👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑

#ازدواج_صوری
Channel
Logo of the Telegram channel 👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑
@khanevade_shaadPromote
1.71K
subscribers
12.2K
photos
2.73K
videos
3.27K
links
بسم رب الصابرین
#قسمت_پانزدهم
#ازدواج_صوری



وحید مونده بود هئیت تا همه مواد غذایی نذری بیارن
بعد با برادر عظیمی و برادر شهیدی برن دنبال دیگ و گاز و .....


مرغا روکه اوردن با بقیه دخترا شروع کردیم به شستن مرغا

چون سارا باردار بود
گفتم بره برنجارو پاک کنه


آبکشای بزرگ گذاشتیم وسط

نایلون هایی که دور مرغها پیچیده بود رو پاره کردیم
و شروع کردیم به شستن


وای کمرم شکست 😢😢
پاشدم خستگی کمرم در بره
که یهو سارای مسخره هولم داد
چون اونجایی که ایستاده بودم خیس بود
پام لیز خورد
باصورت رفتم وسط آبکش مرغا 😐😐

همه دخترا شروع کردن به خندیدن
پاشدم گفتم ای سارای مسخره بوی گند مرغ گرفتم
مسخره

سارا:جنبه داشته باش آفرین

-گوشیمو بیار زنگ بزنم به پرستو برام مانتو و روسری بیاره

بوی گند مرغ گرفتم

مسخره داری مامان میشی بزرگ شو
سرجدت 😡😡


شماره پرستو گرفتم
پرستو:سلام آجی جان

-سلام آجی کوچلوی نازم
پرستو جان خونه ای؟

پرستو:بله
چطور؟

-این سارای مسخره هولم داد وسط آبکش مرغ
الان بوی گند مرغ گرفتم

لطفا اون مانتوی مشکی جدیدم با روسری مشکی حریر بلندم رو بیار

پرستو:چشم آجی جون
به سارا هم بگو بزرگ شو داری مامان میشی

-گفتم بهش

پرستو:تا یه ربع دیگه مانتو و روسری برات میارم

-خواهر فدات بشه

پرستو:خدانکنه عزیزم


پرستو سریع لباسامو آورد منم خداروشکر قبل از اومدن سایرین لباسامو عوض کردم

نویسنده بانو....ش
@Hajish1372

ادامه دارد....


@khanoOomaneha👰👰
Forwarded from خانواده شاااد
بسم رب الصابرین
#قسمت_چهاردهم
#ازدواج_صوری


شب ششم مراسم شیرخوارگان حسینی تموم شد

اون شب انقدر گریه کردم 😢

من خودم عمه ام
برادرزاده دارم

یه گشنه یا تشنه میشه من میمرم

بمیرم برای بی بی زینب چی کشیدی خانم جان

عباس
علی اکبر
قاسم
عبدالله


داغ برادر و برادرزاده آدم رو پیر میکنه
خدایا وای زینب وای حسین بمیرم برای بی بی

تصورش یه خواهر (عمه )از پادرمیاره

حال من اونشب بد شد با هیچی آروم نمیشدم

فقط به سارا میگفتم :بگو پوریا بیاد
وقتی پوریا اومد به آغوشش پناه بردم

تو بغل پوریا آروم نمیشدم
اما دلم میخواست بدونم برادرم سالمه

آخرسرم تو آغوش برادرم از حال رفتم

پوریا منو برد درمانگاه

بهم آرام بخش و سرم زدن
من ۱۲-۱۳ساعت به دنیای بی خبری پا گذشتم

اما وقتی چشمامو باز کردم برادرم پیشم بود


برادر داشته باشی به دنیا می ارزه،

امروز هفتم محرمه ما امروز میریم هئیت شب ۱۲محرم میایم خونه

از امروز میریم مرغ ،لپه ،برنج وگوشت و....پاک میکنیم

البته برادرا بهمون رحم کردن گوشت خودشون خرد میکنن
از امروز گاز و وسایل دیگه رو میارن هئیت


نویسنده بانو....ش
@Hajish1372

ادامه دارد....

@khanoOomaneha
Forwarded from خانواده شاااد
بسم رب الصابرین
#قسمت_سیزدهم
#ازدواج_صوری

پاشدم دستو رومو شستم و حاضر شدم سرپا سیاه پوشیدم

بعداز حاضرشدن به سمت هئیت با ماشین حرکت کردم


وقتی رسیدم دیدم سارا هم اومده

از نیم ساعت دیگه مهمونا میرسیدن

چون ممکن بود پخش لباس شلوغ بشه به سارا گفتم :
اگه میخوای برو شیر پخش کن

_ اوکی

خودم و مریم هم لباس رو پخش میکردیم


وای روضه حضرت رقیه
وای که چقدر سخته سه ساله و انقدر سختی

با شروع شدن روضه اشک همه جاری شد به هق هق افتادم دلم هوای کربلا داشت😭

ساعت ۱شب بود مراسم تموم شد منم به سمت خونه رانندگی کردم


امروز ششم محرمه مراسم شیرخواره های حسینی
اوج بی رحمی و نامردی دشمن شهادت حضرت علی اصغر است 😭


یه بار تو یه مقتل خوندم
حرمله بعداز واقعه عاشورا خودش گفته بود
که من سه تا تیر سه شعب به کربلا آوردم

یکی در چشم عباس بن علی نشست
یکی در سینه حسین بن علی

و آخری در حنجره طفل شیر خواره حسین
😭😭😭

وای مصیبتا
چقدر این جماعت شیطان صفت بی رحم بودن😭


نویسنده بانو....ش
@Hajish1372

ادامه دارد....


@khanoOomsneha
Forwarded from خانواده شاااد
بسم رب الصابرین
#رمان_عاشقانه
#قسمت_دوازدهم
#ازدواج_صوری



مراسم شب اول محرم عالی برپا شد و تموم شد

شب دوم منو سارا،همسرش، وحید و برادر عظیمی نرفتیم خونه بعد از هئیت

بخاطر فرداشب که مراسم سه سالگان حسینی بودمجبور بودیم بمونیم

تقریبا ساعت ۸صبح بود که همه چیز برای مراسم شب آماده بود

من همش نگران سارا بودم این دخترعمه خل چل من مثلا حامله است
ببین دیشب تا صبح بیدار بوده

به اصرار فرستادمش خونه


وحید و برادر عظیمی هم رفتن کیک و شیر و کاسه های سفالی و خرما جنوب برای شب بگیرن


الان کلا من فقط تو هئیت بودم

نشستم سرم رو تکیه داده بودم به دیوار که خوابم برد


یهو از صدای کوبیده شدن در با وحشت بیدار شدم


وای 😱😱😱
چشمام قرمز شده بود 😐😐😐
وسایل رو اوردن
خرماهارو شستم بعد با نظم تو ۶۰تا کاسه سفالی آبی چیدم

شیرها رو جشوندم تا از سالمی شیر مطمئن بشم


ساعت ۴:۳۰بودبه اصرار وحید راهی خونه شدم


به خونه رسیدم سرم به بالش نرسیده خوابم برد

ساعت ۷از جیغای گوشی بلند شدم
شماره دوستم ساجده بود
با صدای خواب آلود 😴 گفتم: بله

ساجده:سلام نقاش باشی پاشو میخام یه کار بهت بدم

-هوم ☹️☹️☹️

ساجده:یه تابلو سیاه قلم، تو یه بوم بزرگ ازچهره آقا

-اوهوم

ساجده:برای عروسیم که ولادت رسول الله هست میخوام
- اوهوم
ساجده:معلومه اصلا از خواب پاشدی
بخواب
منم خداخواسته دوباره بیهوش شدم😴



نویسنده بانو....ش
@Hajish1372

ادامه دارد....


@khanoOomaneha
Forwarded from خانواده شاااد
بسم رب الصابرین

#رمان_عاشقانه
#قسمت_‌یازدهم
#ازدواج_صوری



شب اول محرم شد
ماه محرم ماه عاشقیه

ماهی که وقتی بشینی فکر کنی کجایی، جزء یزیدهای یا یاران امام حسین 😔


داشتیم چای درست میکردیم برای پذیرایی

سارا گفت :پریا میدونی امروز به چی فکر میکردم

-😳😳😳به چی ؟
سارا:اینکه الان تو عصرما امام خامنه ای مثل حضرت مسلم بن عقیل است

امام حسین هم که همون آقا حضرت صاحب الزمانه


پریا امروز تو تلگرام یه پیامی اومد مضمونش این بود
خدایا
جوری باشه همیشه همراه امامم باشم

-آره سارا واقعا نمیشه به زمان حال مغرور شد

حر راه به امام بست اما آخرش شد جزء یاران امام .

و شمر کسی بود تو صفین تا مرز شهادت رفت
اما تو کربلا سر از تن آقا اباعبدالله الحسین جدا کرد


سارا: آره خواهری حق باتوإ

راست میگفت باید حواسمون باشه یزیدی نشیم عقیل زمان به یاور احتیاج داره

دخترا بیاید کمک لطفا
کیک کشمشی بذارید تو سینی ببرید جلو در
یکی تون لطفا گلاب بریزه تو گلاب پاش

بچه ها آب یخ ها آمادست

مریم :آره عزیزم آمادست
کم حرص بخور

برات ضرر داره 😁
_خب زود کاراتونو انجام بدید حرص نخورم


نویسنده بانو....ش
@Hajish1372

ادامه دارد....


@khanoOomaneha
Forwarded from خانواده شاااد
بسم رب الصابرین
#قسمت_دهم
#ازدواج_صوری


گوشی برداشتم شماره وحید گرفتم
وحید:سلام آبجی بزرگه
-سلـام داداش کوچیکه
آقاوحید:دارم برای یه هفته میرم مشهد زیارت
وحید:دخترخاله شوخی نکن
-شوخی نمیکنم
حواستون ب هئیت باشه خانم ستوده (سارا)این یه هفته کارای منو میکنه
وحید:قشنگ هماهنگ مماهنگی هارو کردی زنگ زدیا
التماس دعا
خانم و فنقل مارو هم خیلی دعا کن
-محتاجم به دعا
خداحافظ


ولی خدا وکیلی خودمونیم چه یهویی دارم میرم مشهد

رفتم تو اتاقم انگشتر طلام دستم کردم
هروقت میخواستم جای غریبه برم انگشتر می اندازم

بالاخره تایم حرکت رسید

تو راه آهن مامان سفارش میکرد
منم مسخره بازی درمیاردم

-الان لاستیکای قطار پنچر میشه ووووووییییی😱😱
وای بنزینش تموم بشه پمپ بنزین هست سرراه 😁😁😱😱

وووووویییییی أه چقدردر 😱😱😱

مامان:پریا کم مسخره بازی دربیار😡
دودقیقه آدم باش👊😡

-سعی میکنم


تایم حرکتمون ۸ شب بود

بالا خره به سمت مشهد راه افتادیم
یه کوپه دربست مال ما بود

شروع کردیم ب تخمه خوردن
-وووووویییی بهار
بهار با ترس :خاک تو سرم چی شده ‌-برام برو خواستگاری تخمه
من عاشقش شدم 😍

-خاک تو سرت آدمی نمیشی


ساعت نزدیکای ۹صبح بالاخره رسیدیم مشهد

من به هوای تو محتاجم امام رضا😍❤️

رفتیم هتل صبحونه خوردیم

حاضر شدیم برای زیارت
چفیه عربی برداشتم
گذاشتم تو کیفم

بعداز ۵-۶دقیقه رسیدیم حرم
-بهار از هم جدا بشیم

همه میدونستن اون پریای شر و شیطون وقتی میاد مشهد فقط ساکن دیار عشقه

رفتم یه قسمتی که تقریبا خلوت بود

چفیه انداختم سرم
اذن دخول خوندم
بعد زیارت نامه

اشکام باهم مسابقه داده بودن
هق هقم بلند شد

یا امام رضا لایق کن تا آخر عمر کنیز این دستگاه باشم


به سمت حرم حرکت کردم
ضریح طلایی غلغله بود
از دور سلام دادم

به جعمیت نزدم
گاهی دیده بودم تو همهمه ی جعمیت حجاب خواهران ناقص میشه

زیارت مستحبه
اما حجاب واجبه

به سمت زیرزمین راه افتادم با آرامش زیارت کردم

وروبه ضریح نشستم با آقا حرف زدم


نویسنده بانو....ش

ادامه دارد....

@khanoOomaneha👰👰
Forwarded from خانواده شاااد
بسم رب الصابرین
#قسمت_نهم
#ازدواج_صوری

چادرها بردم قسمت حسینه دادم به خواهرا

نیم ساعت گذشت از این پسره هیچ خبر نشد

خدایا غلط کردم
جوان مردم نمرده باشه 😱😱

بعداز ۴۵دقیقه دیگه با استرس کامل شماره گرفتم


بعداز قطع مکالمه
دلم میخاست اینجا بود خودم با ماشین از روش رد میشدم

احمق 😡😡😡
برادر عظیمی : خواهر احمدی من چادرها بردم پایگاه بچه ها بسته بندی کنن


خدایا من واقعا اینو میکشم

بسته بندی ۳۰۰۰چادر و سربند تا ساعت ۹شب طول کشید


ماشین روشن کردم به سمت خونه راه افتادم

خواهرزاده و برادرزادم خونه ما بودن

دوتا بادکنک خریدم و یه بسته لواشک پذیرایی و بستنی 🍦🍦خریدم


دستم رو زنگ گذاشتم برنداشتم
خخخخ 😁😁

عشق عمه بردیا در باز کرد ۴سالش بود

بردیا:شلام عمه ژونی
میقایم بلیم پیس امام لضا

-😳😳😳😳سلام عشق عمه
بریم تو


بغلش کردم

سلام
سلام
هزارسیصد تا سلام

بهاره (عروسمون):سلام پریا میخوایم بریم مشهد

-هان
ن م نَ

بهار:مشهد
برادرت نمیتونه بیاد منو تو بردیا بریم

-وای یعنی میشه

بهار:‌آقا دعوتت کرده

-هورررا
هورررا 😍😍😍😍😍😍



ادامه دارد....

@khsnoOomaneha👰


Forwarded from خانواده شاااد
بسم رب الصابرین
#قسمت_هشتم
#ازدواج_صوری

با صدای آرم گوشی از خواب بیدار شدم

وووووااااایییی ساعت ۷ 😱😱😱
خاک توسرم
نماز صبح نخوندم 😐😐👊

لباس پوشیدم رفتم تو پذیرایی

صدام گرفتم تو سرم

مامی
مام
مامانـ
مـــــــــــــامان

مامان:مرگ کوفت چته صدا توگرفته انداختی توسرت

-مامان جان بگو راحت باش

مامان:کجا داری میری کله سحر؟
بیا یه چیزی بخور

-مامی جونم دارم میرم کارگاه چادر تحویل بگیرم
زنگ بزنم عظیمی 👊👊
بیاد نصف چادرا رو ببره هئیت
بقیه خودم برای بسته بندی ببرم

مامان :قیافه شو
چرا اینطوری میکنی
قیافتو


-منو این پسره باهم خیلی لجیم

مامان :بیا با ماشین برو

-باشه قربون مامی خوشچلم بلم
فهلا

شماره وحید گرفتم
وحید ۲سال از من کوچکتر بود
گاهی اوقات پیش مهلا هم بهش،میگم پسرم 😂😂😂


-الو سلام آقاوحید
وحید:سلام خاله دختر 😂
-بچه بی ادب باز کوچکتری بزرگتری یادت رفت
وحید :مامان بزرگ ببخشید
-حالا هرچی زنگ بزن این پسره بیاد کارگاه

وحید:کدوم پسره 😳😳😳
-إه این عظیمی
وحید:آهان باشه
خداحافظ


وای من به حد مرگ با این پسره لجم
ی بار ما رفتیم جنوب این بود
بهش گفتم برو شمع بخر برای نمایشگاه فاطمیه

آقا ببخشید خنگ 😡😡😡
رفته برای من شمع تولدت مبارک خریده

منم ک معمولا قاطی
با جیغ گفتم
آقای عظیمی تولدمنه عایا
شما رفتی شمع تولد خریدی
مگه نگفتم شمع برای نمایشگاه میخوام

بعد با آرامش تمام به من میگه خواهر احمدی نداشت 😁😁

بالاخره با تجدید خاطرات حرص آور
وارد کارگاه شدم یهو پریدم تو
سلاممممممم 😁😁

لیلی جون از خانمای قدیمی کارگاه
_باز این زلزله هفتاد ریشتری وارد کارگاه شد

-لیلی جون چناه دالما 🙈
لیلی جون:دختر بزرگ شو

-لیلی جون چادرها آماده است
لیلی جون:آره ورپریده

همون موقع زنگ زدن
آیفون برداشتم دیدم عظیمی

-بله
عظیمی:خواهراحمدی چادرها آمادست ؟

-بله

خداوکیلی این پسره قفل فرمان لازم نیست عایا
سلام نداد 😡😡😡
یه روزی من اینو میکشم

رفتم بیرون گفتم برادر احمدی لطفا بیاید چادرا رو ببرید

سوار ماشین شد رفت
خدایا ببخشید خبیث بشم😈 تصادف کنه
من زودتر برسم


با سرعت ۹۰ماشین میروندم

آخجون من زودتر رسیدم 😍😍😍


نویسنده بانو....ش

ادامه دارد....


@khanoOomaneha
Forwarded from خانواده شاااد
بسم رب الصابرین
#قسمت_هفتم
#ازدواج_صوری


وقتی رسیدم خونه ساعت نزدیک ۱۲بود
-سلام بابا خوبی؟
خسته نباشی

بابا:سلام
پریا اجرت با امام حسین ولی یکم زودتر میومدی خونه بهتر بود

-إه بابا محرم که میاد میدونید که من همش درگیر هئیت و پایگاه میشم

بابا:چی بگم

-من فدای پدر همیشه نگرانم بشم
شب بخیر

بابا:شب توام بخیر

وارد اتاق شدم همین طور که گوشی در میاوردم

یه کاغذ برداشتم تا اسامی بنویسم برای پسرخالم وحید بفرستم


بعد از یه ربع پیام فرستادم
برنامه شب سوم ،ششم ،هفتم،هشتم ،نهم برناممون یه ذره خاص بود


داشتم میخوابیدم که پسرخالم پیام

وحید:سلام پریا خانم خوبی ؟
دستت دردنکنه
فردا یه سر برو کارگاه
مهلا (خانم وحید) بخاطر بارداریش امسال زیاد نباید فعالیت کنه

-سلام آقاوحیدممنونم
شما خوبی؟
چشم

وحید:اگه لباس ها ‌۳۰۰۰تا بود زنگ بزن صادق بیاد ببره
از عصرش خانمها فراخوانی بسته بندی کنند


-من زنگ بزنم به عظیمی؟عمرا

وحید:میخورتت مگه
بابا جهنمو ضرر خودم زنگ میزنم


-باشه ممنون شب به خیر



ما یه کارگاه داریم وابسته به هئیت برای شب سوم محرم که شب حضرت رقیه است چادر های فنقلی 😝 میدوزن
برای شب ششم لباس حضرت علی اصغری

شب هفتم و هشتم که شب حضرت قاسم و حضرت علی اکبرهست پارچه سبز بعنوان تبرک پخش میکنیم

انقدر به برنامه های محرم فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد😴


نویسنده بانو....ش


ادامه دارد....

@khanoOomaneha


Forwarded from خانواده شاااد
بسم رب الصابرین

#رمان_عاشقانه
#قسمت-ششم
#ازدواج_صوری


تا ساعت ۸شب سیاه پوش شد دانشگاه تموم شد به سمت هئیت حرکت کردیم

تو راه بابام زنگ زد گفت کجا و کی میای خونه ؟
بهش گفتم میرم هئیت و ۱۱-۱۲شب میام خونه
بابای بنده هیچی نگفت


خخخخخ پدرم خیلی ریلکسه
تنها مشکل خانواده ام با من ازدواجمه


مسئول هئیت پسرخاله منه

طرح هر ده شب بهشون نشون دادم

ساعت ۱۱:۳۰بود زنگ زدم آژانس اومد رفتم خونه

نویسنده بانو....ش


ادامه دارد....

@khanoOomaneha👰👰


Forwarded from خانواده شاااد
بسم رب الصابرین

#رمان_عاشقانه
#قسمت_پنجم
#ازدواج_صوری


اس ام اس های بچه ها شروع شد
رسیدیم دانشگاه به سمت دفتر خواهرا رفتم
-سلامممممم 😂😂😂

مریم (مسئول آموزش):سلام خاله جیغ جیغو
-جیغ جیغو خودتی
چرا سالن و بقیه جاها سیاه پوش نشده 😡😡😡😡

مریم:والا ما از پس این آقایون برنمیایم
منتظر بودیم تو بیای جیغ بزنی بعد

-ههه

ماندانا:والا مریم راست میگه سعید همش تو خونه میگه حتی صادق از تو میترسه ؟

-صادق 😳😳😳😳

ماندانا:عظیمی

-مرگ حالا برم جیغ بزنم ؟

مریم 👍لایک

به سمت دفتر آقایون راه افتادم
برادر عظیمی


برادر عظیمی:بله بفرمایید خواهر احمدی

-باید سالن و بقیه جاهارو سیاه پوش کنیم

برادر عظیمی:چشم

بچه ها بیاید کمک

خواهراحمدی قسمت پایین با شما خواهران و قسمت بالا با ما
یاعلی

نویسنده بانو....ش

ادامه دارد....

@khanoOomaneha
بسم رب الصابرین

#رمان_عاشقانه
#قسمت_چهارم
#ازدواج_صوری


از حوزه علمیه خارج شدیم به سمت پایگاه راه افتادیم

منـ فرمانده پایگاه محلات و پایگاه دانشجویی بودم

وچون رشته ام گرافیک بود طراح هئیت مون هم بودم

قراربود دهه اول برنامه محرم بچینیم

بعد بریم دانشگاه برای پیشواز محرم آماده کنیم


وارد پایگاه شدیم بچه های شورای پایگاه ماهمه خیلی جوان بودن

به احترام بلند شدن صد بار بهشون گفتم فرمانده اصلی ما امام زمانه

اما اینا آدم نیستن 😡😡😡😡

بسم الله الرحمن الرحیم
بچه ها محرم نزدیکه

دهه اول طبق هرسال برنامه هئیت موکب العباس داریم

فقط لطفا تا شب هرکس هرشب پذیرایی کنه و کار پخش وسایل انجام بده به من اس ام اس بدید
فرداشب اسامی به همراه شب براتون میفرستم
یاعلی


نویسنده بانو....ش


ادامه دارد....


@khanoOomaneha

@khanevade_shaad
بسم رب الصابرین
#قسمت_‌سوم
#ازدواج_صوری

#رمان_عاشقانه


وارد حوزه علمیه شدم
ازدور خانم محمدی هم کلاسیمون دیدیم
انقدر این دختر آروم بودا
من حرصم درمیاومد

إإإإ دخترم مگه اینقدر ساکت و مثبت

حرصم میگره

یه بار مامان اینا با دامادا رفتن مسافرت مشهد

از اونجا که همه زوج بودن من نرفتم

نه اینکه خیلی دخمل آرومیم 😁😁😁🙈🙈🙈

یه هفته ای خونه ترکوندم
مامان بنده خدا تا یه ماه شلخته بازی های منوجمع میکرد


حاج آقا سلامی رو دیدیم

سلام استاد این ۱۷۰صفحه از مقاله ما

استاد:سلام
تبارک الله
ادامه اش بدید

کی قراره ازش دفاع کنه؟
سارا به من نگاه کرد و گفت :خانم احمدی استاد

کاملش کنید صحافی کنید ان شالله میلاد رسول الله دفاعیه

-ممنونم استاد،


نویسنده بانو....ش


ادامه دارد....

@khanoOomaneha

@khanevade_shaad
Forwarded from خانواده شاااد
#رمان_عاشقانه

بسم رب الصابرین
#قسمت_دوم
#ازدواج_صوری

کتاب تاریخچه وهابیت بستم خیلی سخت بود این مقاله ،گاهی تو کتب غربی دنبال مطلب میگشتم و تو این کتب توهین های بود که دل هر شیعه ای رو به درد میاره


یادم رفت خودم معرفی کنم
من پریا احمدی هستم
۲۴سالمه بچه دوم یه خانواده شش نفره 😍

پوریا ،پریا ،پریسا ،پرستو

خواهرا و برادرم همه ازدواج کردن و من مجردم

خخخخ من فراری از،ازدواجم

یه خواهرزاده ۵ماه دارم که اسمش پرنیاست

شوهرپریسامون مهندسه اسمش مهدی هست

پرستو هم عید غدیر میره خونه خودش شوهرش اسمش سجاده
این دامادمون مغازه پارچه فروشی داره

پدرم دبیربازنشته است
مادرم خونه دار

من فکر میکنم اگه ازدواج کنم به کارای مذهبیم نمیرسم

خانواده من معمولی هستن نه خیلی مذهبی نه دور از مذهب



برادرم معلمه


ما همه محجبه هستیم

یهو صدای پریا پریای سارا منو به خودم آورد
سارا: کجا سیر میکنی باجی جان😂😂

_هیسسسسسسسس😡🤐اروم تر کتابخونس
یه لبخندژکوندی تحویلم داد ودستاشو به نشونه معذرت بهم گره زد🙏

-خب بسه این ادا و اتفارا پاشو بریم پایگاه شصت تا کار دارم

سارا:پریا جان یه دونشو بگو بقیه اشو نخواستم

-بریم پایگاه جلسه بذاریم درمورد محرم
بریم دانشگاه آماده کنیم برا محرم
بریم مقاله به استاد نشون بدیم

سارا :بسه بابا غلط کردم


پس حرف نزن


از کتابخونه زدیم بیرون
-سارا ماشین آوردی؟
سارا:نه با ماشین حسن آقا اومدیم برد هئیت

-‌سارا پیاده بریم ؟🙈🙈
سارا:پس بیا بریم سر راهمون بریم حوزه مقاله به استاد نشان بدیم بعد بریم

-اوکی

من سارا طلبه سال اول سطح دو حوزه ایم
ما از بس شر و شیطونیم دوستان بهمون میگن اخراجی😂


نویسنده بانو....ش


ادامه دارد....

@khanoOomaneha👰👰


Forwarded from خانواده شاااد
بسم رب الصابرین

#رمان_عاشقانه

#قسمت_اول
#ازدواج_صوری

تو کتابخونه داشتم رو تحقیقم کار میکردم
""تاریخچه وهابیت""

گوشیم لرزید
عکس سارا دوستم رو گوشی نمایان شد
-الو سلام سارا خوبی؟
سارا :الو سلام پریا خانم کجایی؟
-من فدای هوش بالات بشم
تو کوچه خوبه ؟
سارا:ههه خندیدم
کتابخونه ای؟

-خب تو چه دردی داری میدونی من کجام بازم میپرسی ؟
سارا:حرص نخور
ما تا یه ربع دیگه کتابخونه ایم

-ما😳😳
ایم 😳😳😳
مگه تو چندنفری؟

سارا:من با حسن آقا دارم میام

-تو رو سنجاق کردن به اون بنده خدا عایا؟

سارا:خخخخخ
مامانت میگفت باز نذاشتی خواستگار بیاد

-من فدای این مامان خوشگلم بشم
دست CCN, BBC بسته در خبرپخش کردن

سارا:میام اونجا حرف میزنم

-حسن آقا هم میان کتابخونه ؟

سارا:نه حسن باید هئیت همش ده روز مونده به محرم

مگه دیشب نگفتی بعداز پایگاه و دانشگاه میریم هئیت

-وای راست میگیا
بیا اینجا دیگه
فعلا خداحافظ

@khanoOomaneha👰👰
Forwarded from خانواده شاااد
ممنون عزیزان که همراهی مون کردین بهمون انرژی دادین به عشق شما اعضای محترم کانال این رمان ارسال میشد

از امشب رمانی جدید تو کانال ارسال میشه به نام #ازدواج_صوری

امیدارم که این رمان زیبا هم استقبال کنید🙏🙏🙏
Forwarded from Deleted Account
بسم رب الصابرین
#قسمت_بیست_هفتم
#ازدواج_صوری



روزها ازپس هم میگذشت
امتحان میان ترم حوزه و دانشگاه باهم شروع شدن

تحقیق حوزه ،نقاشی ها که باید تحویل میدادم

روزها میگذشتن و شاید من فقط برای ناهار وشام از اتاق خارج میشدم
روزهایرخسته کننده ایی بود 😰
روزهای آخر هم رسید

و ما راهی مشهد شدیم
دلم پربود توان اینکه مسئول بشم نداشتم
قبل از رفتن همین جا به وحید گفتم پسرخاله لطفا مسئول خواهرا بشه
اونم چون میدونست مشهد رفتنی چقدر به آقا محتاجم
قبول کرد

با اتوبوس راهی مشهد شدیم
منو سارا پیش هم نشسته بودیم
سرم تکیه دادم به شیشه و اشکم جاری شد

سارا دستش رو شانه ام فشرد :پری چی شده ؟
-هیچی
دلم گرفته سارا
دلم کربلا میخواد

سارا:الهی عزیزم
ان شالله میری
اونم دونفره 😍😍

-مسخره این چه حرفیه
توام با دعا کردنت
ازدواج کنم چه بشه 😒😒😖😖

سارا:ما ازدواج کردیم چی شده؟

-شماها تو برنامتون ازدواج بود
من اصلا تو برنامم ازدواج نیست

سارا: وا😳😳😳

-والا
من آرزومه تا آخر عمر کنیز این دستگاه باشم

سارا:پری خیلی مسخره ای
یعنی تو ازدواج کنی
دیگه نمیتونی تو هئیت و پایگاه و خیریه فعال باشی؟

مگه من الان متاهل نیستم تازه حسن خودش هم قدمه و تشویقم هم میکنه

-باشه بابا 😖😖
اه نمیزاره یه دودقیقه ادم تو خودش باشه😢

نویسنده بانو....ش
@Hajish1372

ادامه دارد....


@khanoOomaneha