتم گفتم قیدهمه چیو میزنم نه خودشو میخوام نه پولاشو گور باباش
به محمد میگم اگه دوستم داری اگه قراره باهات باشم بهم پول بده میدونستم پول داره وضعشون بد نبود زنگش زدم خوشحال شد گفتم میخوای باهام بمونی یا نه گفت میدونی که دوستت دارم گفتم من خرج دارم باید خرجمو بدی تا همه جوره پات وایسم
گفت تا حالا ازم پول نخواستی اگه میخواستی بهت میدادم گفتم الان میخوام گفت چقدر بهش گفتم گفت عصر بیا ازم بگیر عصر رفتم خونه ی خواهرش ازش پول گرفتم گفتم میدونی که معتادم گفت میدونم گفتم نمیدونم از کجا مواد بگیرم گفت تا حالا از کجا میگرفتی
گفتم از همسایمون اما الان دعوامون شده گفت برات جور میکنم حدود یه هفته برام جنس خرید و بعد از یه هفته زنگ زد و گفت من نمیتونم دیگه برات جنس بخرم خطر داره برام میترسم بگیرنم کم اوردی محمد نمیخوای باهام باشی فراز نرو رو اعصابم بخدا نمیتونم من از کار خلاف میترسم اصلا تو چرا باید معتاد باشی ترک کن گفتم خفه شو
گفت اراده نداری غیرت نداری اصلا چرا باید یه دختر مث تو معتاد باشه به تو ربطی نداره اشغال خوشت نمیاد ولم کن واسه من مهم نیست احمق داری خودتو نابود میکنی فکر کردی کاری داره برام ترک کنم گفت اگه کاری نداره ترک کن
گفتم تا ترک نکردم زنگت نمیزنم رفتم دمه دارو خونه چند تا بسته قرص متادون گرفتم اولین اثار خماری م که شروع شد اولیشو انداختم بالا خیلی خواب میرفتم مادرم نگران شده بود چرا همش خواب میری فراز
گفتم چند وقت خر شدم تریاک کشیدم الان دارم ترک میکنم بهم فشار زیادی نمیومد درد داشتم اما نه به اون شدت که تو ذهنم بود گیجه خواب بودم هیچی نمیفهمیدم چند روز گذشت قرصام تموم شد تو خیال خودم ترک کرده بودم درد داشتم اما نه زیاد یه روز که از مصرف اخرین قرصم گذشت حس کردم استخونام داره منفجر میشه
تحمل دردو نداشتم از درد گریه میکردم مادرم بردم دکتر پیش یه دکتر اشنا گفت دخترم داره ترک میکنه سرم امپول قرص گرفت برام ولی من میدونستم با این چیزا نمیتونم ترک کنم صبح روز بعد که مادرم رفت سر کار زنگ زدم به قاسم گفتم برام بگیر بیار داغونم دارم میمیرم گفت به من ربطی نداره التماس کردم گری کردم گفت من ادم کینه ایی هستم هنوز سیلی که زدی تو صورتمو فراموش نکردم افتادم به گوه خوری به 2ساعت نکشید که اومد از خوشحالی گریه میکردم
نشعه شدم
از قاسم معذرت خواهی کردم تشکر کردم
همین که رفت زنگ زدم به محمد و گفتم که ترک کردم خوشحال شد گفت از الان دیگه همه جوره باهاتم گفتم اما دیگه من نمیخوام اسمتو بیارم شمارمو فراموش کن دیگه زنگمم نزن وگرنه روزگارتو به سگ میکشم تو مرد نیستی فقط زمانی منو میخوای که سالم و سرحالم تو فقط میخوای شریک خوشی های من باشی اصلا نفهمیدی این چند روز چقدر زجر کشیدم اما حالا پاکه پاکم و دیگه به تو نیاز ندارم . اون بار ترک نکردم با قاسم مهربون تر شدم تا دیگه تو مضیقه م نذاره کلا شده بودم یه ادم لا شیه به درد نخور که حتی نمیتونست یه تصمیم درست و حسابی برا خودش بگیره و روش وایسه افروز میگفت نمیگم ازدواج کن فقط خودتو خراب نکن یکم شخصیت داشته باش میگفت قاسم چی توی تو دیده که خونه ی مامان و ول نمیکنه میگفتم کاری به من نداره بخاطر بابا میاد.


ادامه دارد

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
More