رنگت روخدااااایی‌ کن

#قسمت_بیست_و_دوم
Channel
Logo of the Telegram channel رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriPromote
11.22K
subscribers
34K
photos
10.2K
videos
2.98K
links
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین
#آخرین‌عروس
#قسمت_بیست_و_دوم
#سرسفره‌افطاردعامی‌کنی !

ایا می خواهید راز تولد موسی علیه السلام برایتان بگوییم؟

شب چهارشنبه بود،فرعون در قصر خویش خوابیده بود.نسیم خنکی از رود نیل می وزید .آسمان ابری و تیره شد .گویا رعد و برقی در راه بود .

فرعون در خواب دید که آتشی سرزمین فلسطین به مصر آمد و این آتش وارد قصر شد و همه جا را سوزاند و ویران کرد .

صدای رعد و برق در همه جا پیچید، فرعون از خواب پرید. او خیلی ترسیده بود.

وقتی صبح شد فرعون دستور داد تاهمه کسانی که تعبیر خواب می کردند به قصر بیایند .فرعون خواب خود را برای آنها تعریف کرد .

تعیر خواب برای همه روشن بود اما کسی جرئت نداشت آن را بگوید همه به هم نگاه می کردند . سرانجام یکی از آنها به سمت فرعون رفت فرعون با تندی به آن نگاه کردو فریاد زد :
_تعبیر خواب من چیست؟
_قبله عالم خواب شما از آینده ایی پریشان خبر می دهد .آیا شما ناراحت نمی شوید آن را بگویم.
_زود بگو بدانم از خواب من چه میفهمی؟
_به زودی در قوم بنی اسرائیل که در مصر زندگی میکنند پسری به دنیا می آید که تاج و تخت شما را نابود می کند .

سکوت هم جا را فرا گرفت عرق سردی بر پیشانی فرعون نشست ، او به فکر چاره بود .
جلسه مهمی در روز چهار شنبه تشکیل شد ،بزرگان مصر در این جلسه حضور پیدا کردند همه در مورد این موضوع نظر دادند.

سرانجام این بخش نامه در دو بند صادر شد :
الف) همه نوزاندان پسر که قبلا به دنیا آمدند به قتل برسند
ب) شکم های زنان حامله پاره شده و نوزادان آنان اگر پسر باشد کشته شود .

ماموران حکومتی به خانه بنی اسرائیل ریختندو با بی رحمی زیاد دستور فرعون را اجرا نمودند .چه خون هایی که بر زمین ریخته شد باور کردن ان سخت است که در ان هنگام 70000 هزار نوزاد پسر کشته شدند .خداوند به بنی اسرائیل وعده داده بود که به زوی موسی ظهور می کند و آنها را از ظلم و ستم فرعون نجات می دهد .

اما آنها از همه جا ناامید شدند فکر میکردند که موسی هم کشته شده است .

ولی وعده خدا هیچ وقت تخلف ندارد .خدا برای تولد موسی برنامه ویژه ایی داشت .
شاید شنیده باشید که نام مادر موسی یوکابد بود .

یوکابد تا ان شبی که موسی را به دنیا آورد خودش هم از حامله بودنش خبر نداشت .

آن خدایی که عیسی را بدون پدر آفرید می تواند کاری کند که یوکابد هم متوجه حامله بودن خودش نشود .
خدا بر هر کاری توانست

سرانجام موسی به دنیا آمد و فقط سه نفر از تولد او باخبر شدند پدر،مادر و خواهرش .
🌙🌙🌙
#آخرین‌عروس
#قسمت_بیست_و_سوم
#سرسفره‌افطاردعامی‌کنی !
امشب که شب نیمه شعبان است تاریخ تکرار می شود همانطور که تا شب تولد موسی هیچ اثری از حاملگی در یوکابد نبود در نرجس هم هیچ اثری نیست.

حکومت عباسی می داند که فرزند امام حسن عسکری همان مهدی علیه السلام است و قرار است او به همه حکومت های باطل پایان دهد .

او دستور داده است تا هر طور شده از تولد مهدی علیه السلام جلوگیری شود و به همین منظور زنان زیادی را به عنوان جاسوس استخدام کرده است آنها باید هر روز به خانه امام حسن عسکری بروند و همسر آن حضرت را زیر نظر داشته باشند . وظیفه آنها این است که اگر اثری از حامله بودن در در نرجس ببینند سریع گزارش بدهند .

البته این زنان زنان معمولی نیستند آنها زنان
زنان قبله هستند زنانی که فقط با نگاه کردن به چهره یک زن می توانند تشخیص بدهند او حامله است یا نه .انها می توانند حتی هفت ماه قبل از تولد یک نوزاد حامله بودن مادر او را بفهمند .

خلیفه نقشه هایی در سر دارد می خواهد اگر نرجس حامله شد هر چه زودتر او را همراه فرزندش به قتل برسانند.

او می خواهد نقش فرعون را بازی کند مگر فرعون هفتاد هزار نوزاد پسررا به قتل نرساند .این حکومت برای باقی ماندش حاضر است هر کاری بکند .

البته خلیفه فکر می کند تا هفت ماه دیگر هیچ فرزندی در خانه امام حسن عسکری علیه السلام به دنیا نمی آید . این گزارشی است که زنان قابله به او دادند .
@jomalate10rishteri
🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🌸🍂
🌸
#سرگذشت واقعی #سارا

#قسمت_بیست_و_دوم

🌸 دو روز بعد تولد ؛ علی رفت یزد.
همدیگرو ندیدیم تا  اواسط مرداد بود
هوا به شدت گرم بود ؛
شرکت ما تصمیم گرفت ۱۰روز برای تعطیلات تابستونی مرخصی بده.
علی برگشته بود تهران
اومد دنبالم تا از شرکت برگردم اداره
دست همدیگرو گرفته بودیم و تو خیابون قدم میزدیم
ماجرای مرخصیمو گفتم
_حالا کجا میرید؟ .
_میریم ماسوله  _ اوکی ما هم میریم خونه خالم؛ محمودآباد.
🌸فرداش از تهران راه افتادیم
من و خالم( سیما )که از خودم دو سال کوچکتر بود و مامانم حرکت کردیم به سمت رشت .
تازه منجیل رو رد کرده بودیم که علی  زنگ زد
_کجایی عزیزم؟ – ما منجیل رو رد کردیم شما کجایید؟
با پچ پچ گفت دارم میام سمتت عشقم.
با تعجب گفتم
_ با کیا هستید؟
گفت با مامان و مرجان و بابابزرگ و مامان بزرگ.
چون مامانشو خوب میشناختم گفتم به مامانت گفتی که داری میای سمت ما؟
من من کرد گفت ن ن نه ولی میگم.
دلشوره داشتم.اونطور که علی حرف میزد میترسیدم اتفاق بدی بیافته
ما دیگه رسیده بودیم فومن که مامانش به موبایل من زنگ زد.
🌸وقتی جواب دادم  فقط صدای جیغ میشنیدم و هر چند تا جیغ وسطش یک کلمه اسم علی رو.
دست و پام شل شد.
تمام خون تو بدنم منجمد شده بود
گوشی و محکم به گوشم گرفته بودم ببینم چی شده

#ادامه_دارد

🌸
🍂🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیست و سوم بخش اول

🌹همین موقع عمه اومد تو و پشت سرش مرضیه…. هر دو هراسون به ما نگاه می کردن عمه پرسید : چی شده؟ … هیچکدوم حرفی نزدیم ، من می لرزیدم و حمیرا هم بی حرکت وایستاده بود .. عمه سرشو برگروند بطرف در و گفت : ایرج تو برو رویا بیاد بیرون …..حمیرا قبل از من رفت … من در حالیکه می لرزیدم گفتم عمه می مونی تا خودمو آب بکشم ؟
گفت آره عمه جون برو خودتو بشور…. کاریت که نکرد ؟ من میرم پیش حمیرا مرضیه اینجاس ….. گفتم نه …خاطرتون جمع باشه ….. کاری به من نداشت ….
ولی وقتی رفتم زیر دوش نمی دونم چرا اونقدر دلم گرفت باز اون احساس لعنتی اومد به سراغم … اون احساس بی سرو سامونی که من اسمش گذاشته بودم حس احمقانه …. ولی بود
از خودم و از این دنیا سیر شدم و حال بدی پیدا کردم به خودم و به زمین و آسمون بد و بیراه گفتم …..
🌹وقتی اومدم تو اتاقم هیچ صدایی نمیومد و مرضیه وقتی خاطر جمع شد که دیگه تو اتاقم هستم گفت : نگران نباش همه رفتن پایین صبحانه بخورن …. با بی حوصلگی خودمو مرتب کردم….. از وقتی که قسمتی از موهای منو تراشیده بودن برای عمل،،خیلی بد جور شده بود اگر سرمو سشوار نمی کشیدم و جمع نمی کردم خیلی بد به نظر می رسید …. سشوار رو روشن کردم و گرفتم روی سرم ….هنوز داشتم می لرزیدم و حرارت گرم اون برام خوشایند بود ….. پشتم به در بود و صدای زیاد سشوار تو گوشم، متوجه ی اومدن عمه و ایرج نشدم ….. فقط احساس کردم کسی پشت سرمه … سشوار رو خاموش کردم و زود موهامو جمع کردم که جلوی ایرج بد نباشه ……
🌹عمه آغوشش رو باز کرد و منم خیلی مشتاقانه خودمو انداختم تو بغلش ولی با اینکه بغض داشتم گریه نکردم تصمیم داشتم قوی باشم و دیگه اونو ناراحت نکنم … گفتم من خوبم عمه جونم … واقعا کاری نکرد خوب ما می دونستیم که حمیرا خوشش نمیاد کسی بره تو اون حموم …..من باید اول به شما خبر بدم تا هوای اونو داشته باشین؛؛ بعد برم,, یک بار دیگه این طوری شده بود باید احتیاط می کردم …. از این به بعد این کارو می کنم …ایرج فقط نگاه می کرد از نگاهش خیلی چیزا می فهمیدم ….عشق ، تاسف ، و شرمندگی …. که برای من همون نگاه محبت آمیزش کافی بود .. که آروم بشم …. تورجم از راه رسید ..
🌹دستشو به چهار چوب در گرفت …و گفت : جنایت تو حمام …….. دختری که می خواست دکتر بشود امروز صبح مورد حمله ی ضربتی خانواده ی تجلی قرار گرفت و به طور معجزه آسایی از دست اونا جون سالم به در برد ….. عمه راه افتاد که بره و گفت : من برم که حوصله ی این حرفا رو ندارم بس نمی کنی که؛؛ و رفت …. ولی ایرج خندید و گفت از شوخی گذشته خیلی ترسیدم وقتی داشتم میرفتم پایین صدای حمیرا رو از تو حموم شنیدم…. مُردم نمی دونستم چطوری به مامان خبر بدم فقط گفتم تموم شد یک بلایی سرش آورد …. فکر می کردم برم پایین دیر میشه……. از اون بالا صدا بزنم حمیرا رو تحریک می کنم … وای نمی دونین چقدر بد بود فکر کنم چهار تا پله یکی رفتم پایین ، مامان رو صدا کردم و چهار تا پله یکی برگشتم بالا …
🌹تورج گفت : پس بی خودی بهت میگم بابا لنگ دراز …….آخ …آخ ..ولی من در هیجان انگیز ترین لحظات زندگی خوابم … خوب دیگه چی شد ؟ حالا بگو رویا بالاخره زدنت یا نه ؟ گفتم نه دستمو گرفت ولی ول کرد و رفت …… دستشو زد بهم و گفت : ای بابا دیگه از حمیرا هم بخاری بلند نمیشه …….
ایرج زد پس کله اش و گفت میشه فقط یک ساعت جدی باشی ؟
گفت : به خدا جدیم من حقیقت رو میگم شما ها پنهون کاری می کنین … شما ها جدی نیستین ……. عمه صدا زد ایرج بابات منتظره ….
🌹هر دوتا خداحافظی کردن و رفتن ایرج گفت تو رو خدا ازش فاصله بگیر من میگم صبحانه ی تو رو بیارن همین جا بخور امروز نرو پایین …… تورج هم گفت : انشالله زنده بمونی تا ما بیام ال وداع …..
اونا رفتن دیگه حالم خوب بود و نشستم سر درس ….
🌹نزدیک ظهر بود …من روی تخت ولو شده بودم و درس می خوندم این طوری بهتر می تونستم مطالب رو بفهمم با سینه افتادم روی بالش و مشغول خوندن شدم ….که یک دفعه در باز شد و حمیرا اومد تو ……. مثل برق از جام پریدم و با خودم گفتم دیگه کارم تموم شد …..
#قسمت بیست و دوم-بخش دوم
ولی حمیرا با اون چشمان سیاه و درشتش
#ادامه_دارد
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیست و دوم بخش سوم

🍃حالا دیگه می دونستم که اگر هم بیرونم کنن جایی ندارم که برم….. و این بار برای این وارد اون خونه شدم که دیگه برای همیشه بمونم و عضوی از خانواده ی اونا بشم …. و برای مشکلاتم را ه حل منطقی پیدا کنم ……
حمیرا تو حال نشسته بود و تلویزیون تماشا می کرد … من بهش سلام کردم …. اونم جواب داد : سلام بهتر شدی ؟ …. ببین من واقعا نمی خواستم تو صدمه ببینی … اینو بدون .
اینو یک دفعه ای گفت و پشتشو کرد به من و نشست و صدای تلویزیون رو زیاد کرد …رفتم نزدیک و گفتم : می دونم و هیچوقت این فکر رو نکردم خاطرت جمع …. هیچ عکس العملی نشون نداد ….
عمه با اشاره به من گفت: برو بالا ….من رفتم تو اتاقم ….
🍃چمدونم رو از قبل گذاشته بودن روی تخت … نگاهی به اطراف کردم حالا اونجا برام مثل بهشت بود جای امنی که منو از نابسامانی نجات می داد ….حتی اگر نتونم از اون اتاق بیرون برم …….
اول چمدون رو خالی کردم و فشارش دادم زیر تخت کمی اتاق رو مرتب کردم و نشستم سر درسم چون خیلی عقب بودم و فرصتی هم برای جبران نداشتم ……..
در واقع تا امتحان نهایی فقط درس خوندم و زیاد بیرون نمی رفتم به جز مدرسه و شام و نهار …..
🍃حمیرا کلا منو ندید گرفته بود .. انگار نیستم .. دیگه اونم برام مهم نبود … و فقط کار خودمو می کردم تنها دلخوشی من ساعتی بود که ایرج از کارخونه برمی گشت پشت پنجره منتظرش می موندم و اونم هر بار طوری که علیرضا خان متوجه نشه دستشو تکون می داد و این تا چند ساعت منو شارژ می کرد …. و بعد سر شام اونو می دیدم اما تورج در هر فرصتی یک سر به من می زد و احوالم رو می پرسید …
🍃امتحان نهایی برام کاری نداشت … سخت نبود و اونو به راحتی با نمره های خوب گذروندم چیزی که نگرانم می کرد کنکور بود و حالا تمام تلاشم رو برای قبول شدن می کردم ……..
حمیرا هنوز مثل یک دشمن با من رفتار می کرد متلک می گفت و در هر فرصتی بدترین حرفای تحقیر کننده رو به من می زد و این کارو در موقعی می کرد که نمی تونستم بهش چیزی بگم ….
🍃ولی حالش خوب بود پس من دلیل این کارشو نمی فهمیدم …. شب ها کماکان ناله می کرد ولی کسی به سراغش نمی رفت انگار همه عادت کرده بودن منم اگر بیدار می شدم فقط گوش می کردم …. تا اینکه چند روز به کنکور مونده بود، یک شب تا دیر وقت زبان خوندم و چون مهارتی توش نداشتم خیلی خسته شدم …و صبح با کسالت خیلی زیاد از خواب بیدار شدم حتی چشمم رو به سختی باز کردم باید کاری می کردم تا سر حال بشم و درس بخونم این بود فکر کردم برم حموم با عجله حوله مو بر داشتم و رفتم زیر دوش و یادم رفت درو فقل کنم …هنوز خودمو آب نکشیده بودم که یک مرتبه برگشتم و حمیرا رو جلوی چشمم دیدم خشمگین و عصبانی ….حالاا هیچ کس هم نمی دونه اون اومده تو حموم با این فکر شروع کردم به لرزیدن …
با عصبانیت گفت : تو توی حموم من چیکار می کنی ؟ پس همیشه میومدی اینجا رو نجس می کردی حیوون؟ …. و صداشو بلند کرد که کی بهت اجازه داد بیای تو حموم من کثافت ِ آشغال چرا دست از سر ما ور نمی داری ؟ گمشو از زندگی ما برو بیرون …
🍃من دستپاچه زود دوش رو بستم و پریدم حوله مو بر داشتم و تنم کردم اومدم لباسمو بر دارم و برم که دستمو گرفت و کشید خودمو کشیدم عقب ولی اون دو دستی دست منو گرفته بود منم دست دیگم رو گذاشتم روی دست اون تا مقاومتم زیاد بشه و یک وقت نخورم زمین این بار نزدیک کنکور بود و اگر بلایی سرم میومد جبران ناپذیر بود …..
گفتم ببین حمیرا دیگه نمیام ببخشید معذرت می خوام، بزار برم قول میدم دفعه ی آخرم باشه … ولی اون ساکت شده بود و هی دست منو لمس می کرد … و با چشمان درشتش به من نگاه می کرد ….
گفتم بزار برم من هنوز خوب نشدم زورم به تو میرسه فقط نمی خوام به تو صدمه بزنم …اگر بهت حرفی نمی زنم ملاحظه می کنم وگرنه هم زبون دارم هم زور … ولم کن برم …لطفا دستمو ول کن ….
🍃ولی اون محکم تر دست منو گرفته بود و ول نمی کرد …. گفتم .. ببین اگر بخورم زمین دوباره سرم بشکنه برای خودتم درد سر درست می کنی …. تو رو خدا ول کن دستمو ….. همین طور که تو چشم من نگاه می کرد دستش شل شد و من آهسته دستمو کشیدم.

#ادامه_دارد
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من"بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیست و دوم بخش دوم

🍃من نگاهی کردم و گفتم: لبت خون میاد کتک کاری کردین ؟ ….
گفت: تو بهش فکر نکن چند روز بود برای من خط و نشون می کشید ، گفتم راحت بشه …. عوضش دلم خنک شد .
کلافه شدم گفتم: آخه اون برادرمنه دلم نمی خواد ناراحت بشه تو رو خدا دیگه این کارو نکن …. اینایی که بهش گفتم برای این بود که تا حالا هیچی نگفته بودم فکر می کرد زبون ندارم و نمی فهمم به خدا اگر به خودم می گفت بهش می دادم برام مهم نبود …بد راهی رو انتخاب کرد …
گفت : من شروع نکردم ولی وقتی دیدم آروم نمیشه منم صبر نکردم لازم داشت …. باور کن به خاطر تو نبود به خاطر خودم بود … دیگه تموم شد و رفت …. من دلم نمی خواست در گیری بشه ولی اون خیلی دلش می خواست این کارو بکنه …. به تو توهین کرد و به طرف من حمله کرد راستش منم حسابی خدمتش رسیدم …….
🌹همین موقع تورج با غذا و نوشابه اومد تو و با صدای بلند گفت : من اومدم …. ولی هادی رو هم دم در دیدم اینجا بود ؟تو زدیش ؟ ایرج گفت می خواست خدمت من برسه من دیدم بد میشه خدمتش رسیدم ……… تورج زد زیر خنده و گفت : اون آخه ما رو نمیشناسه که…..ما خواهرشو می زنیم اونوقت خودشو نزنیم؟ برای خانمش هم حمیرا رو می فرستیم …….(این حرف در واقع برای من دیگه خنده نداشت ولی اونقدر این حرف رو بامزه زد که منم خندم گرفت ) و خودش قاه قاه خندید …
تخت رو آوردن بالا ولی بازم خوردن چلو کباب برای من سخت بود و با وضعیتی که برای هادی پیش اومده بود زیاد اشتها نداشتم دلم
نمی خواست برادرم این طور تحقیر بشه ….
🍃ولی اون دوتا با اشتها خوردن و خندیدن و سر به سر هم گذاشتن ….. رابطه ی عجیبی بین اون دو تا بود رو حرف هم حرف نمی زدن از هم دلخور نمی شدن رعایت همدیگر رو می کردن و هیچ حسادت یا حرفی بین اونا نبود ، هر دو اونقدر پاک و نجیب بودن که حتی یک بار کاری نکردن که من احساس بدی داشته باشم هیچوقت حتی دست منو نگرفتن و یا سعی نکردن حرف نا مربوطی به من بزنن و این برای من ارزش زیادی داشت اگر هر کدوم می خواستن از من سوء استفاده کنن همه چیز فرق می کرد و من نمی تونستم به اون راحتی با اونا باشم …
فقط یک بار ایرج به تورج گفت نباید بری تو اتاق رویا همون شد دیگه اون هیچوقت پاشو از پاشنه ی در تو نگذاشت …..
🌹یک هفته ی بعد من از بیمارستان مرخص شدم … عمه و اسماعیل اومدن دنبالم و منو بردن خونه از این که دوباره به اون خونه بر می گشتم خوشحال بودم و اینکه می تونستم برم مدرسه …….
از حمیرا خبر داشتم می گفتن حالش خوبه و تقریبا رفتارش عادی شده … دیگه ازش نمی ترسیدم چون فکر می کردم اونا همه پشت من هستن …. در واقع احساس اینکه تو کوچه ها آواره بشم یا خونه ی مینا زندگی کنم برام اونقدر دردناک بود که اونجا رو به چشمم بکشم ….
🍃یاد یکی از شعر های کتابم که از سعدی بود افتادم و همین طور که توی ماشین بطرف خونه می رفتیم و خیابون ها رو تماشا می کردم با خودم خوندم:
ای سیر تو را نان جوین خوش ننماید
معشوق من است آن که به نزدیک تو زشت است
حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف
از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است

#ادامه_دارد
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیست و دوم بخش اول

🌹تورج که رفت ایرج یک آبمیوه باز کرد و یک نی گذاشت توش و داد به من و گفت بخور که خیلی لاغرشدی ، احساس کردم دستپاچه شده ..منم همینطور، نمی تونستم پنهون کنم که چقدر عاشقشم وقتی آب میوه رو می گرفتم هم دست اون می لرزید هم من … بدون اینکه نگاهش کنم نگاه گرمشو حس می کردم … برای اینکه بیشتر از این رسوا نشم ، چشممو بستم ولی صدای قلبم رو می شنیدم ….. که یک مرتبه صدای در، ما رو به خودمون آورد ….. هادی بود با یک دسته گل اومد تو… سلام کرد …. ایرج زیر لب جواب گفت و رفت بیرون هادی گل رو گذاشت روی میز و کنار من روی تخت نشست .
🍃گفت : حال خواهر خوشگل من چطوره ؟خوبی خواهر جون قربونت برم (خواست دستمو بگیره ولی من کشیدم ) خیلی ما رو ترسوندی …. دیگه تنهات نمی زارم می برمت خونه ی خودمون و خودم ازت مراقبت می کنم ، اصلا غصه نخور بهم بگو چه اتفاقی برات افتاده ؟ کی این بلا رو سرت آورده ؟ اسم خودشونو میزارن مسلمون ببین چی شدی پوست و استخون بهم بگو ببینم کی باهات این کارو کرده ؟……پدرشونو در میارم……
🌹دیدم خیلی داره عرض اندام می کنه …گفتم: از زنت اجازه گرفتی ؟ یا فردا برادرشو میندازه به جون من که باعث بشه من بترسم و از خونه ات فرار کنم ….؟ برو هادی دست از سرم بردار تو اگر می خواستی از من مراقبت کنی وقتی اومدم پیشت و گفتم اگر تو بگی نرو؛ نمیرم؛ سکوت نمی کردی …. چرا اون موقع یک کلام حرف نزدی ؟ بهم نگفتی خواهر جایی که تو داری میری برات آشنا نیست پیش من بمون ….. چرا بدون اینکه به من بگی همه ی سهم منو بر داشتی و برای خودت خونه خریدی؟ ….منو بی حق کردی؟
🍃….من بچه بودم نتونستم بهت چیزی بگم تازه سه قورت و نیم بالا داری ؟ اگر اون موقع سهم منو می دادی الان سر بار نبودم و برای خودم زندگی داشتم …به خدا برای پول نیست شاید اگر به خودم می گفتی و یا با من درست رفتار می کردی ازت دلخور نبودم ولی دیگه همه چیز خراب شده…….
به نظر خودت درست بود که همه چیز رو بالا بکشی و اونقدر منو اذیت کنی؟ یا اصلا اجازه بدی زنت با من اون کارای زشت رو بکنه …خیلی برام ناگوار بود که از برادرم این طوری نارو بخورم….. کردی تو این مدت یک سر به من بزنی ببینی در چه حالی هستم ؟ ……
🌹گفت : راست میگی هر چی بگی حق داری الهی من فدات بشم … تو بیا پیش خودم اگر همه چیز رو جبران نکردم ؟ قول شرف میدم دیگه نمی زارم آب تو دلت تکون بخوره ….. گفتم امکان نداره من دیگه پامو تو خونه ی تو نمی زارم …. هرگز نمی خوام چشمم به اعظم بیفته حتی اگر برای دوری از فرید که اینقدر دوستش داشتم بمیرم نمی خوام دیگه شما ها رو ببینم ….
🍃یک مرتبه برافروخته شد و از جاش بلند شد که … می دونم چرا نمیای خوب معلومه اونجا بهت خوش می گذره ….
گفتم : آره نمیبینی الان چقدر خوشحالم؟ گفت وقتی اومدم تو دیدم ، چه جوری داری با اون پسره لاس می زنی……. چرا بیای خونه ی ما!!!وقتی دو تا گردن کلفت اینجا شدن سگ پاسبانت !!!من اگر حساب اینا رو نرسیدم نامردم…. چه معنی داره دوتا جوون عذب دائم بالای سر تو باشن من باید تکلیف این کارو روشن کنم …
🌹سرمو که نمی تونستم تکون بدم همون طور که خوابیده بودم گفتم: تف به روت بیاد برو از اینجا برو…. اون دو نفر که تو می ببینی دارن جای تو برای من برادری می کنن عوض تشکرته؟ حالا غیرتت گل کرده ؟اون موقع که از خونه ت بیرونم کردی غیرت نداشتی ؟ ….
صداشو بلند کرد و شروع کرد به دری وری گفتن که ایرج اومد تو یک دست شو گذاشت تو پشتش و دست دیگه شو گرفت و گفت : آقا هادی رویا خانم مریضه خودتو کنترل کن ، نباید عصبانی بشه دوباره خونریزی کنه خیلی براش خطرناکه لطفا مراعات کن …. بیا بریم بیرون حرف بزنیم …….
اونا با هم رفتن در حالیکه هادی به خودش نفرین می کرد که خاک بر سر من که خواهرم زیر دست شما افتاده و شما ها برای من تعین تکلیف می کنین کی بیام و کی برم …..
🍃چشمم به در بود تا ایرج برگرده می ترسیدم با هم حرفشون بشه ……مدتی طول کشید از ایرج خبری نشد پرستار اومد درجه گذاشت و فشارمو گرفت پانسمان رو عوض کرد تو سرمم آمپول ریخت و کاراشو انجام داد ولی بازم ایرج نیومد ….
دلم شور افتاد … به پرستار گفتم میشه اون آقا که با منه صدا کنین ….نگاهی کرد و گفت کسی اینجا نیست …. کاری داری بگو برات انجام بدم …. گفتم نه مرسی صبر می کنم ….نزدیک نیم ساعت طول کشید که برگشت بهم ریخته بود جیب پیرهنش پاره بود واز کنار لبش خون میومد ….
#ادامه_دارد
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیست و دوم بخش دوم

🌹حالا چی به شکوه خانم گذشته بود فقط خدا می دونه بعد با گریه زنگ زده بود به ایرج اونم خودشو رسونده بود و با هم رفتن مدرسه ات گفتن نیومدی و بعد دوستت رو معرفی کردن از اون پرس جو کردن اونم بی انصاف گفته بود خبر نداره ، خلاصه هر جایی به فکرشون می رسید گشتن عاقبت مامان فکر کرده بود شاید رفتی سر خاک اومد خونه سر بزنه بره اونجا دنبالت که مینا زنگ زد و جریان رو گفت همه با هم اومدیم بیمارستان بابا خیلی از دستت عصبانیه برای اولین بار بهت فحش داد … منتظر باش دیگه روش باز شده ممکنه یک روز حمیرا تو رو بزنه یک روز علیرضاخان بقیه ی روزا هم تو بیمارستانی…..
خندم گرفت ولی گفتم : تورج من دیگه خونه ی شما بر نمی گردم باید یک فکری برای خودم بکنم فعلا خونه ی مینا می مونم…. خیلی جدی گفت باشه به شرط اینکه اتاق اضافه داشته باشن منم بیام ….. هر جا بری منم اونجام بدون تو نمی تونم اون خونه رو تحمل کنم ….. تازه شب ها مینا برامون می خونه تو خونه ی خودمون یک طوطی هم نداریم ….. ولی بدون شوخی خیلی دوست خوبی داری هم خودش هم خانواده اش مهربون و ساده هستن …. ولی بهت بگم شکوه خانم اصلا تحویلشون نگرفت ….
گفتم ولی تورج من بدون شوخی میگم دیگه نمیام … گفت واسه ی خودت میگی دست و پا تو می بندیم می برمت خونه مگه به خواسته ی توس پس اگه نباشی هر چند روز یک بار ما کی رو بزنیم و سرمون گرم بشه …. نه والله بدون تو حوصله مون سر میره … اگه تو بری دیگه رنگ بیمارستان رو هم نمی ببینیم هر زندگی یک تنوع لازم داره ….. ما داشتیم می خندیدم که عمه از در اومد تو منو که دید دارم می خندم خوشحال شد و اومد کنارم دستشو گذاشت روی سرم و با بغض گفت عزیزم خوشحالم که حالت خوبه … آخیش داشتم میومدم فکر نمی کردم تو رو اینطوری ببینم با لب خندون …. این چند روز که روی تخت افتاده بودی حسابی داغون بودم و اشکش ریخت( تا حالا اونو این طور مهربون ندیده بودم) آخه تو که منو کشتی مگه من چیکارت کرده بودم که این طوری تلافی کردی و گذاشتی رفتی ؟
گفتم : به خدا تا آخر عمرم مدیون شما می مونم ولی دیدم باعث ناراحتی و آزار شما شدم…. شما مونده بودین با من چیکار کنین ، اگر جای من بودین چه تصمیمی می گرفتین ؟ نمی رفتین ؟
عمه با تعجب پرسید : چی گفتی ؟ کی می خواست با تو چیکار کنه ؟ ما اصلا با تو مشکل نداریم منظورت چیه ؟
گفتم عمه جون اومدم آب بخورم شنیدم علیرضا خان گفت: دیگه نمی تونه تحمل کنه و باید بره و می گفتین باید یک فکری به حال من بکنین ….

#ادامه_دارد
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝

#قسمت_بیست_و_یکم : اولین پرونده

🌹فردا صبح با برادرش اومدن دفتر من ... اولین مراجع های من... و اولین پرونده من ... اونها که رفتن به زحمت خودم رو کنترل می کردم که گریه نکنم ... بعد از اون همه سال زجر و تلاش ... باورم نمی شد ...
🌹 اولین پرونده ام رو گرفته بودم ... مثل یه آدم عادی ...
سریع به خودم اومدم ... باید خیلی محکم پشت اونها می ایستادم و هر طور شده پرونده رو می بردم ... این اولین پرونده من بود ... اما ممکن بود آخرین پرونده من بشه ...
🌹دوباره تمام کتاب ها و مطالب رو ورق زدم ... هر قانونی که فکر می کردم ممکنه به درد پرونده بخوره رو از اول مرور کردم ... .
اول از همه، خودم رو به عنوان وکیل پرونده به دادگاه، قاضی و دادستانی معرفی کردم ... قاضی با دیدن من، فقط چند لحظه بهم خیره شده بود ... باور اینکه یه بومی سیاه، وکیل پرونده شده باشه برای همه سخت بود ...
🌹اما طبق قانون، احدی نمی تونست مانع من بشه ... تنها ترس من از یه چیز بود ... من هنوز یه بومی سیاه بودم ... در یه جامعه نژادپرست سفید ... .
بالاخره به هر زحمتی که بود اجازه بازرسی از دفتر رو گرفتم ... پلیس به دستور دادگاه موظف به همکاری شده بود ... احساس فوق العاده و غیرقابل وصفی بود ...
🌹پلیس های سفیدی که از حالت شون مشخص بود اصلا از من خوششون نمیاد ... من بالای سرشون ایستاده بودم و با نماینده دادستانی پرونده ها رو بررسی می کردیم ... تا دیروز، من زیردست و برده و همیشه محکوم بودم ... اما الان اونها مجبور بودن حداقل در ظاهر از لفظ آقا و قربان برای خطاب به من استفاده کنن ... اون لحظات حس یه ابرقهرمان رو داشتم ... .
🌹بهترین لحظه هم، زمانی بود که مدارک ثبت شده دست نخورده باقی مونده بود ... اونها حتی فکرش رو هم نمی کردن یه کارگر با یه وکیل سیاه، بتونن تا اونجا پیش برن ... برای همین بی خیال، زحمت از بین بردن و دست بردن توی قراردادها و اسناد ثبت شده رو یه خودشون نداده بودن ...
🌹این بزرگ ترین امتیاز برای پیروزی ما محسوب می شد ...
بالاخره زمان دادگاه تعیین شد ... و روز دادرسی از راه رسید...

ادامه دارد....
○°●•○•°♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝

#قسمت_بیست_و_دوم : تیکه های استخوان

🌹روز دادگاه، هیجان غیر قابل وصفی داشتم ... اونقدر که به زحمت می تونستم برای چند دقیقه یه جا بشینم ... از یه طرف هم، برخورد افراد با من طوری بود که به این فشار اضافه می شد ... انگار همه شون مدام تکرار می کردن ... تو یه سیاه بومی هستی ... شکستت قطعیه ... به مدارک دل خوش نکن ...
🌹رفتم به صورت آب زدم ... چند تا نفس عمیق کشیدم و برگشتم ... داشتم به راهروی ورودی دادگاه نزدیک می شدم که ... یه صدایی رو کاملا واضح شنیدم ... .
- شاید بهتر بود یه وکیل سفید می گرفتیم ... این اصلا از پس کار برمیاد؟ ... بعید می دونم کسی به حرفش توجه کنه... فکر می کنی برای عقب کشیدن و عوض کردن وکیل دیر شده باشه؟ ...
🌹این؟ ... وکیل سفید؟ ... نفسم بند اومد ... حس کردم یه چیزی توی وجودم شکست ... حس عجیبی داشتم ... اونها بدون من، حتی نتونسته بودن تا اینجا پیش بیان ... اون وقت ..." این اصلا از پس کار برمیاد؟ " ... " این؟ " ... باورم نمی شد چنین حرف هایی رو داشتم می شنیدم ... هیچ کسی جز من سیاه ... حاضر نشده بود با اون مبلغ ناچیز از حق اونها دفاع کنه اما حالا ...
🌹 این جواب خیرخواهی و انسان دوستی من بود ... .
به سرعت برق، تمام لطف های اندکی رو که سفیدها در حقم کرده بودن از جلوی چشم هام رد شد ... حس سگی رو داشتم که از روی ترحم ... هر بار یه تیکه استخوان جلوش انداخته باشن ... انسان دوستی؟ ... حتی موکل های من به چشم انسان ... و کسی که توانایی داره و قابل اعتماده ... بهم نگاه نمی کردن ... .
🌹لحظات سخت و وحشتناکی بود ... پشت به دیوار ایستادم و بهش تکیه دادم ... مغزم از کنترل خارج شده بود ... نمی تونستم افکاری رو که از ذهنم عبور می کرد، کنترل کنم ... تمام زجرهایی رو که از روز اول مدرسه تجربه کرده بودم ... دستی رو که توی 19سالگی از دست داده بودم ...
🌹هنوز درد داشت و حتی نمی تونستم برای شستن صورتم ازش استفاده کنم ... مرگ ناعادلانه خواهرم ... همه به سمتم هجوم آورده بود ... .
دیگه حسم، حس آزادی طلبی و مبارزه برای عدالت نبود ...
🌹 حسم، مبارزه برای دفاع از حق انسان های مظلوم ... که کسی صداشون رو نمی شنید؛ نبود ... حسی که من رو به سمت وکالت کشیده بود ...
حالا داشت به تنفر از دنیای سفید تبدیل می شد ... حس انسایت که در قلبم می مرد ... .

‌ادامه دارد.....
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡°○°●°○
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#داستان_شب ازسرنوشت واقعی
📖 #تمام_زندگی_من📖
#قسمت_بیست_و_دوم قتلگاهی به نام ایران

🌷دیگه هیچ چیز برام مهم نبود ... با صراحت تمام بهش گفتم...
- اونها با حزب سبز آلمان ارتباط دارن ... واقعا می خوای به افرادی رای بدی که با دشمن کشورشون هم پیمان شدن؟... کسی که به خاکش خیانت می کنه ... قدمی برای مردمش برنمی داره ... مگه خون ایران توی رگ های تو نیست؟ ...
🌷من با تمام وجود نگران بودم ... ایران، خاک من نبود که حس وطن پرستی داشته باشم ... اما ایران، و مرزهای ایران برای من حکم مرزها و آخرین دژهای اسلام رو داشت ...
حسی که با مشت محکم متین، توی دهن من، جواب گرفت ... دهنم پر از خون شده بود ... این مشت، نتیجه حرف حق من بود ... پاسخ صبر و سکوت من در این سه سال ... به تمام رفتارهای زشت و بی توجهی ها ...
🌷پاسخ تلخی که با حوادث بعد از انتخابات، من رو به یه نتیجه رسوند ... باید هر چه سریع تر از ایران می رفتم ...
وقتی آلمان ها به لهستان مسلط شدن، نزدیک به دو سوم از جمعیت لهستان رو قتل عام کردند ... یکی از بزرگ ترین فجایع بشر ... در کشور من رقم خورد ... فاجعه ای که مادربزرگم با اشک و درد ازش تعریف می کرد ...
🌷و حالا مردم ایران، داشتند با دست های خودشون درها رو برای دشمن قسم خورده شون باز می کردن ... مطمئن بودم با عمق دشمنی و کینه اونها ... این روزها ... آغاز روزهای سیاه و سقوط ایرانه ... و این آخرین چیزی بود که منتظرش بودم ...
باید به هر قیمتی جون خودم و پسرم رو از این قتلگاه نجات می دادم ...
ادامه دارد‌......
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺

📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #تمام_زندگی_من
#قسمت_بیست_وسوم((رویای طوفانی))

🌷برای فرار زمان بندی کردم و در یه زمان عالی نقشه ام رو عملی کردم ... وسائل و پاسپورتم رو برداشتم و مستقیم رفتم سفارت ... تمام شرایط و اتفاقات اون چند سال رو شرح دادم ... من متاهل بودم و نمی تونستم بدون اجازه متین به همراه پسرم، ایران رو ترک کنم ...
🌷شرایط خیلی پیچیده شده بود ... مسائل دیپلماتیک، اغتشاش های ایران، عدم ثبات موقعیت دولت در ایران که منجر به تزلزل موقت جهانی اعتبار دولت شده بود و ... دست به دست هم داده بود ...
هر چند من دخالتی در این مسائل نداشتم اما احساس گناه می کردم ... که در چنین شرایطی دارم ایران رو ترک می کنم ... هر چند، چاره دیگه ای هم نداشتم ... هیچ چاره ای ...
🌷متین خبردار شده بود ... اومد سفارت اما اجازه ملاقات بهش ندادن ...
دولت و وزارت خارجه هم درگیرتر از این بود که بخواد به خروج بی اجازه یه تبعه عادی رسیدگی کنه ... و من با کمک سفارت، با آرتا به لهستان برگشتم ...
پام که به خاک لهستان رسید از شدت خوشحالی گریه ام گرفته بود ...
🌷برام هتل گرفته بودن و اعلام کردن تا هر زمان که بخوام می تونم اونجا بمونم ... باورم نمی شد ...
همه چیز مثل یه رویا بود ... اما حقیقت اینجا بود ... یه رویا فقط تا پایان خواب ادامه داشت ... جایی که بالاخره یه نفر صدات کنه و تو از خواب بیدار بشی ... مثل رویای کوتاه من، رویایی که کمتر از یک ماه، طوفانی شد ...
🌷کم کم سر و کله افراد عجیبی پیدا شد ... افرادی که ازم می خواستن علیه اسلام، حقوق زنان، حقوق بشر و ... در ایران صحبت کنم ... هنوز ایران درگیر امواج شدیدی بود اما اونها می خواستن با استفاده از من ... طوفان دیگه ای راه بندازن ...
🌷افرادی که می خواستن من رو به اسطوره آزادی خواهی در تقابل و مبارزه با جامعه ایرانی تبدیل کنن ...

ادامه دارد......

@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_بیست_و_یکم 📝(( فقط به خاطر تو))
🌷اومد بیرون ... جدی زل زد توی چشمام ...
💫- تو که هنوز بیداری ...

هول شدم ...
- شب بخیر ...
و دویدم توی اتاق ...
قلبم تند تند می زد ...
🌷- عجب شانسی داری تو .. بابا که نماز نمی خونه ... چرا هنوز بیداره؟ ...

🍁این بار بیشتر صبر کردم ... نیم ساعت از اذان گذشته بود که خونه ساکت شد ... چراغ آشپزخونه هم خاموش شده بود... رفتم دستشویی و وضو گرفتم ...
🍀جانمازم رو پهن کردم ... ایستادم ... هنوز دست هام رو بالا نیاورده بودم ... که سکوت و آرامش خونه ... من رو گرفت ...
💔دلم دوباره بدجور شکست ... وجودم که از التهاب افتاده بود... تازه جای زخم های پدرم رو بهتر حس می کردم ...
رفتم سجده ...
🌷- خدایا ... توی این چند ماه ... این اولین باره که اینقدر دیر واسه نماز اومدم ...
بغضم شکست ...
🦋- من رو می بخشی؟ ... تازه امروز، روزه هم نیستم ... روزه گرفتنم به خاطر تو بود ... اما چون خودت گفته بودی ... به حرمت حرف خودت ... حرف پدرم رو گوش کردم ... حالا مجبورم تا 15 سالگی صبر کنم ...

🌷از جا بلند شدم ... با همون چشم های خیس ... دستم رو آوردم بالا ... الله اکبر ... بسم الله الرحمن الرحیم ...

🌟هر شب ... قبل از خواب ... یه لیوان آب برمی داشتم و یواشکی می بردم توی اتاق ... بیدار می شدم و توی اتاق وضو می گرفتم ... دور از چشم پدرم ...

💥 توی تاریکی اتاق ... می ترسیدم اگر بفهمه ... حق نماز خوندن رو هم ازم بگیره...
ادامه دارد......

°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_بیست_و_دوم📝(( زمانی برای مرد شدن ))

🌷از روزه گرفتن منع شده بودم ... اما به معنای عقب نشینینبود ... صبح از جا بلند می شدم ... بدون خوردن صبحانه ... فقط یه لیوان آب ... همین قدر که دیگه روزه نباشم ...

و تا افطار لب به چیزی نمی زدم ... خوراکی هایی رو هم که مادرم می داد بین بچه ها تقسیم می کردم ... یک ماه ... غذام فقط یک وعده غذایی بود ...
برای من ... اینم تمرین بود ... تمرین نه گفتن ... تمرین محکم شدن ... تمرین کنترل خودم ...
🌷بعد از زنگ ورزش ... تشنگی به شدت بهم فشار آورد ... همون جا ولو شدم روی زمین سرد ... معلم ورزش مون اومد بالای سرم ...
- خوب پاشو برو آب بخور ...
دوباره نگام کرد ... حس تکان دادن لب هام رو نداشتم ...
- چرا روزه گرفتی؟ ... اگر روزه گرفتن برای سن تو بود ... خدا از 10 سالگی واجبش می کرد ...

🌷یه حسی بهم می گفت ... الانه که به خاطر ضعف و وضع من ... به حریم و حرمت روزه گرفتن و رمضان ... خدشه وارد بشه ... نمی خواستم سستی و مشکل من ... در نفی رمضان قدم برداره ... سریع از روی زمین بلند شدم ...
- آقا اجازه ... ما قوی تریم یا دخترها؟ ...
خنده اش گرفت ...
🍃- آقا ... پس چرا خدا به اونها میگه 9 سالگی روزه بگیرید ... اما ما باید 15 سالگی روزه بگیریم؟ ... ما که قوی تریم ...

🌷خنده اش کور شد ... من استاد پرسیدن سوال هایی بودم که همیشه بی جواب می موند ... این بار خودم لبخند زدم ...
- ما مرد شدیم آقا ...

- همچین میگه مرد شدیم آقا ... که انگار رستم دستانه ... بزار پشت لبت سبز بشه بعد بگو مرد شدم ...
- نه آقا ... ما مرد شدیم ... روحانی مسجدمون میگه ... اگر مردی به هیکل و یال کوپال و ... مو و سیبیل بود ... شمر هیچی از مردانگی کم نداشت ... ما مرد بی ریش و سیبیلم آقا ...
🌷فقط بهم نگاه کرد ... همون حس بهم می گفت ... دیگه ادامه نده ...
- آقا با اجازه تون ... تا زنگ نخورده بریم لباس مون رو عوض کنیم ...

ادامه دارد......
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVj556WCy2pNkw
حجاب فاطمی ورود آقا
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°
#آخرین_عروس
#قسمت_بیست_و_دوم
#سر_سفره_افطار_دعا_می_کنی !

ایا می خواهید راز تولد موسی علیه السلام برایتان بگوییم؟

شب چهارشنبه بود،فرعون در قصر خویش خوابیده بود.نسیم خنکی از رود نیل می وزید .آسمان ابری و تیره شد .گویا رعد و برقی در راه بود .

فرعون در خواب دید که آتشی سرزمین فلسطین به مصر آمد و این آتش وارد قصر شد و همه جا را سوزاند و ویران کرد .

صدای رعد و برق در همه جا پیچید، فرعون از خواب پرید. او خیلی ترسیده بود.

وقتی صبح شد فرعون دستور داد تاهمه کسانی که تعبیر خواب می کردند به قصر بیایند .فرعون خواب خود را برای آنها تعریف کرد .

تعیر خواب برای همه روشن بود اما کسی جرئت نداشت آن را بگوید همه به هم نگاه می کردند . سرانجام یکی از آنها به سمت فرعون رفت فرعون لا تندی به آن نگاه کردو فریاد زد :
_تعبیر خواب من چیست؟
_قبله عالم خواب شما از آینده ایی پریشان خبر می دهد .آیا شما ناراحت نمی شوید آن را بگویم.
_زود بگو بدانم از خواب من چه میفهمی؟
_به زودی در قوم بنی اسرائیل که در مصر زندگی میکنند پسری به دنیا می آید که تاج و تخت شما را نابود می کند .

سکوت هم جا را فرا گرفت عرق سردی بر پیشانی فرعون نشست ، او به فکر چاره بود .
جلسه مهمی در روز چهار شنبه تشکیل شد ،بزرگان مصر در این جلسه حضور پیدا کردند همه در مورد این موضوع نظر دادند.

سرانجام این بخش نامه در دو بند صادر شد :
الف) همه نوزاندان پسر که قبلا به دنیا آمدند به قتل برسند
ب) شکم های زنان حامله پاره شده و نوزادان آنان اگر پسر باشد کشته شود .

ماموران حکومتی به خانه بنی اسرائیل ریختندو با بی رحمی زیاد دستور فرعون را اجرا نمودند .چه خون هایی که بر زمین ریخته شد باور کردن ان سخت است که در ان هنگام 70000 هزار نوزاد پسر کشته شدند .خداوند به بنی اسرائیل وعده داده بود که به زوی موسی ظهور می کند و آنها را از ظلم و ستم فرعون نجات می دهد .

اما آنها از همه جا ناامید شدند فکر میکردند که موسی هم کشته شده است .

ولی وعده خدا هیچ وقت تخلف ندارد .خدا برای تولد موسی برنامه ویژه ایی داشت .
شاید شنیده باشید که نام مادر موسی یوکابد بود .

یوکابد تا ان شبی که موسی را به دنیا آورد خودش هم از حامله بودنش خبر نداشت .

ان خدایی که عیسی را بدون پدر افرید می تواند کاری کند که یوکابد هم متوجه حامله بودن خودش نشود .
خدا بر هر کاری توانست

سرانجام موسی به دنیا آمد و فقط سه نفر از تولد او باخبر شدند پدر،مادر و خواهرش .
🌙🌙🌙
#آخرین_عروس
#قسمت_بیست_و_سوم
#سر_سفره_افطار_دعا_می_کنی !
امشب که شب نیمه شعبان است تاریخ تکرار می شود همانطور که تا شب تولد موسی هیچ اثری از حاملگی در یوکابد نبود در نرجس هم هیچ اثری نیست.

حکومت عباسی می داند که فرزند امام حسن عسکری همان مهدی علیه السلام است و قرار است او به همه حوکمت های باطل پایان دهد .

او دستور داده است تا هر طور شده از تولد مهدی علیه السلام جلوگیری شود و به همین منظور زنان زیادی را به عنوان جاسوس استخدام کرده است آنها باید هر روز به خانه امام حسن عسکری بروند و همسر آن حضرت را زیر نظر داشته باشند . وظیفه آنها این است که اگر اثری از حامله بودن در در نرجس ببینند سرع گزارش بدهند .

البته این زنان زنان معمولی نیستند آنها زنان زنان قبله هستند زنانی که فقط با نگاه کردن به چهره یک زن می توانند تشخیص بدهند او حامله است یا نه .انها می توانند حتی هفت ماه قبل از تولد یک نوزاد حامله بودن مادر او را بفهمند .

خلیفه نقشه هایی در سر دارد می خواهد اگر نرجس حامله شد هر چه زودتر او را همراه فرزندش به قتل برسانند.

او می خواهد نقش فرعون را بازی کند مگر فرعون هفتاد هزار نوزاد پسررا به قتل نرساند .این حکومت برای باقی ماندش حاضر است هر کاری بکند .

البته خلیفه فکر می کند تا هفت ماه دیگر هیچ فرزندی در خانه امام حسن عسکیری علیه السلام به دنیا نمی آید . این گزارشی است که زنان قابله به او دادند .
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
#آخرین_عروس
#قسمت_بیست_و_دوم
#سر_سفره_افطار_دعا_می_کنی !

ایا می خواهید راز تولد موسی علیه السلام برایتان بگوییم؟

شب چهارشنبه بود،فرعون در قصر خویش خوابیده بود.نسیم خنکی از رود نیل می وزید .آسمان ابری و تیره شد .گویا رعد و برقی در راه بود .

فرعون در خواب دید که آتشی سرزمین فلسطین به مصر آمد و این آتش وارد قصر شد و همه جا را سوزاند و ویران کرد .

صدای رعد و برق در همه جا پیچید، فرعون از خواب پرید. او خیلی ترسیده بود.

وقتی صبح شد فرعون دستور داد تاهمه کسانی که تعبیر خواب می کردند به قصر بیایند .فرعون خواب خود را برای آنها تعریف کرد .

تعیر خواب برای همه روشن بود اما کسی جرئت نداشت آن را بگوید همه به هم نگاه می کردند . سرانجام یکی از آنها به سمت فرعون رفت فرعون لا تندی به آن نگاه کردو فریاد زد :
_تعبیر خواب من چیست؟
_قبله عالم خواب شما از آینده ایی پریشان خبر می دهد .آیا شما ناراحت نمی شوید آن را بگویم.
_زود بگو بدانم از خواب من چه میفهمی؟
_به زودی در قوم بنی اسرائیل که در مصر زندگی میکنند پسری به دنیا می آید که تاج و تخت شما را نابود می کند .

سکوت هم جا را فرا گرفت عرق سردی بر پیشانی فرعون نشست ، او به فکر چاره بود .
جلسه مهمی در روز چهار شنبه تشکلیل شد ،بزرگان مصر در این جلسه حضور پیدا کردند همه در مورد این موضوع نظر دادند.

سرانجام این بخش نامه در دو بند صادر شد :
الف) همه نوزاندان پسر که قبلا به دنیا آمدند به قتل برسند
ب) شکم های زنان حامله پاره شده و نوزادان آنان اگر پسر باشد کشته شود .

ماموران حکومتی به خانه بنی اسرائیل ریختندو با بی رحمی زیاد دستور فرعون را اجرا نمودند .چه خون هایی که بر زمین ریخته شد باور کردن ان سخت است که در ان هنگام 70000 هزار نوزاد پسر کشته شدند .خداوند به بنی اسرائیل وعده داده بود که به زوی موسی ظهور می کند و آنها را از ظلم و ستم فرعون نجات می دهد .

اما آنها از همه جا ناامید شدند فکر میکردند که موسی هم کشته شده است .

ولی وعده خدا هیچ وقت تخلف ندارد .خدا برای تولد موسی برنامه ویژه ایی داشت .
شاید شنیده باشید که نام مادر موسی یوکابد بود .

یوکابد تا ان شبی که موسی را به دنیا آورد خودش هم از حامله بودنش خبر نداشت .

ان خدایی که عیسی را بدون پدر افرید می تواند کاری کند که یوکابد هم متوجه حامله بودن خودش نشود .
خدا بر هر کاری توانست

سرانجام موسی به دنیا آمد و فقط سه نفر از تولد او باخبر شدند پدر،مادر و خواهرش .
🌙🌙🌙
#آخرین_عروس
#قسمت_بیست_و_سوم
#سر_سفره_افطار_دعا_می_کنی !
امشب که شب نیمه شعبان است تاریخ تکرار می شود همانطور که تا شب تولد موسی هیچ اری از حاملگی در یوکابد نبود در نرجس هم هیچ اثری نیست.

حکومت عباسی می داند که فرزند امام حسن عسکری همان مهدی علیه السلام است و قرار است او به همه حوکمت های باطل پایان دهد .

او دستور داده است تا هر طور شده از تولد مهدی علیه السلام جلوگیری شود و به همین منظور زنان زیادی را به عنوان جاسوس استخدام کرده است آنها باید هر روز به خانه امام حسن عسکری بروند و همسر آن حضرت را زیر نظر داشته باشند . وظیفه آنها این است که اگر اثری از حامله بودن در در نرجس ببینند سرع گزارش بدهند .

البته این زنان زنان معمولی نیستند آنها زنان زنان قبله هستند زنانی که فقط با نگاه کردن به چهره یک زن می توانند تشخیص بدهند او حامله است یا نه .انها می توانند حتی هفت ماه قبل از تولد یک نوزاد حامله بودن مادر او را بفهمند .

خلیفه نقشه هایی در سر دارد می خواهد اگر نرجس حامله شد هر چه زودتر او را همراه فرزندش به قتل برسانند.

او می خواهد نقش فرعون را بازی کند مگر فرعون هفتاد هزار نوزاد پسررا به قتل نرساند .این حکومت برای باقی ماندش حاضر است هر کاری بکند .

البته خلیفه فکر می کند تا هفت ماه دیگر هیچ فرزندی در خانه امام حسن عسکیری علیه السلام به دنیا نمی آید . این گزارشی است که زنان قابله به او دادند .
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh