🍂🍃🌸🍂🍃🌸🍂🌸🍂🌸#سرگذشت واقعی
#سارا#قسمت_بیست_و_دو🌸انقدر مادرش اصرار کرد تا تو جنگل نزدیک ماسوله اتاق گرفتیم
یه کلبه چوبی دوبلکس که ما پایین موندیم و اونا رفتن طبقه دومش
ماشینها هم جلو کلبه پارک کردیم .
علی چادر زد و تو جنگل خوابید.
من آدم کم خوابی هستم به محض روشن شدن هوا بیدار میشم.
برای اینکه بقیه رو بیدار نکنم سوییچ برداشتم رفتم تو ماشین نشستم
یک ساعت بعد علی از چادر اومد
بیرون بلند گفت
— اه اه این بالشتا چه بو گندی میدادن!
مامانش از تو ایوان بالا داد زد
🌸 پیشنهاد جنابعالی بود. دیگه بهتر از این نمیشه که هی بریم ماسوله بریم ماسوله.بکش .حقته.
من خودمو زده بودم به کری و کوری میدونستم در حدم نیست با همچین آدمی یکی به دو کنم.
مامانش مانتو پوشید و اومد بیرون از سرپایینی جلو کلبه رفت پایین
علی اومد تو ماشین پیش من
– خب خانمی دیشب خوب خوابیدی؟ -اره بد نبود ولی کاش دنبال ما نمیومدی! – چیکار کنم عزیزم دلم طاقت نمیاورد یه هفته نبینمت. رومو کردم اونور از دستش ناراحت بودم که نسنجیده عمل کرده بود
🌸علی داشت با شوخی و حرف هاش منو راضی کنه تا اشتی کنم باهاش
مامانش هن هن کنان و با کلی عرق رو پیشونیش با نون بربری رسید جلوی کلبه
از ماشین پیدا شدم سلام کردم
گفتم \عه چه جالب اینجا نونوایی هست؟
بدون اینکه نگام کنه با یه لحن بدی گفت
_ بله هست. نگام نکرد و از پله ها رفت بالا.
علی همچنان پیش من بود ۵ دقیقه نشده بود که از ایوان داد زد علی آقا تشریفتو بیار بالا بسه .
🌸من منتظر نشدم علی بره سرمو انداختم پایین رفتم تو طبقه خودمون.
یه چیزایی داشتیم آماده با مامانم اماده کردیم واسه خوردن صبحانه که دیدم
از بالا صدای گرمپ گرمپ و داد و هوار میاد لیوان چای تو دستم موند همینطوری با بهت به بالاسرم نگاه میکردم دوییدم بیرون
علی با داد و هوار اومد تو ایوون فهمیدم
سر من با هم دعواشون شده هر چی از دهنش در میومد بار علی کرد
بالاخره ابروم پیش مامانمو خاله سیما رفت برگشتم
تو کلبه اعصابم ذوب شده بود
سرم درد میکرد
روم نمیشد تو چشم کسی نگاه کنم
یهو مامانم برگشت گفت
🌸سارا تو با این دیوونه بازیا میتونی کنار بیای؟ میتونی تو این شرایط زندگی کنی؟ تو توی خانواده ای نبودی که آرامش داشته باشن همیشه من و بابات با هم دعوا داشتیم دیگه بسه برات.اخه این چه وضعی هست .هنوز اشنا نشدیم اینه روزگارت .وای به حال اشنابی کامل .
رفتم تو فکر…
🌸🍂🌸🍂🍃🍂🌸🍃🍂🌸