رنگت روخدااااایی‌ کن

#سارا
Channel
Logo of the Telegram channel رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriPromote
11.22K
subscribers
34K
photos
10.2K
videos
2.98K
links
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین
🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🌸🍂
🌸

#سرگذشت واقعی #سارا

#قسمت_سی_و_سه_وپایانی

🌸از علی بود…
_سلام سارا  عه عه جدا شدی؟ وای سارا چقدر دلم برات تنگ شده بود بیا دوباره با هم باشیم… پشت مانیتور خشکم زد
شاخ درآورده بودم بهش مسیج دادم تو که با پریسا نامزد کرده بودی…. اره بابا اون بهم خورد الانم یه دوست دختر دارم که قراره باهاش ازدواج کنم…. حالم داشت ازش بهم میخورد
فقط گفتم
_ تو خائنی حالا برات فرقی نمیکنه به کی خیانت کنی منو داشتی با یکی دیگه بودی و الان با داشتن دوست دختر دنبال منی؟ دیگه هیچوقت به من مسیج نده ازت متنفرم …. بلاکش کردم  و خودم رو راحت کردم.
کم کم به فکر درس خوندن افتادم
دانشگاه قبول شدم و رفتم
دیگه دغدغه شهریه نداشتم
رشتمو بدون ترس انتخاب کردم
هم کار میکردم هم دانشگاه
تقریبا یک سال گذشته بود که از طریق گروه دوستام با کاوه آشنا شدم
اونم مثه من طلاق گرفته بود و بچه نداشت اینقدر قیافش بیبی فیس بود که نمیتونستی حدس بزنی مطلقس یه بار کنار هم نشسته بودیم شروع کرد صحبت کردن در مورد همسر قبلیش من دهنم باز مونده بود … گفتم
_مگه تو طلاق گرفتی؟
خندید گفت
_ آره بابا من ۲۰سالم که بود ازدواج کردم یک لحظه خندم گرفت
گفتم
_عه چه باحال پس دیوونه تر از من هم وجود داره ؟ دوتایی خندیدیم با وجود تفاوت هایی که داشتیم به هم علاقه مند شدیم و باور نمیشد که دوباره عاشق شدم این بار با عقل و درایت عشق واقعی که هم خودت رو با ارزش میبینی هم طرف مقابلت رو
کم کم موضوع رو به خانواده ها گفتیم و بعد از یکی دو سال رفت و آمد و سبک و سنگین کردن دیدیم بهترین انتخاب برای همدیگه هستیم.
بابا و مامان کاوه خیلی خوشحال بودن  وباباش مدام میگفت کاش ۸سال پیش با هم آشنا میشدین و حسرت میخورد ما چقدر به این کار باباش میخندیدیم …. با کمک بابای کاوه دی سال ۹۳ عقد کردیم و رفتیم سر خونه زندگیمون هم تجربه یه بار طلاق و هم بالا رفتن سن باعث شد که زندگی بهتری رو شروع کنم و پخته تر از قبل تصمیم بگیریم چندماهی هم هست داریم تدارکات بچه دار شدن رو میبینیم و از خدا میخوایم یه دختر تپل خوشگل بهمون بده ….
#پایان

🌸
🍂🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸
🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🌸🍂
🌸

#سرگذشت واقعی #سارا

#قسمت_سی_و_دو

🌸ساعت دوازده  روز سه شنبه بیست و هفتم اردیبهشت نود من زن مطلقه بودم یک زن ویران که البته از آزادیش خوشحال بود … به مامانم زنگ زدم ….
– مامان میای کمک وسایلمو جمع کنیم من طلاق گرفتم… مامانم از خوشحالی جیغ  کشید هشت شب همه وسایل من جمع شده بود و باربری داشت جهیزیه رو برمیگردوند خونه مامان… هر چند موقع اثاث کشی متوجه شدم تمام وسایلم ناقصه و همه چی رو تیکه تیکه برده فروخته
ولی اصلا برام مهم نبود فقط دلم میخواست آزاد نفس بکشم… وقتی برگشتم پیش مامانم تازه فهمیدم چقدر شکسته شده
🌸غصه و تنهایی به کلی عوضش کرده بود دیگه اون مامانه ۵سال پیش نبود
دلم به حال خودمون دو تا میسوخت سعی میکردم
داداشم به در تکیه داده بود
نگاهش کردم اونم چند وقتی بود فهمیده بودیم معتاد شده
اومد جلوم منو بغل کرد و زد زیر گریه
مامانم از نگاهم فهمید متعجب هستم
داداشم گفت من میدونستم اون کی هست
گفتم
_کی
🌸اشکاش سرازیر بود
_اون موقع که اومد خواستگاریت شناختمش.چون ترسیدم بفهمید من معتاد هستم نگفتم .من چهارده سالگی ازش مواد میخریدم.
با بهت نگاهش کردم.بغضم ترکید.چرا نگفتی
_اجی .ترسیدم بفهمید من ازش خرید میکنم.وقتی هم گفتم شما سر خونه زندگیتون بودید
مامان اشکاشو پاک کرد و گفت دیگه کار از کار گذشته بود.برای همین اصرار به طلاق داشتم
زندگی ما متاسفانه یه زمانی به خاطر دعواهای مداوم بابا و مامانم ول شده بود هر کی هر کاری دلش میخواست میکرد داداش منم همون موقعها گرفتار اعتیاد شد و تا الانم وضعیتش همونه… بعد از طلاق اولین کاری که کردم تمام عکسهای عروسیم  رو از فیسبوکم پاک کردم
و از شر تمام خاطراته بدم خودمو راحت کردم .
مسافرت رفتم همش با مامانم خوش میگذروندم
رژیم گرفتم و شروع کردم به باشگاه رفتن.
🌸هر چی دوستام زنگ میزدن قرار نمیذاشتم دلم نمیخواست با هیچکدومشون روبرو بشم.
فقط دلم مامانمو میخواست و لپ تابمو
عاشق فیسبوک شده بودم و کلی دوست پیدا کرده بودم. دوستایی که از گذشتم هیچی نمیدونستن
و منو بخاطر خودم دوست داشتن چندین بار قرار گذاشتن  دسته جمعی رفتیم سینما و پارک و تورهای یه روزه… همه جا مامانمو با خودم میبردم بودن کنار دوستای جدید روحیمو به کلی عوض کرده بود … یک روز دیدم رو فیسبوکم مسیج دارم…..
🌸
🍂🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸
🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🌸🍂
🌸

#سرگذشت واقعی #سارا

#قسمت_سی_و_یک

🌸پس بیا توافقی طلاقم بده… تو چشمام نگاه کرد گفت تو پررو شدی قدر زندگی آرومتو نمیدونی هر غلطی میخوای بکن طلاقت میدم
برو ور دست ننه ی ج…دت ج….دگی کن.
خشکم زده بود تازه فهمیده بودم تو همه ی اون ۵سال این من بودم که سر به سرش نمیذاشتم وگرنه حتی ممکن بود از دستش کتک هم بخورم و این من بودم که زندگی رو آروم نگه داشته بودم
🌸بعضی شبها تا دو صبح خونه نمیومد
و من دلم مثه سیر و سرکه میجوشید
اما هیچی نمیگفتم بعد انتظار داشت زندگی آروم نباشه؟
اگر خریت های من نبود زودتر از اینا جور و پلاسشو جمع میکرد و گورشو از زندگیم گم میکرد بیرون….. تسلیم نشدم یه لنگه پا وایستادم که شنبه باید بریم دادگاه.
از مدیرم مرخصی گرفتم شنبه از هفت صبح بالاسرش نشستم از جاش بلند نمیشد به زور بیدارش کردم.
🌸دربست گرفتم و دم اولین سوپرمارکت براش صبحونه خریدم که خفه خون بگیره و فقط دنبالم بیاد رفتیم. داخل دادگاه  تا گفتیم توافقیه وجناتش انقدر تابلو شده بود که از منشی دادگاه تا مشاور دادگاه بدون هیچ حرفی زیر برگه ها رو به سرعت امضاء میکردن
فقط یه سری تکون میدادن و تاسف میخوردن من متعجب بودم چطور این همه سال نفهمیدم مردی که کنارم بوده چقدر تابلو شده ؟
انقدر از خودم سیر بودم که حتی به خودم تو آینه نگاه نمیکردم شده بودم ۱۰۰ کیلو واقعا لازم میدیدم تو زندگیم نباشه داشتم خودمو زجرکش میکردم…. برگه آزمایش بارداری رو دادن دستم و گفتن میری آزمایش میدی جوابشو میاری میزاری روی پرونده و سه شنبه میای حکم طلاقو میگیری…
🌸رفتم بیمارستان کنار دادگاه سه ساعت نشستم تا جوابمو گرفتم و آوردم گذاشتم رو پرونده اصلا دلم نمیخوااست یک لحظه رو از دست بدم… همون دستی که منو هل میداد واسه ازدواج حالا داشت منو هل میداد واسه طلاق
به سرعت کارها پیش میرفت سه شنبه صبح رفتیم دادگاه از منشی دو تا برگه حکم طلاق گرفتیم
که سه ماه اعتبار داشت
حس میکردم یک ساعت بگذره پشیمون میشه و دیگه نمیتونم پیداش کنم
به یکی از دوستام زنگ زدم دو تا برادراش رو فرستاد به عنوان شاهد
🌸
🍂🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸
🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🌸🍂
🌸

#سرگذشت واقعی #سارا

#قسمت_سی

🌸 میخواستم تو اون زندگی بپوسم ولی طلاق نگیرم
از همه عصبانی بودم
از خودم از خانوادم
اما فقط میتونستم خودمو مجازات کنم
بهمن سال ۸۹ بود که یه شب جلو من مواد کشید
عصبانی رفتم جلوش
تمام بدنم میلرزید
نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم
نگام کرد
دودشو داد یه سمت دیگه
گفت
_سارا  هر چی دارم میکشم ولی بخدا قول میدم ترک کنم.به خاطر تو دارم اینکارو میکنم.
اروم شدم .قبول کردم.و فقط به صدای جیز جیز گوش دادم .
🌸کار من شده بود مراقبت ازش
میگفتم حالا که خودش میخواد چرا پشتش نایستم
از محل کارم بدو بدو میومدم براش آب میوه تازه میگرفتم
بهش غذاهای نرم میدادم که حالش بهتر بشه سرحال شده بود
مراقبش بودم
ولی بازم سرکار نمیرفت من بهش سخت نمیگرفتم
🌸فقط شرط کردم یک بار دیگه بری سمت مواد نه من نه تو… گفت باشه قول میدم ولی فروردین سال ۹۰ بود که بازم تو خونه مواد پیدا کردم
نشستم رو زمین
خورد شده بودم
یکم فکر کردم موضوع فقط خودم نبودم من بالاخره بچه میخواستم اما از همچین مردی؟
اون بچه ی طفل معصوم چه گناهی داشت؟
مگه من از بابای خودم راضی بودم؟
🌸هر جور حساب کردم دیدم ته این زندگی هیچی نیست. فقط عمرم داره تلف میشه و شاید دیگه هیچوقت فرصت یک زندگی درست رو نداشته باشم تصمیمم رو گرفته بودم یه روز بهش گفتم تو پول داری مهریه منو بدی؟
گفت
_نه من ۷۰۰تا سکه از کجا بیارم؟
_ دلت میخواد با این وضعیتت بیفتی زندان واسه مهریه من؟ – نه نمیخوام

#ادامہ_دارد

🌸
🍂🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸
🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🌸🍂
🌸

#سرگذشت واقعی #سارا

#قسمت_بیست_و_نه

🌸بعد از یک سال نامزدی
آبان سال ۸۵ ازدواج کردم
حمیدرضا همچنان تو آژانس بود و منم از انتشارات اومده بودم بیرون و تو شرکت یکی از اقوام کار میکردم.
هیچوقت خرجیم رو نمیداد تازه این من بودم که حقوقم رو میبردم تو خونه … خونم ۲۷متر بود مثه قفس بود
ولی نمیدونم چرا توش زندگی میکردم
داشتم خودم رو مجازات میکردم
داشتم با حماقت تمام روزهای خوبم رو به خاطر یه آدم عوضی می سوزوندم.
دیگه عادت کرده بودم چون همسرم بود دوستش داشتم اما رابطمو با همه قطع کرده بودم
نه به مامانم و بابام سر میزدم
نه جواب تلفن کسی رو میدادم
🌸دوست داشتم اینقدر تنها بمونم تا بمیرم .
یک سالی گذشته بود اصولا من که میرفتم سرکار خواب بود و من که برمیگشتم از خونه میزد بیرون مثه جغد بود
من همچنان منگ بودم نمیفهمیدم چرا دارم با همچین آدمی زندگی میکنم؟
مامانم هر از چند گاهی میگفت ازش جدا شو ولی من میگفتم چرا جدا شم من که خوشبختم.
🌸دلم نمیخواست باز اونا برام تصمیم بگیرن و من فقط بگم چشم ….
صبحا مثه ماشین کوکی میرفتم سرکار و بدازظهر ها برمیگشتم خونه
یک روز بدازظهر با یکی از دوستای قدیمیم رفتیم  خونه در رو باز کردم حمیدرضا داشت میرفت بیرون خداحافظی کرد و  اولین قدمی که گذاشتم رو فرش پام گرفت به گوشه فرش یه  سنجاق زیرش پیدا کردم که یه چیزی شبیه کشک سرش چسبیده بود مطمئن بودم مواده ولی نمیدونستم چه جور موادیه؟! نمیدونم چرا خودمو میزدم به خریت انگار جادو شده بودم
یه جا قایمش کردم وقتی برگشت خونه بهش گفتم این چیه؟
🌸گفت چی چیه؟ چرا به من شک داری ؟ چرا اینطوری میکنی؟
یه جوری رفتار کرد که دیدم اعصاب دعوا ندارم ادامه ندادم
هر روز اتفاقات عجیب تری میفتاد یک روز شیشه تو خونه پیدا کردم یک روز پایپ یک روز یکی میومد دم در بهش میگفت اومدی مواد گرفتی پولشو بده من سه سال سعی کردم
از زبونش بکشم که معتاده زیربار نمیرفت و من نمیتونستم به خودم بقبولونم که چشمام دارن درست میبینن
خانوادمو مقصر میدونستم که بهم اجبار کرده بودن بهم میگفتن ازش طلاق بگیر ولی من لج کرده بودم.

#ادامہ_دارد

🌸
🍂🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸
🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🌸🍂
🌸

#سرگذشت واقعی #سارا

#قسمت_بیست_ونه

🌸شب شد خواستگارا اومدن
من حتی با پسره حرف هم نزدم با همه لج کرده بودم با مامانم با بابام با علی میخواستم داغم به دلش بمونه. خودمو با دستای خودم انداختم تو آتیش
تنها راه فراموش کردنش رو ازدواج میدیدم
هفته بعدش نامزد شده بودیم
اصلا نظر نمیدادم
حتی روز بله برون
همه جمع شده بودن
ساده ترین لباسمو پوشیدم
حرف مهر شد
گفتن نظرت در مورد مهریت چیه
خیلی راحت گفتم
_ من نظری ندارم
پدربزرگم گفت
ط ۷۰۰تا … مامان و بابام از ترس علی به خواستگارم اصلا سخت نگرفتن
🌸میگفت تو پام پلاتینه واسه همین شغل قبلیم که تو شرکت تبلیغاتی تحصیلدار بودم رو مجبور بودم ول کنم الانم بیکارم ماشین خریدم برم تو آژانس… ازم ده سال بزرگتر بود
اینقدر علی به من فشار عصبی وارد کرده که بود من یادم رفته بود ایدآلم حمیدرضا نیست
هیچ از خودم نپرسیدم چرا دارم زنش میشم
حتی دقت نکرده بودم که خوش قیافه و خوشتیپه ولی هر کی میدیدش
میگفت وای ماشالا چه نامزد خوشتیپی داری
من از حمیدرضا واسه خودم یه مرهم ساخته بودم که جدا شم از علی واقعا درک میکردم زجر عاشقی یعنی چی؟
گریه میکردم از شماره های غریبه زنگ میزدم صداشو میشنیدم
حالم هیچ خوب نبود
همه چیزو به حمیدرضا گفتم
🌸بغلم کرد گفت اشکالی نداره به مرور زمان فراموشش میکنی
عجیب بود برام که چطور کنار اومده
اما چون خودش هم یک نامزدی بهم خورده داشت بیشتر درکم میکرد
اصلا حال خودم رو نمیفهمیدم بین زمین و هوا بودم انگار یک دست نامرئی فقط هولم میداد رو به جلو
علی برام ایمیل میفرستاد فایل صوتی میفرستاد که بی معرفت از وقتی رفتی خواب و خوراک ندارم… من اشک میریختم و تو دلم میگفتم به جهنم که نداری مگه من دارم؟…. هر از چندگاهی تکست میداد و من دیگه اشک نمیریختم من فقط نگاه میکردم مثه یخ مثه سنگ… یادم میفتاد که من رو به خاطر یه دختر دیگه دست به سر کرده ازش متنفر میشدم
فقط همون اوایل یک بار جرات کردم بهش زنگ زدم گریه کردم که چرا با من اینکارو کردی؟
چرا نفر سوم رو وارد عشقمون کردی ؟
مگه ما راحت به اینجا رسیده بودیم؟. فقط سکوت کرد و آخرش گفت
_ آخه به جز اون تو رو هم دوست داشتم… آتیش گرفتم… من رو هم دوست داشتی؟
🌸من مثه نفر اضافه ی سوم بودم تو اون رابطه همون بهتر که ازدواج کردم … هر شب اینو با خودم تکرار میکردم. چند ماه بعد از همکارای قدیمی شنیدم که با یکی به اسم پریسا نامزد کرده. فقط لبخند تلخی زدم …..
#ادامہ_دارد

🌸
🍂🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸

🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🌸🍂
🌸

#سرگذشت واقعی #سارا

#قسمت_بیست_و_هشت

🌸فرداش رفتم شرکت به بهانه موضوع کاری از منشی وقت گرفت
م با داییش (مدیرعاملمون) صحبت کردم داییش متاسف بود
زنگ زد به خواهرش زد رو آیفون….
– آخه خواهر من چرا با زندگی این دوتا بازی میکنی؟ چرا کمکشون نمیکنی که با هم ازدواج کنن؟؟ – من کاری به کارشون ندارم علی خودش میگه الان آمادگیشو نداره و نمیخواد ازدواج کنه…. حالم بد بود
تمام بدنم میلرزید
🌸از اتاق مدیرعامل اومدم بیرون
دیگه حاضر نبودم خودم رو سبک کنم  خواستگاری دقیقا افتاد روز تولدم
صبحش برای آخرین بار رفتم علی رو ببینم انگار میخواستم آخرین شانسمم امتحان کنم
وقتی همدیگرو دیدیم فقط همو بغل کردیم و گریه کردیم
بعد علی بهم یه جعبه مربعی بزرگ داد توش یک گردن بند سنگین دو رو بود اون تلخ ترین کادو زندگیم بود…. من طلا میخواستم چیکار؟ من خودشو میخواستم…. انگار مزد دوستیمون رو بهم داد که وجدانش راحت باشه… خیلی باهم حرف زدیم من تمام سعیمو میکردم که روزنه ی امیدی پیدا کنم و پیشش بمونم اما نمیخواست زیر بار مسئولیتی بره که هیچ کس حاضر نبود تو اون مسئولیت بهش کمکی بکنه یا پشتش باشه!
🌸با گریه ازش جدا شدم
تو کوچه ها الکی قدم میزدم
به ادمها نگاه میکردم
به زن و شوهرها که دست همدیگرو گرفته بودن
به دختر پسرها که عاشقانه کنار هم قدم میزدن
هزار تا ارزو داشتم
هزار تا رویا
هزارتا حرف نگفته تو گلوم بود
اما باید راحت از کنارشون میگذشتم و فراموششون میکردم
دلم میخواست برگردم و اخرین بار نگاهش کنم
اصلا نه برگردم عقب تر
برگردم اون روزها که قرار سینما گذاشت برای بار اول
🌸میگفتم نمیام
مثل الان خوردش میکردم
کاش هیچ وقت جواب ایمیلشو نمیدادم
کاش
کاش
هنوزم وقتی بهش فکر میکنم یا براتون مینویسم بغضم میگیره


🌸
🍂🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸

🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🌸🍂
🌸

#سرگذشت واقعی #سارا

#قسمت_بیست_و_شش

🌸فرداش تا رسید پیشم
گوشی رو از دستش قاپیدم
خیلی سعی کرد مانع بشه
اما طوری نگاش کردم که حساب کار دستش اومد و رفت عقب ایستاد
کلی عکس دو نفری داشتن علی و پریسا و کلی عکس سه نفری پریسا، علی و مامانش مطمئن شدم.
مامانشم دستش با علی تو یه کاسس
هر چی میگفتم دلیل این عکس های صمیمی چیه جواب درستی نمی گرفتم ولی چون دوستش داشتم نمیخواستم قبول کنم که داره بهم خیانت میشه
🌸مثل بچه ی بودم که دلش نمیخواست اسباب بازیشو با کسی دیگه شریک بشه .
دلیل خیلی از رفتاراشونو نمیفهمیدم رفتار علی و مامانش
مامانش  هفتگی رنگ عوض میکرد
هفته بعدش مامانش زنگ زد که بیا بریم مبل به سلیقه تو بخریم من میخوام پدر مادرتو دعوت کنم و کم کم روابطتون رو رسمی کنیم.
واسه خودمم جالب بود که اصلا خوشحال نشدم اما باهاشون رفتم خرید.
🌸بگذریم از اینکه تو مبل فروشی چقدر عشوه و ادا برای فروشنده درآورد که من پیش خودم گفتم پسره ی خر جای اینکه واسه من بیخود و بی جهت قفس بسازی یه نگاهی به مامانت بنداز شاید بفهمی رفتار من خیلی هم موجه و سنگینه.
یک ماهی گذشت و مامانش هر از چند گاهی میگفت  _باید پدر و مادرتو دعوت کنم و من نه تایید میکردم و نه تکذیب اصلا روم نمیشد بعد از قضیه شمال مامانم رو باهاشون دوباره روبرو کنم .
🌸یک روز غروب که خونشون بودیم طبق معمول قهوه خوردیم و داشت فال قهوه ی منو میگرفت تو نعلبکی من با تفاله ها شمایل یه عروس درست شده بود
گفت
_وای چه قشنگ به زودی ازدواج میکنی… من لبخند تلخی زدم
علی گفت آخ جون عروسیه ما؟
مامانش چشم غره رفت و علی لال  شد .
مدام تاکید میکرد که تو فالت اسم حمید رو میبینم … من هیچوقت به فال اعتقاد نداشتم فقط به چشم تفریح بهش نگاه میکردم موضوع ازدواج رو هم به شوخی و خنده گرفتم و تمومش کردم رفت.
🌸
🍂🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸

🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🌸🍂
🌸

#سرگذشت واقعی #سارا

#قسمت_بیست_و_پنج

🌸اوایل شهریور اومد تهران با دوستاش بیرون رفتیم.
بهرام هم بود .
داشتیم برمیگشتیم سمت خونه که علی گفت؛
_ خب عزیزم تو برو خونه من و بهرام میریم جایی کار داریم
مردد نگاش کردم حس میکردم داره دروغ میگه
_ چیکار؟ – میخوایم برای پریسا کادو بخریم تولدشه.
🌸بی رودروایسی جلو بهرام گفتم
_دوست دختر یکی دیگس تو واسش کادو بخری؟
بهرام هیچی نگفت سرش پایین بود
با خنده گفتم
_ علی آقا تو کسی هستی که حتی اجازه نمیدی من با دوستام یه پارک خشک و خالی برم فقط یک شب شک کردی با کسی دیگه صحبت میکنم آبرو برام نذاشتی اون وقت واسه دوست دختر دوستت خودشیرینی میکنی؟ عصبانی شد
_چی میگی دیوونه شدی؟
🌸بلندتر از خودش گفتم
_دیوونه تویی و هفت جد و آبادت در ماشینو کوبیدم و پیاده شدم
شبش پشت سر هم زنگ میزد ، تکس میداد
_ عزیزم سارا ی من به خدا اشتباه میکنی اصلا مامانم داره پس فردا با ما میاد یزد. بیا من و تو و مامانم با هم بریم .بیا که مطمئن شی چیزی نیست.
نه گفتم میام نه گفتم نمیام.
داشتم پیش خودم حساب میکردم ارزش رفتن رو داره اصلا؟
.
.
🌸پس فردا شد هیچکس به من خبر نداد که بیا بریم یزد
علی و مامانش تنهایی رفتن من یک هفته جوابشو ندادم… اومد تهران اومد دم خونمون.
پیام داد
_جوابمو میدی یا زنگ خونتونو بزنم؟
جواب دادم.
– چی میخوای از جونم؟ تو منو میخای چیکار؟ دست از سرم بردار…
-ترو خدا قهر نکن به خدا یهویی شد مامانم به یک سری دلایل موافق نبود تو بیای باهامون.
گفتم خیلی خب فردا صبح بیا بریم جایی صحبت کنیم
🌸
🍂🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸

🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🌸🍂
🌸

#سرگذشت واقعی #سارا
#قسمت_بیست_و_چهار

🌸بالاخره برگشتیم تهران و من علی رو دو هفته ای ندیدم
رفته بود یزد.
یک شب که داشتیم صحبت میکردیم
موبایلش زنگ زد همون موبایلی که من با وام  خریده بودم که خوشحالش کنم .
صدای یه دختر میومد از اون ور خط علی بهش یواش  گفت باشه
_عزیزم پس میبینمت….
علی فکر نمیکرد من حرفاشو و صدای اون خانم و شنیدم.
بدنم لمس شد.
🌸صدای دختر؟ عزیزم؟ اون فقط به من میگفت عزیزم.
به روی خودم نیاوردم که صدای دختر رو شنیدم. گفتم کی بود؟
گفت
_ ام ام ام پریسا بود دوست دختر بهرام.
من اون پسر رو میشناختم حتی مگسهای ماده از دستش در امان نبودن به سختی باورم میشد راست گفته باشه.اگه دوست دختر پریسا بود چرا گفت عزیزم بی خداحافظی و خیلی سرد تلفن و قطع کردم
🌸علی هم پیگیر نشد که چرا یهو قطع کردم.
چند روز خیلی تحت فشار بودم
مثه روانیا شده بودم  مامان یک دوستی داشت که پسرش که بالا ۵۰سال سن داشت و روانپزشک بود  واسه تعطیلات اومده بود ایران.
به اصرار مامان چند جلسه باهاش مشاوره کردم.
اون تشویقم میکرد به نگه داشتن علی چون متوجه نبود فرهنگ اینجا چقدر با سوئد متفاوت هست .
🌸یک شب داشتم تلفنی با دکتر صحبت میکردم که علی اومد پشت خطم .
منم اهمیت ندادم چند بار به فاصله یک ربع زنگ زد.
دلم خنک میشد وقتی زنگ میزد و من جوابشو نمیدادم.
🌸صحبتم با دکتر که تموم شد زنگ زد وقتی برداشتم شروع کرد به داد و بیداد کردن من از خودم این همه بی تفاوتی در مقابل علی رو هیچوقت سراغ نداشتم. خوشحال بودم از اینکه داره حرص میخوره وقتی دیدم داره هر چی لایق خودشه به من نسبت میده فقط گفتم _خیلی نفهمی علی من به خاطر درست شدن رابطمون دنبال دکتر و مشاور میگردم اونوقت تو هر چی لایق خودت هست رو به من نسبت میدی؟
🌸فکر میکنی من متوجه نیستم سرت تو یزد گرمه؟
یک لحظه سکوت مطلق شد.  گوشی رو قطع کردم فقط همین از دستم برمیومد.
حالم بد بود
بدنم میلرزید.
نمیدونستم چیکار کنم
بین عقل و دلم مونده بودم
شک داشتم بهش
اما باورم نمیشد
علی اهل این حرفا نبود
#ادامہ_دارد


🌸
🍂🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸

🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🌸🍂
🌸

#سرگذشت واقعی #سارا

#قسمت_بیست_و_سه

🌸در اتاق و زدن
درو باز کردم
مرجان  بود  سینی نون و صبحونه اورده بود برامون  گفتم
_ ممنونم ما صبحونه خوردیم… سینی رو برگردوندم بالا
انقدر جدی و خشک گفتم که مرجان تعجب کرده بود.
یک ساعت بعد همه حاضر بودیم جلو در کلبه که بریم پی کارمون خیلی ناراحت بودم که جلوی مامانم اینطوری ضایعم کرده بودن.
بعدشم من که کارت دعوت براشون نفرستاده بودم .
🌸اومدن  به مامانم اشاره کردم رفتیم جلو تعارفات معمول و ببخشید زحمت دادیم و خوش گذشت و .
باز مامانش شروع کرد  به زور ما رو نگه داشتن
_ به جان علی اگر بزارم ازمون جدا بشید.به خدا ناراحت میشم
دستم منو گرفته  و گفت
_سارا جون تو یه کاری کن تازه میخوایم بریم سمت انزلی و من یه جای خوب میشناسم.
هاج و واج مامانمو نگاه کردم
انگار نه انگار یکساعت پیش داشتن همدیگرو تیکه و پاره میکردن.
🌸حالم خیلی بد بود  مطمئن بودم روانیه قید همه چیزو داشتم میزدم و دیگه بودن علی برام اولویت اول نبود.
از ما انکار و از اون اصرار که مامان بزرگش اومد وسط
_ به خدا ناراحت میشیم اگه ازمون جدا بشید و تنها برید ما دلمون طاقت نمیاره .خواهش میکنم با ما بیاد.
🌸خلاصه با نارضایتی دنبالشون راه افتادیم رفتیم سمت انزلی.
من عصبی بودم و سر هر چیزی از کوره در میرفتم حالا که مامانش منو دیوونه کرده بود رفتارش بهتر شده بود و نشسته بود کنارو تماشا میکرد
🌸علی میومد طرفم، من راهمو کج میکردم
دلم نمیخواست ببینمش  دقیقه ای یک بار به مامانم میگفتم باید بریم.
تا شب موقع خواب اخمهام تو هم بود
اما مامانش سرخوش عالم بود.
فردا صبح هر چی اصرار کردن دیگه نموندیم و رفتیم سمت متل قو و اونا رفتن سمت نور.
🌸
🍂🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸
🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🌸🍂
🌸

#سرگذشت واقعی #سارا

#قسمت_بیست_و_دو

🌸انقدر مادرش اصرار کرد تا تو جنگل نزدیک ماسوله اتاق گرفتیم
یه کلبه چوبی دوبلکس که ما پایین موندیم و اونا رفتن طبقه دومش
ماشینها هم جلو کلبه پارک کردیم .
علی چادر زد  و تو جنگل خوابید.
من آدم کم خوابی هستم به محض روشن شدن هوا بیدار میشم.
برای اینکه بقیه رو بیدار نکنم سوییچ برداشتم رفتم تو ماشین نشستم
یک ساعت بعد علی از چادر اومد
بیرون بلند گفت
— اه اه این بالشتا چه بو گندی میدادن!
مامانش از تو ایوان بالا داد زد
🌸 پیشنهاد جنابعالی بود. دیگه بهتر از این نمیشه که هی بریم ماسوله بریم ماسوله.بکش .حقته.
من خودمو زده بودم به کری و کوری میدونستم در حدم نیست با همچین آدمی یکی به دو کنم.
مامانش مانتو پوشید و اومد بیرون  از سرپایینی جلو کلبه رفت پایین
علی اومد تو ماشین پیش من
– خب خانمی دیشب خوب خوابیدی؟ -اره بد نبود ولی کاش دنبال ما نمیومدی! – چیکار کنم عزیزم دلم طاقت نمیاورد یه هفته نبینمت. رومو کردم اونور از دستش ناراحت بودم که نسنجیده عمل کرده بود
🌸علی داشت با شوخی و حرف هاش منو راضی کنه تا اشتی کنم باهاش
مامانش هن هن کنان و با کلی عرق رو پیشونیش با نون بربری رسید جلوی کلبه
از ماشین پیدا شدم سلام کردم
گفتم \عه چه جالب اینجا نونوایی هست؟
بدون اینکه نگام کنه  با یه لحن بدی گفت
_ بله هست.  نگام نکرد و از پله ها رفت بالا.
علی همچنان پیش من بود ۵ دقیقه نشده بود که از ایوان داد زد علی آقا تشریفتو بیار بالا بسه .
🌸من منتظر نشدم علی بره سرمو انداختم پایین رفتم تو طبقه خودمون.
یه چیزایی داشتیم آماده با مامانم اماده کردیم  واسه خوردن صبحانه که دیدم
از بالا صدای گرمپ گرمپ و داد و هوار میاد لیوان چای تو دستم موند همینطوری با بهت به بالاسرم نگاه میکردم دوییدم بیرون
علی با داد و هوار اومد تو ایوون فهمیدم
سر من با هم دعواشون شده هر چی از دهنش در میومد  بار علی کرد
بالاخره ابروم پیش مامانمو  خاله سیما رفت برگشتم
تو کلبه اعصابم ذوب شده بود
سرم درد میکرد
روم نمیشد تو چشم کسی نگاه کنم
یهو مامانم برگشت گفت
🌸سارا تو با این دیوونه بازیا میتونی کنار بیای؟ میتونی تو این شرایط زندگی کنی؟ تو توی خانواده ای نبودی که آرامش داشته باشن همیشه من و بابات با هم دعوا داشتیم دیگه بسه برات.اخه این چه وضعی هست .هنوز اشنا نشدیم اینه روزگارت .وای به حال اشنابی کامل .
رفتم تو فکر…

🌸
🍂🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸
🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🌸🍂
🌸
#سرگذشت واقعی #سارا

#قسمت_بیست_و_دوم

🌸 دو روز بعد تولد ؛ علی رفت یزد.
همدیگرو ندیدیم تا  اواسط مرداد بود
هوا به شدت گرم بود ؛
شرکت ما تصمیم گرفت ۱۰روز برای تعطیلات تابستونی مرخصی بده.
علی برگشته بود تهران
اومد دنبالم تا از شرکت برگردم اداره
دست همدیگرو گرفته بودیم و تو خیابون قدم میزدیم
ماجرای مرخصیمو گفتم
_حالا کجا میرید؟ .
_میریم ماسوله  _ اوکی ما هم میریم خونه خالم؛ محمودآباد.
🌸فرداش از تهران راه افتادیم
من و خالم( سیما )که از خودم دو سال کوچکتر بود و مامانم حرکت کردیم به سمت رشت .
تازه منجیل رو رد کرده بودیم که علی  زنگ زد
_کجایی عزیزم؟ – ما منجیل رو رد کردیم شما کجایید؟
با پچ پچ گفت دارم میام سمتت عشقم.
با تعجب گفتم
_ با کیا هستید؟
گفت با مامان و مرجان و بابابزرگ و مامان بزرگ.
چون مامانشو خوب میشناختم گفتم به مامانت گفتی که داری میای سمت ما؟
من من کرد گفت ن ن نه ولی میگم.
دلشوره داشتم.اونطور که علی حرف میزد میترسیدم اتفاق بدی بیافته
ما دیگه رسیده بودیم فومن که مامانش به موبایل من زنگ زد.
🌸وقتی جواب دادم  فقط صدای جیغ میشنیدم و هر چند تا جیغ وسطش یک کلمه اسم علی رو.
دست و پام شل شد.
تمام خون تو بدنم منجمد شده بود
گوشی و محکم به گوشم گرفته بودم ببینم چی شده

#ادامه_دارد

🌸
🍂🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸
🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🌸🍂
🌸

#سرگذشت واقعی #سارا

#قسمت_بیستم

🌸قرار بود شب برسه تهران  غروب زنگ زد و  گفت که رسیده و زن داییش برای اینکه سوپرایزش کنه تو خونه خودش براش تولدش گرفته .
یک ربع پیش بهش زنگ زدن که بیا خونه ی ما دعوت هستی
شوکه شده بودم
یه جوری بهش خبر داده بودن که من فرصت نکنم باهاش برم
🌸یا حتی برنامه ای بزارم واسه شب تولدش .
آب سرد ریختن رو سرم.
چرا هیچکس به من چیزی نگفته بود وقتی فهمیدم تولد گرفتن و به من نگفتن دلم شکست و رفتم تو فکر. چی شده مامانش به من اطلاع نداده من که محرم اسرارش هستم و چیزایی رو به من میگه که به پسرشم نمیگه!
چی شد که یهو اینقدر غریبه شدم؟.علی رسیده بود خونه داییش
بهم زنگ زد با دلخوری جواب دادم
🌸خیلی سرد جوابشو دادم
_سلام. بله؟؟؟ سارا خاله ها میگن حتما بیا بدون تو نمیشه.
دلم نمیخواست برم چون خبر بهم نداده بودن  از یک طرفم دلم نمیخواست دل علی رو بشکنم و تولدش رو زهرش کنم  ولی چرا خودش اراده ای نداشت و منتظر بود بقیه براش تصمیم بگیرن؟
با نارضایتی حاضر شدم
زیاد به خودم نرسیدم فقط کادو رو برداشتم دربست گرفتم و رفتم.
وارد خونه که شدم همه حسابی تحویلم گرفتن غیر از مامانش.
عجیب بود برام
🌸نمیفهمیدم یهو چرا اینقدر تغییر رفتار داده.
میذاشتم به پای اتفاقات اخیری که براش افتاده.شاید افسرده هست شاید حالش خوب نیست
ابروهاشو برده بود بالا و برای من پشت چشم نازک میکرد
لحظه به لحظه اعصابم بیشتر خرد میشد.
من که بدی در حقش نکرده بودم!
از رفتارهاش مطمئن شدم که اون سفارش کرده من رو تولد دعوت نکنن
خوشش نمیومد من دور و برشون باشم
اما چراشو نمی فهمیدم
🌸سعی کردم خودمو بزنم به بیخیالی و از کنار علی بودن لذت ببرم
بعد از رقص و شام نوبت کادوها شد
وقتی کادو منو باز کرد
چشماش برق زد یک برق بچگانه از روی رضایت به اطرافیانش با ذوق نگاه میکرد
اما مامانش هیچ عکس العملی نشون نمیداد
من چقدر خوشحال بودم که تونسته بودم هیجان زدش کنم
اصلا یادم رفته بود که دعوتم نکرده بودن تا دقیقه نود ، فقط خوشحالیش برام مهم بود.
و فراموش کردم رفتارهای مادرشو
🌸
🍂🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸
🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🌸🍂
🌸

#سرگذشت واقعی #سارا
#قسمت_نوزدهم

🌸اواخر خرداد بود
یک روز که با مامانش تنها بودم
مامانش چای اورد و روبه روم نشست
_ یه چیزی میخوام بهت بگم ولی کسی نباید بدونه.
تو چشمای مامانش نگاه کردم
مامانش صداشو پایین اورد و گفت
_ من دارم از بابای علی جدا میشم و دلم میخواد حواست به بچه های من باشه
به صورتش نگاه کردم
🌸دلم براش سوخت.خیلی ناراحت شدم
دلم برای همه زنهایی که عمرشون رو پای یه مرد بیخود تلف کرده بودن میسوخت
مامانش شروع کرد له سیگار کشیدن
متوجه شدم بیشتر از همیشه سیگار میکشیه و پوستش تیره تر شده بود
مامانش طوری با من رفتار میکرد که انگار واقعا دخترش بودم و خوشحال بودم که روی من حساب میکنه
🌸هرطور بود نذاشتم علی از حال مامانش پی به ماجرا ببره و غصه بخوره
بعد چند وقت مامان زنگ زد بهم و گفت:
_ بالاخره جدا شدیم.از شرش خلاص شدم
از اون روز من علی رو کمتر و کمتر دیدم
. وارد مرداد شده بودیم
خیلی خوشحال بودم
چون تولدعلی  نزدیک بود  دلم میخواست یک کادویه عالی بهش بدم
از سر کار بر میگشتم تمام مغازه هارو نگاه میکردم
🌸هی با خودم کلنجار رفتم هر چی فکر کردم با حقوق من نمیشد چیز خاصی خرید
بالاخره دل به دریا زدم و رفتم حسابداری و گفتم بهم ۲۵۰تومن وام بدید.  براش یک گوشی سونی اریکسون خریدم
چقدر ذوق داشتم که هدیه من رو بگیره دستش
کلی رویا پردازی کردم
🌸چهره شو که سوپرایز شده بارها و بارها جلوی چشم تصوز میکردم.  منتظر بودم که یک برنامه ای برای تولدش با خانوادش تدارک ببینیم
اما هیچ خبری نشد گفتم بی خیال فوقش دوتایی میریم کافه  و اونجا کلی کنار هم خوش میگذرونیم
بالاخره روز تولدش شد.
#ادامہ_دارد

🌸
🍂🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸

🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🌸🍂
🌸
🌸
#سرگذشت واقعی #سارا
#قسمت_هجدهم

🌸ما رفتیم قزوین دوازده فروردین بود
خیلی هیجان داشتم
سر اینکه کجا بریم بین همه بحث بود یک عده به شوخی میگفتن بریم باغهای اطراف الموت  و یک عده نظر دیگه ای داشتن.
نوبت به من رسید گفتن نظرتو چیه؟ الموت یا کجا..؟ من به شوخی گفتم نظرم اینه که بریم یا کجا.
همه خندیدن
اما انگار زیر مامانش کبریت کشیده بودن یک دفعه با حالت عصبی سر همه داد کشید
_خفه شید همونجایی میریم که من میگم.
همه سرشونو انداختن پایین و علی به من چپ چپ نگاه میکرد.
خیلی تو ذوقم خورده بود
🌸ندیده بودم کسی با این سن و سال فرق شوخی و جدی رو نفهمه و همچین رفتار بچگانه ای از خودش بروز بده. از اون شب یک ترس بدی افتاد به دلم ولی بازم دلم به علی خوش بود.
همه از اون لحظه به بعد ساکت بودن و نظری نمیدادن
بهترین خاطره ی من از قزوین فقط یه چیز بود اونم اینکه
علی چه تهران بود چه یزد شبا قبل اینکه بخوابم حتما باید باهام حرف میزد و  رویا پردازی میکردیم
اما اون شب بالاسرم نشسته بود  و داشت  موهامو نوازش میکرد تا خوابم ببره.
صبح هم تهران برگشتیم.رفتارها عادی نبود و من کلی سوال برام پیش اومده بود
🌸
🍂🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸

🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🌸🍂
🌸

#سرگذشت واقعی #سارا

#قسمت_هفدهم

🌸درسته که مامانم در جریان همه چیز بود اما نمیدونستم بهم اجازه میده که شب قزوین باشم  یا نه؟
گفتم فکر نمیکنم مامانم اجازه بده
با اطمینان گفت
_ اجازه میده وقتی مامانم خواهش کنه ازش حتما میزاره.نگران نباش  مامانم میدونه چجوری مامانتو راضی کنه
شک داشتم که مامان قبول کنه.اون روز مامان علی زنگ زد
_خانم ناصری خانواده دور هم جمع هستن اگر اجازه بدین سارا جون رو ببریم با خودمون .
🌸مامانم به صورت من نگاه کرد میخواست از چشمام بفهمه که چی دوست دارم.
با وجود اینکه میدونستم مخالفه
مطمئن بودم جوابش نه هست.تو چشمام نگاه کرد و گفت
_بله اجازه میدم
باورم نمیشد موافقت کرده.خوشحال بودم.از اینکه میتونم کنار علی باشم و خانوادشو کامل ببینم خیلی خوشحال بودم.
اما نمی دونستم چرا مامان اجازه داده
مامانم انگار داشت هولم میداد که برم تو دل دشمن.  برم و چشامو باز کنم و بدونم میخوام با چه مدل خانواده ای زندگی کنم
اصلا خودم بفهمم ادامه دوستی درست هست یا نه؟
🌸بعضی وقتها پیش خودم میگم هیچ مادری مثل مامان من جنبشو نداره که دست بچشو تو انتخاب باز بزاره بعضی وقتام میگم مامان از دست من خسته بود چون همیشه تو دعواهاش با بابا میگفت
_ اگه این دو تا بچه نبودن من یه دقیقه هم تو رو تحمل نمیکردم اینا رو سر و سامون بدم ازدواج کنن من یه دقیقه هم  نمی مونم .
من عذاب وجدان داشتم
همیشه میگفتم کاش من نبودم که بخاطرم مامان عذاب نمیکشید،
🌸همیشه خودمو مقصر بدبختی مامانم میدونستم
مامانی که از ۱۶سالگی تو یه خانواده بدفهم و بی فرهنگ افتاده بود
و این تفاوت تربیت و فرهنگ خردش کرده بود.
مامان فقط به خاطر ما با همه چیز کنار اومده بود و تحمل میکرد.
انگار منم دوست داشتم زودتر ازدواج کنم که مامانم زودتر از اون جهنم خلاص بشه.
🌸
🍂🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸

🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🌸🍂
🌸
🌸
#سرگذشت واقعی #سارا

#قسمت_شانزدهم

🌸همون شب دعوتم کردن خونشون مامانش خیلی جوون بود مثه مامانه خودم.
با علی ۱۴سال اختلاف سنی داشت با همسرش مشکل داشت و با هم زندگی نمیکردن .
مامانش سیگاری بود و مدام قهوه میخورد خیلی شوخ بود  اما به شدت عصبی بود.
به علی خیلی وابسته بود و به دخترش که ۵-۶سالی از علی کوچکتر بود زیاد اهمیت نمیداد به خاطر همین مرجان خیلی به من میچسبید و از سر و کولم بالا میرفت.
🌸بعضی وقتها واقعا کلافه میشدم اما چیزی نمیگفتم چون دلم براش میسوخت .
انگار شرایطیتش خیلی شبیه من بود علی برای مادرش بت بود دلش نمیخاست پسرش رو با کسی تقسیم کنه.
بعضی وقتها یجوری به علی میچسبید که چندشم میشد انگار عشق گمشدش بود .
ولی منو هم دوست داشت اما حسادتش نسبت به من اجازه نمیداد آب خوش از گلومون پایین بره .. وقتی علی میرفت یزد بهم زنگ میزد
_ سارا بیا پیش ما
من و مرجان دلمون تنگ شده.
با هم قهوه میخوردیم میگفتیم و می خندیدیم ولی امان از روزی که علی میمومد واقعا هووی من میشد .
🌸ما دیگه مثه قبل با هم نمیتونستیم بیرون بریم یا قدم بزنیم یا دو نفری از تعطیلاتمون لذت ببریم .دیگه همیشه مامانش بین ما بود .
البته من اهمیتی نمیدادم میگفتم مادره دلش به شوهرش خوش نیست پسرشو دوست داره سعی میکردم خودمو راضی کنم.
به علی خیلی وابسته بودم
علی اجازه نمیداد بدون خودش جایی برم حتی با دوستام اجازه نداشتم یک رب پیاده برم مسخ شده بودم.
هر چی میگفت میگفتم چشم.
دلم ضعف میرفت که  برام غیرتی میشد.
🌸انقدر تنهایی ضعیفم کرده بود که به هر حرف غیرمنطقیش هم تن در میدادم.
یادم رفته بود که من مستقلم.
خودمم که باید برای خودم تصمیم بگیرم.
عید شده بود کل یازده روز عید رو بهانه میگرفت که چرا شما اینقدر مهمونی میرید و مهمون میاد
پس کی میخوای برای من وقت بذاری؟
عذاب وجدان داشتم.  بهم گفت شب قبل سیزده بدر میریم قزوین خونه بابابزرگم همه خاله ها و دایی ها و بچهاشون جمعا تو هم باهامون بیا… ساکت شدم ….


🌸
🍂🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸
🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🌸🍂
🌸
🌸
#سرگذشت واقعی #سارا

#قسمت_پانزدهم

🌸یک روز برف شدیدی میبارید
با علی  قرار داشتم
خیلی منتظر موندم نیومد.
دلشوره داشت خفم میکرد
علی هیچوقت بدقول نبود.
فکر کردم شاید خسته بوده تو خونه خوابش برده
رفتم شرکت نیم ساعت بعد آنلاین شد.
_علی؟کجا هستی؟میدونی چقدر منتظرت بودم؟
_ سارا جونم ببخشید تروخدا جاده یخ زده بود ماشین افتاد تو شونه خاکی اتوبوس چپ کرد.
خشکم زده بود
دو دستی زدم تو صورتم.
_ وااااای الان حالت خوبه؟ – اره عزیزدلم خوبم بدازظهر میام دنبالت
🌸حالم بد بود نگران بودم .میترسیدم اتفاق بدی براش افتاده باشه و بهم نگفته باشه
تا بدازظهر بشه بال بال زدم
دیدمش خدارو شکر سالم و سلامت بود.
از خودم تعجب میکردم
وقتی میدیدمش انگار دنیا رو بهم دادن
اصلا یادم رفته بود که قیافشو دوست نداشتم
کلی با رویاهای من فاصله داشت اما به قلبم خیلی نزدیک بود  من ازش خیلی سر بودم
اما اون با محبت کردنش همرو جبران میکرد
فقط دوسش داشتم چون دوستم داشت یعنی من فکر میکردم که دوستم داره.
یه روز داشتیم تو برف ها قدم میزدیم
تو پالتوم خودمو حسابی پیچیده بودم
جلوم ایستاد
نگام کرد
🌸صورتم از شدت سرما و خجالت قرمز شده بود
_ مامانم دوست داره ببینتت
از اینکه منو با خانوادش درو میون گذاشته بود خیلی خوشحال شدم
ولی که ای کاش مامانش هیچوقت منو ندیده بود ….
🌸
🍂🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸
🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🌸🍂
🌸
🌸
#سرگذشت واقعی #سارا

#قسمت_چهاردهم

شب آنلاین شدم
انگار منتظر بودم بیاد ازم سوال بپرسه
اونم آنلاین شد
_ مامانم کلی دعوام کرد که چرا ماشینو ترکوندی؟ منم گفتم یه عشق خوشگل پیدا کردم نتونستم ازش چشم بردارم زدم به ماشین جلویی.
با اینکه منو نمیدید با خجالت خندیدم . سرخ شده بودم
گونه هام میسوخت
نوشتم
_ ولی من عشق و عاشقی دوست ندارم! دلم نمیخاد نابود شم هیچکی از عاشقیش خیر ندیده.
جوابمو نداد شروع کرد مسخره بازی درآوردن و منو خندوندن انگار هر جا جوابی نداشت و میدونست شاید خودشم از چیزی که میگم مستثناء نیست سکوت میکرد.
میدونست چیکار کنه تا من خوشحال بشم.
نمیدونم چی شد و چقدر گذشت ولی یه روز چشم باز کردم دیدم هفته به هفته بی قرارم که از یزد برگرده
هر روز چشمم به مانیتور بود
تا اون چراغ روشن بشه و خبر بده که انلاین هست  صبح روزآی چهارشنبه هر هفته ساعت شش صبح از اتوبوس یزد پیاده میشد
هفت خودشو میرسوند سر کوچه ی ما که پیاده بریم تا انقلاب منم اون روز ها بی قرار بودم تا برسه
تا کنارش راه برم
یک ساعت راه میرفتیم و میگفتیم و میخندیدیم.
یک لحظه نمیذاشت تنها بمونم کل هفته که نبود اینقدر زنگ میزد و چکم میکرد که حس نمیکردم تهران نیست منو زندانی کرده بود اما من انگار نمیفهمیدم خیلی خوشم میومد یکی بهم اهمیت میداد.
کاری که بابام ازمون دریغ کرده بود و هیچوقت حواسش به زندگیش نبود.حالا اون با رفتارش همرو جبران کرده بود
#ادامہ_دارد

🌸
🍂🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸
More