رنگت روخدااااایی‌ کن

#قسمت_بیستم
Channel
Logo of the Telegram channel رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriPromote
11.22K
subscribers
34K
photos
10.2K
videos
2.98K
links
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین
📚 #داستان‌عاشقانه‌واقعی
#دومدافع
#قسمت_بیستم

_داشتم میخوابیدم کہ اردلان در اتاق وزد و اومد داخل...
برق و روشـݧ کرد و گفت:
خواهر گلم ساعت ۱۰ از کے تا حالا تو انقدر زود میخوابے
نمیخواے داداشتو ببینے باهاش حرف بزنےحالشو بپرسےمثلا تازه اومدمااااا
درازکشیده بودم بلند شدم رو تخت نشستم و باخنده گفتم:
داداش خلِ کچلم ماماݧ بهت یاد نداده وقتے یہ نفر میخواد بخوابہ یا داره استراحت میکنہ مزاحمش نشے
_اردلان اخم کرد و برگشت کہ بره
باسرعت از رو تخت بلند شدم و بازوش و گرفتم
کجااااااا لوس ماما

_اخماش بیشتر رفت تو هم و گفت میرم شما استراحت کنے....لوسم خودتے
همونطور کہ میکشوندمش سمت تختم گفتم خوب حالا قهر نکـݧ بیا بشیـݧ ببینم چیکار داشتے
اردلان نشست رو تختم
مـݧ هم رو صندلے روبروش دستم گذاشتم زیر چونم و گفتم
به به داداش اردلاݧ حموم لازم بودیااااا
ترو خدا زود بزود برو حموم
اینطورے پیش برے کسے بهت زݧ نمیده هااااااا
خندید و گفت:

_تو بہ فکر خودت باش یواش یواش بوے ترشیدگیت داره در میاد.
همہ از خداشونہ مـݧ دامادشوݧ بشم حیف کہ مـݧ قصد ازدواج ندارم
دوتایے زدیم زیر خنده.

ماماݧ در اتاق و باز کرد و با یہ سینے شربت و بیسکوییت وارد شد بہ بہ خواهر برادر باهم خلوت کردید
راستے اسماء با،بابات حرف زدم بہ مادر اقاے سجادے هم گفتم براے فردا مشکلے نیست
جلوے اردلاݧ خجالت کشیدم و سرمو انداختم پاییـݧ
اردلاݧ خندید و گفت:
خوبہ دیگہ اسماء خانوم مـݧ باید از ماماݧ میشنیدم

_سرم همونطور پاییـݧ و گفتم آخہ داداش یدفہ اے شد بعدشم هنوز کہ خبرے نیست...
ماماݧ لیواݧ شربت و یہ بیسکوییت داد دست اردلاݧ و گفت بخور جوݧ بگیرے ببیـݧ چہ لاغر شدے
چپ چپ بہ ماماݧ نگاه کردم و گفتم:
ماماݧ مـݧ احتیاج ندارم بخورم جوݧ بگیرم
اردلاݧ بادست زد پشتم و گفت:
￿آخ آخ حســـــودے
ماماݧ هم لیواݧ شربت و داد دستم و گفت بیا تو هم بخور جوݧ بگیرے
لیواݧ و ازش گرفتم و گفتم پس بیسکوییتش کو بلند شد و همونطور کہ از اتاق میرفت بیروݧ گفت
واااااااا بچہ شدے اسماءخودت بردار دیگہ
حرصم گرفتہ بود لیواݧ شربت گذاشتم تو سینے و بہ اردلاݧ کہ داشت میخندید دهـݧ کجے کردم
اردلاݧ شربت و تا تہ خورد و گفت:آخیش چہ چسبید...

_بعد دستش و گذاشت رو شونم و گفت:اسماء میخوام باهات جدے حرف بزنم


سرمو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم
اردلاݧ آهے کشید و شروع کرد:
سہ سال پیش اونقدرے کہ الاݧ برام عزیزے، عزیز نبودے
اسماء حجابتو دوست نداشتم نوع تیپ زدنات، دوستات،بیروݧ رفتنات و.....
همیشہ متفاوت بودے با کل خوانواده
اینکہ بگم همه چیت بد بود و دوست نداشتما ݧ بالاخره خواهرم بودے
چند بار بہ ماماݧ و بابا شکایتت و کردم اما اونا اجازه ے دخالت و بهم ندادݧ براے همیـݧ منم کارے بهت نداشتم

_تا وقتے کہ اوݧ اتفاق برات افتاد،نمیدونم چے باعث شده بود کہ خواهر همیشہ شیطوݧ و درس خوݧ مـݧ گوشہ گیر بشہ و با هیچ کسے حرف نزنہ،دنبالشم نیستم چوݧ هرچے کہ بود باعث شد تو اینے بشے کہ الاݧ هستے،اسماء وقتے تورو،تو اوݧ وضعیت میدیدم داغوݧ میشدم
کلے برات نذرو نیاز کردم کہ خوب بشے، حضرت زهرا رو قسم دادم کہ بہ خواهرم کمک کـݧ،اشک ریختم ،زجہ زدم و....
روزے کہ چادرے شدے

_فهمیدم کہ حضرت زهرا جوابمو داده
دیگہ خیالم از بابتت راحت شد فهمیدم کہ راهت رو درست انتخاب کردے.
وقتے ماماݧ بهم قضیہ ے خواستگارے و گفت:خیلے خوشحال شدم و میدونستم کہ تو اونقدر بزرگ شدے کہ تونستے تصمیم بگیرے

_همچنیـݧ مشتاق شدم ببینم کیہ کہ خواهر ما بیـݧ ایـݧ همہ آدم اجازہ داده بیاد براے خواستگارے....
خندیدمو گفتم:
یکے مث خودت
مثل منخوب پس قبول کن دیگه..
خندیدمو گفتم:
ارہ تسبیحش همیشہ دستش دکمہ هاے پیرهنشو تا آخر میبنده سر وتهش بزنے تو بسیج دانشگاس
وقتے هم کہ با آدم حرف میزنہ زمینو نگاه میکنہ
اهاݧ راستے ریشم داره برادریہ براے خودش هههههه...
دستشو گذاشت روشونم گفت خستہ نباشے،یکم از اخلاقش بگوووو

_إ اردلاݧ پاشووو برو میخوام بخوابم خستم
إ اسماء مـݧ هنوز کلے حرف دارم حرفاے اصلیم موند....

◀️ ادامه دارد....
#آخرین‌عروس
#قسمت_بیستم
#سرسفره‌افطاردعامی‌کنی !

روز چهاردهم شعبان است آرامش دوباره به شهر سامرا بازگشته و مردم به زندگی عادی خود مشغول اند .

امروز حکیمه ( عمه امام حسن عسکری علیه السلام ) روزه است روی تخت وسط حیاط نشسته است اهی می کشد و با خود می گوید (سن زیادی ازم گذشته است خدایا نمی دانم زنده خواهم بود تا فرزند امم حسن عسکری را ببینم یا نه؟)

در این هنگام صدای در به گوش می رسد .
حکیمه از جای خود بلند می شود و به سمت در می رود . بعد از لحظاتی بر میگردد.

حکیمه لبخند میزند و خوشحال است . امام حسن عسکری علیه السلام ایشان برای افطار به خانه خویش دعوت کرده است .

شب جمعه است ، شب نیمه شعبان که با شب یازدهم مرداد ماه مصادف شده است .

شاید امشب امام حسن عسکری علیه السلام دلتنگ عمه اش حکیمه شده است. آخر امام در این شهر غریب است . هیچ آشنای دیگری ندارد . شیعیان هم نمی توانند به خانه آن حضرت بروند .|

حکیمه برای رفتن آماده میشود .

بوی بهشت، بوی گل یاس ،بوی باران....
🌙🌙🌙
#آخرین‌عروس
#قسمت_بیست_یکم
#سرسفره‌افطاردعا‌می‌کنی !

بوی بهشت، بوی گل یاس ،بوی باران....

حکیمه امشب در در حضور امام مهربانی هاست و با امام حسن عسکری علیه السلام افطار می کند .
او هنگام افطار همان دعای همشگی اش را می کند :( خدایا اهل خانه را با تولد فرزندی خوشحال کن )).

همه آروزی حکیمه این است که مهدی علیه السلام را ببیند ،این آرزو کی برآورده خواهد شد؟

ساعتی می گذرد حکیمه میخواهد به خانه خود برگردد . او به نزد بانو نرجس می رود و با او خداحافظی می کند و به نزد امام می آید و می گوید:
_سرورم !اجازه میدهی زحمت را کم کنم و به خانه ام بروم؟
_عمه جان ! دلم میخواهد امشب را پیش من بمانی . امشب شبی است که تو سالهاست در انتظار آن هستی ؟
_منظور شما چیست؟
_امشب وقت سحر ،فرزندم مهدی علیه السلام به دنیا می آید .آیا تو نمی خواهی او را ببینی؟

اشک شوق از چشمان حکیمه جاری می شود . او چگونه باور کند که امشب به بزرگترین آرزوی خود می رسد .

حکیمه بی اختیار به سجده می رود و می گوید :)خدایا! چگونه تو را شکر کنم که امشب آخرین حجت تو را میبینم .))

اکنون حکیمه بر میخیزد و به سوی بانو نرجس می رود تا به او تبریک بگوید . شاید هم می خواهد به او گلایه کند که چرا قبلا در این مورد به او چیزی نگفته است . حکیمه می آید و نگاهی به نرجس می کند می خواهد سخن بگوبد که نگهان مات و مبهوت می ماند ! مادری که قرار است امشب فرزندی را به دنیا بیاورد باید نشانی از حاملگی ذاشته باشد اما در نرجس هیچ نشانی از حاملگی نیست !! یعنی چه ؟؟

او به نزد امام عسکری برگشته و میگوید:
_سرورم! به من خبر دادی که امشب خدا به تو پسری عنایت می کند اما در نرجس که هیچ اثری از حاملگی نیست .
_امشب فرزندم به دنیا می آید .
_آخر چگونه چنین چیزی ممکن است .
_عمه جان ولادت پسرم مهدی مانند ولادت موسی خواهد بود .

این جواب امام حسن عسکری برای حکیمه همه چیز را بیان کرد از این سخن امام خیلی چیزهارا می شود فهمید . قصه نرجس همان قصه ((یوکابد ))است .

او مادری است که هزاران سال پیش موسی را به دنیا آورد .آیا دوست دارید تا راز تولد موسی را برایتان بگویم ؟؟

@jomalate10rishteri
🍁🍁🍁🍁


🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تاخدافاصله_ای_نیست....🍒

👈 #قسمت_بیستم

زن عموم اومد خونمون به زور گفت که باید بیایی خونه ما تا حالت خوب میشه رفتیم ولی بدتر شد که خوب نمی‌شد آوردیمش خونه ولی روز به روز بدتر میشد کفش‌های برادرم رو می‌بوسید عکسش رو بغل میکرد....
بهش می‌گفتن دیوونه شده ولی مادرم دیونه نبود شنیده بودم که عشق مادر به فرزند خیلی زیاده ولی هیچ وقت فکر نمی‌کردم که با چشمام ببینم....
بهش میگفتم مادر همه دارن راجبت بد میگن بس کن توروخدا گفت هر چی میگن بزار بگن من احسانم رو می‌خوام بچه‌مه پاره تنمه مادر نیستی که بدونی چی میکشم...
برادرم پشت سر هم زنگ می‌زد احوالش رو می پرسید بعد چند روز مادرم خیلی ناراحت بود که بردیمش بیمارستان تو راه بیهوش شد بستریش کردن پدرم با عموم مدارکش رو بردن برای دکتر که ببینه بردنش ICU حالش خیلی بد بود... برادرم زنگ زد گفت حال مادر خوبه گفتم اره گفت چرا داری گریه می‌کنی گفتم دلتنگ تو هستم گفت نگران من نباش مراقب مادرم باش نزار زیاد خودش رو ناراحت کنه ؛ مادرم دو روز تو ICU بود
📞بازم برادرم زنگ زد گفت مادرم چطوره گوشی رو ببر پیشش می‌خوام صداش رو بشنوم گفتم نمیشه گفت چرا گفتم بیهوشه نگران شد گفت مگه چی شده؟ یه آپاندیس که اینقدر سخت نیست گفتم داداش بیا بیمارستان گفت الان میام ولی بیرون شهر سر کار هستم دیر میرسم...
بعد از یک ساعت مادرم رو آوردن بخش گفتن حالش خوبه ولی بیهوش بود

برادرم رسید داشت نفس نفس میزد به زور گفت مادرم کجاست گفتم تو بخشه قلبش رو عمل کردن تا شنید طاقت نیاورد نشست روی پاهاش گفت می‌خوام ببینمش ولی ساعت ملاقات نبود رفتم به پرستار گفتم یه خانم بداخلاقی بود اجازه نداد برادرم بهش گفت ولی راضی نمیشد گفت خواهر جون بزار برم تو بخدا چند دقیقه بیشتر نمیمونم بزار برم...

گفت نمیشه آقا خانم هستن تو اتاق گفت بخدا چشمام رو می‌بندم به کسی نگاه نمی‌کنم بخدا قسم میخورم ولی راضی نمیشد...
آنقدر به برادرم فشار اومد که گریه کرد گفت خواهر تورو خدا بزار برم به کسی نگاه نمیکنم بخدا خواهر فکر کن برادرتم بخدا قسم میخورم به کسی نگاه نکنم چشمام رو می‌بندم...
همکاراش گفتن بزار بیاد تو به زور همکاراش اجازه داد اومد ولی مادرم بیهوش بود
تا مادرم رو دید گریه کرد گفت فدات بشم الهی پیشمرگت بشم چرا تو اینطوری شدی؟ بلند شو بخدا گدایی عالم و آدم رو برات می‌کنم بشه تمام اعضای بدنم رو می‌فروشم خرجت می‌کنم دستاش رو می‌بوسید گریه می‌کرد طوری که نوزادی رو تازه از شیر گرفته بودن....😢

پرستاره گفت آقا این مریضه نباید کنارش گریه کنی گفت چشم ؛برای اینکه صدای گریه‌ش نیاد دستش رو گاز می‌گرفت بعد دستش رو گذاشت روی سینه‌ی مادرم هفت بار سوره فاتحه رو خواند پرستار گفت این چرا این طوری میکنه؟!؟
گفتم مادرم رو خیلی دوست داره گفت خوب همه مادرشون رو دوست دارن ولی نه اینجوری ؛ بعد برادرم دستاش رو بلند کرد
گفت خدایا شرمم میاد ازت چیزی بخوام از بس که گناه بارم خدایا می‌بینی که آسو پاسم چیزیَم ندارم برای مادرم خیرات کنم ولی خدایا چیزی دارم که تا تو نخوای کسی نمیتونه ازم بگیره

خدایا عمری که بهم دادی رو کم کن به مادرم بخشیدم خدایا باقی عمر منو به مادرم بده خدایا مادرم رو شفا بده که این داروها چیزی نیستن تا تو نخوای
به پرستاره گفتم تا حالا همچنین دعایی برای مادرت کردی چیزی نگفت...

بعد رو کرد به پرستار گفت خواهر بخدا به کسی نگاه نکردم حلالم کن بی‌موقع آمدم... بهم گفت مواظب مادرم باش داشت میرفت که برگشت مادرمو بو کرد و بوسید...

گفت مادر جان پسر خوبی نبودم حلالم کن بخدا اگه تو حلالم نکنی روسیاه قیامتم اشکاش خشک نمی‌شد پشت سر هم دستشو می‌بوسید با دست مادرم اشکاش رو پاک می‌کرد...
رفت بیرون منم دنبالش رفتم گفتم داداش کجا میری بمون الان بهوش میاد گفت مواظب مادر باش میرم پیش یکی ازش میخوام برای مادرم دعا کنه ولی دنبالش رفتم پایین تو راه پله‌ها عموی کوچکم داشت میومد بالا تا برادرم رو دید.....

👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما بپیوندید👇
@shamimerezvan
@jomalate10rishteri
🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🌸🍂
🌸

#سرگذشت واقعی #سارا

#قسمت_بیستم

🌸قرار بود شب برسه تهران  غروب زنگ زد و  گفت که رسیده و زن داییش برای اینکه سوپرایزش کنه تو خونه خودش براش تولدش گرفته .
یک ربع پیش بهش زنگ زدن که بیا خونه ی ما دعوت هستی
شوکه شده بودم
یه جوری بهش خبر داده بودن که من فرصت نکنم باهاش برم
🌸یا حتی برنامه ای بزارم واسه شب تولدش .
آب سرد ریختن رو سرم.
چرا هیچکس به من چیزی نگفته بود وقتی فهمیدم تولد گرفتن و به من نگفتن دلم شکست و رفتم تو فکر. چی شده مامانش به من اطلاع نداده من که محرم اسرارش هستم و چیزایی رو به من میگه که به پسرشم نمیگه!
چی شد که یهو اینقدر غریبه شدم؟.علی رسیده بود خونه داییش
بهم زنگ زد با دلخوری جواب دادم
🌸خیلی سرد جوابشو دادم
_سلام. بله؟؟؟ سارا خاله ها میگن حتما بیا بدون تو نمیشه.
دلم نمیخواست برم چون خبر بهم نداده بودن  از یک طرفم دلم نمیخواست دل علی رو بشکنم و تولدش رو زهرش کنم  ولی چرا خودش اراده ای نداشت و منتظر بود بقیه براش تصمیم بگیرن؟
با نارضایتی حاضر شدم
زیاد به خودم نرسیدم فقط کادو رو برداشتم دربست گرفتم و رفتم.
وارد خونه که شدم همه حسابی تحویلم گرفتن غیر از مامانش.
عجیب بود برام
🌸نمیفهمیدم یهو چرا اینقدر تغییر رفتار داده.
میذاشتم به پای اتفاقات اخیری که براش افتاده.شاید افسرده هست شاید حالش خوب نیست
ابروهاشو برده بود بالا و برای من پشت چشم نازک میکرد
لحظه به لحظه اعصابم بیشتر خرد میشد.
من که بدی در حقش نکرده بودم!
از رفتارهاش مطمئن شدم که اون سفارش کرده من رو تولد دعوت نکنن
خوشش نمیومد من دور و برشون باشم
اما چراشو نمی فهمیدم
🌸سعی کردم خودمو بزنم به بیخیالی و از کنار علی بودن لذت ببرم
بعد از رقص و شام نوبت کادوها شد
وقتی کادو منو باز کرد
چشماش برق زد یک برق بچگانه از روی رضایت به اطرافیانش با ذوق نگاه میکرد
اما مامانش هیچ عکس العملی نشون نمیداد
من چقدر خوشحال بودم که تونسته بودم هیجان زدش کنم
اصلا یادم رفته بود که دعوتم نکرده بودن تا دقیقه نود ، فقط خوشحالیش برام مهم بود.
و فراموش کردم رفتارهای مادرشو
🌸
🍂🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان "‌ #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیستم بخش چهارم

🍃سرم سنگین بود و نمی دونستم تکون بخورم آهسته به اطرافم نگاه کردم ، توی یک اتاق بزرگ با دستگاهای مختلف و چندین مریض که همه به دستگاه وصل بودن کس دیگه ای تو اتاق نبود …
🌹چند لحظه بعد یک پرستار اومد ازم پرسید کی بهوش اومدی ؟ رویا درسته ؟ حالت تهوع داری ؟ ببین نباید داشته باشی نمی تونی استفراغ کنی برات خوب نیست ما آمپول زدیم اگر بازم داری بگو جلو گیری کنیم …گفتم یک کم ولی اونطوری نیست که بخوام بالا بیارم … پرسید درد داری ؟
گفتم سرم سنگینه …
🍃گفت : اون که طبیعیه چهار ساعت زیر عمل بودی سرت به کجا خورده بود ؟ اینقدر خرابه؟ لح شده خیلی صدمه دیده بودی گفتم خوردم زمین سرم به تیزی خورد….درجه رو بر داشت و نگاه کرد و گفت : تب هم داری دکتر قدغن کرده کسی رو ببینی هیجان برات بده …الان بیست نفر بیرون وایسادن تا تو بهوش بیای چقدر هوا خواه داری ..
🌹پرسیدم کی من ؟ واقعا ؟بیست نفر؟ ….سرم رو چک کرد و گفت تو فقط بخواب حرف نزن و به هیچی فکر نکن گفتم تو رو خدا فقط چند دقیقه مینا دوستم رو ببینم … گفت :نه ؛ نه امکان نداره …. تو الان بی حالی چطوری می خوای باهاش حرف بزنی هیچ کس به هیچ عنوان …. گفتم خیالم ناراحته اگر اونو ببینم با خیال راحت می خوابم قول میدم چند یک دقیقه تو رو خدا دلم آروم میگیره … یک فکری کرد و گفت :گفتی کی ؟ گفتم مینا دوستم ….پرسید مامانت رو نمی خوای ، خیلی گریه می کنه ؟ گفتم نه …. سری تکون داد و رفت ….
🍃به محض اینکه پرستار رفت خوابم برد و یک دفعه دیدم مینا دستمو گرفته و صدام می زنه …
بهش گفتم چشمم می بینه فکر کردم کور شدم …. خدا رو شکر دیگه هیچی از این دنیا نمی خوام فقط ببینم مینا ، دیگه هیچی برام مهم نیست … باور کن……….. چشمهای مینا پر از اشک بود ..گفت : آره قربونت برم بعد دستمو بوسید عزیزم هیچی مهم نیست سلامتی از همه مهم تره ….
🌹پرسیدم کی اون بیرونه؟ …گفت بگو کی نیست … همه اونجان هادی و زنش …عمه ات با دوتا پسراش آقای خبیری و خانمش مامانم بابام …. ولی عمه ات داره دق می کنه خیلی گریه کرد اون پسر بزرگش هم گریه می کرد ولی کوچیکه به خودش می پیجید الان پرستار گفت به هوش اومدی یک کم حال همه بهتر شد مردیم و زنده شدیم …
🍃ببینم می دونستی تورج تو رو دوست داره گفتم نه اون ایرجه …گفت نه خیر ببین کی بهت گفتم تورج هم تو رو دوست داره و خیلی هم زیاد بعدا نگی نگفتی ….
گفتم نه اون خیلی مهربونه مثل برادر منو دوست داره .. گفت: فقط یک چیز دیگه بگم هادی و ایرج دست به یقه شدن عمه تم دست و روی اعظم رو جلوی همه شست و گذاشت کنار ؛؛رفته بیرون نشسته ..
🌹بعدا برات تعریف می کنم دارن صدام می زنن می بینمت… فدات بشم … بخواب ….
گفتم به هادی و زنش بگو نمی خوام هیچ کدوم رو ببینم همه ی این بلاها رو اونا به سرم آوردن اگر حقمو می دادن یا الان تو خونه ی خودمون زندگی می کردم … هیچ کدوم از این اتفاقات نمی افتاد…..
🍃با شیطنت گفت : ولی خوب شد ایرج ارزش شو داره براش سختی بکشی من بودم صد برابر شو تحمل می کردم دیوونه بهتر شد وگرنه ایرج رو نمی دیدی.
#ناهید_گلکار

#ادامه_دارد
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان "بی تو هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیستم بخش سوم

🌹سوری جون تو خونه تنها بود دستپاچه شده بود …
گفت نترس ، نترس , الان می برمت دکتر نترس مادر … بگو ببینم چی شدی؟ الان چطوری هستی ؟ الهی بمیرم …. الان صبر کن ……..
بیچاره نمی دونست چیکار کنه رفت و به شوهرش آقای حیدری زنگ زد و گفت : زود خودتو برسون حال رویا خیلی بده ببریمش بیمارستان ….
🍃وقتی آقای حیدری رسید منو سوری جون تو خیابون بودیم اون زیر بغل منو گرفته بود از سرو صدای ما مردم جمع شدن و سوری جون منو محکم گرفته بود زمین نخورم ……. لحظه به لحظه حالم بدتر می شد …..احساس کردم یک چیزی از گردنم داره میره پایین دستم زدم ولی چشمم سیاه بود و نتونستم ببینم …سوری جون گفت زخمش خونریزی کرده …. آقای حیدری پیاده شد و کمک کرد من سوار بشم تکیه دادم به صندلی ولی از درد به خودم می پیچیدم …. سر کوچه ی پرواز سمت چپ یک درمانگاه بود آقای حیدری از سوری جون پرسید برم اونجا …گفت نمی دونم والله حالا اون نزدیک تره برو ببینیم چی میشه …
تو دلم فریاد می زدم خدایا نه این کارو دیگه باهم نکن رحم کن بهم کورنشم خدایا نمی بینم حالا چیکار کنم؟ ….
که یک دفعه ماشین نگه داشت … و صدای مینا رو شنیدم ..
🌹الهی بمیرم چی شده ؟ آقای حیدری گفت بیا بالا معطل نکن خوب شد دیدیمت ….من شما رو بزارم درمونگاه برگردم بچه ها پشت در می مونن …..تو با مامانت باش تا من بیام …مینا رو صندلی جلو نشست ولی خودشو کش می داد به عقب و هی از من سئوال می کرد …بگو با خودت چیکار کردی ؟ من نباید میرفتم مدرسه دیدم حالت بده باید پیشت می موندم ….
🍃(اونا و حتی خودم فکر کردیم از ناراحتی این طوری شدم در حالیکه وقتی مسافت زیادی رو با بار سنگین رفته بودم بخیه ها از تو پاره شده بود و وقتی خوابیدم به طرفی که بخیه نداشت خونها توی سرم جمع شده بود و به مغز فشار آورده بود و سیستم بدنم رو مختل کرده بود ) …..دکتر تو درمونگاه منو معاینه کرد و گفت : فورا با آمبولانس ببرین بیمارستان ..اینجا کاری نمیشه کرد .
سوری جون و مینا اومدن تو آمبولانس آقای حیدری گفت شما برین من الان خودمو می رسونم ..
🌹تو آمبولانس دو تا آمپول به من زدن و با سرعت منو رسوندن بیمارستان ….دیگه جونی تو تنم نبود ولی گه گاهی چشمم می دید و دوباره سیاه می شد لحظات سخت و دردناکی رو سپری می کردم تا پذیرش گرفتیم و از سرم عکس انداختن یک ساعتی طول کشید بعد دکتر اومد و گفت : باید سریع عمل بشه تا لخته های خون رو از سرش در بیاریم و علت خونریزی رو بفهمیم …. شما مادرشی ؟ گفت نه برادرش تو راهه الان میرسه شما شروع کنین میاد …تا می خواستن منو ببرن اتاق عمل مینا به من گفت : ببخشید به عمه ات زنگ زدم اونام دارن میان …صبح عمه ات با یکی از پسراش اومده بودن مدرسه اونایی که من دیدم الان شهر رو بهم ریختن گناه داشتن خیلی به من التماس کردن اگر خبری دارم بگم دیگه وجدانم راضی نشد به نظرم تو اشتباه کردی …..
🍃گفتم چی رو اشتباه کردم اونا با بودن من تو اون خونه بیشتر ناراحت بودن خودم شنیدم که گفتن باید بره نمی خواستم سر بار باشم ….
چند تا پرستار اومدن تخت منو کشیدن دستم از تو دست مینا اومد بیرون و رفتم تو اتاق عمل ….. فورا یک امپول به من زدن و یک چیزی گذاشتن روی بینی من و دیگه چیزی نفهمیدم……
🌹وقتی بهوش اومدم اولین چیزی که به یادم اومد چشمم بود آهسته بازش کردم …. خدارو شکر می دیدم و انگار این بهترین هدیه برای من بود … با خودم گفتم بقیه اش مهم نیست هر چی می خواد بشه بشه …….

#ادامه_دارد
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیستم بخش دوم

🌹پرسید اون این بلا رو سرت آورده ؟
گفتم: خودم پام سر خورد افتادم تو استخر …. مینا باشه بعدا ..الان حالم خوب نیست … سوری جون سینی چایی رو اونقدر فوری آورد که انکار پشت در بود تا از قضیه سر در بیاره …..گفت تا نگی چی شده من آروم نمی گیرم این آخه انصافه دختر مردم رو این طوری بزنن ……
گفتم سوری جون به خدا کسی منو نزده .خودم خوردم زمین ولی همه چیز رو میگم ولی حالا نه به شرط اینکه کمک کنین یک جایی برای خودم پیدا کنم تا مزاحم شما نشم ……
گفت : ای بابا چه حرفا می زنی به نظرت ما کافریم کافر اونایی هستن که تو رو به این روز انداختن ….. از الان تا صد سال اینجا بمون سه تا دارم فکر می کنم چهار تا دارم ولی بدونم که اونا باهات چیکار کردن ، حسابشونو می رسم این بار دیگه مثل هادی نیست اون برادرت بود… نمی شد حرفی زد ولی ببخشیدا ، فکر کنم در حقت ظلم کردن چه اون هادی چه اون عمه ت نیگاش کن داره از غصه می ترکه بچه … بمیرم الهی دیگه هیچ جا نمی زارم بری …..
🌹گفتم سوری جون تو رو خدا ، اونا با من خیلی مهربون بودن فقط خودم احساس می کردم زیادیم و نباید دیگه مزاحم زندگی اونا بشم ….. اینم یک حادثه بود قسم می خورم به ارواح خاک مامانم خودم خوردم زمین و افتادم تو استخر همین ….. الانم خودم اومدم کسی به من نگفته برو … سرم درد می کرد و از پیله کردن سوری جون کلافه شدم… گلوم هم خشک شده بود ، چایی مو خوردم و به مینا گفتم میشه تو تخت تو بخوابم دیشب نخوابیدم …گفت : آره بزار برات ملافه بیارم برو بخواب از مدرسه که اومدم حرف می زنیم … گواهی دکتر رو بهش دادم و گفتم شاید یک جوری مدرسه ام رو عوض کردم که دیگه پیدام نکنن ..اگر کسی سراغم اومد تو اصلا از من خبر نداری ها؛؛ سفارش نکنم ؟… .مینا یک نگاهی به من کرد و گفت : اگر حالت خوب نیست می خوای بریم دکتر به نظر خوب نمیای ….
خودمو مچاله کردم زیر لحاف و گفتم بخوابم خوب میشم ، دیشب نخوابیدم ….. و لحاف رو کشیدم روی سرم و تا اونجا که می تونستم گریه کردم شاید دلم خالی بشه کم کم خوابم برد و اصلا نفهمیدم مینا کی رفت …..مینا بچه ی اول بود یک خواهر و یک برادر کوچیک تر از خودش داشت خواهرش لیلا نه سالش بود و برادرش مجید هفت سال و کلاس اول دبستان بود …
ولی وقتی اونا داشتن حاضر می شدن برن مدرسه از سرو صدا بیدار شدم … درد شدیدی تو سرم احساس کردم ولی کمی بعد آروم شدم و خوابم برد فکر می کنم سه یا چهار ساعت خواب بودم ….
🌹باز با حس بدی بیدار شدم و احساس کردم سرم ورم کرده و داره می ترکه حالم هم خیلی بد بود تعادل نداشتم سرم گیج می رفت و جلوی چشمم سیاه می شد …. یعنی چی چرا اینطوری شدم با هراس پریدم و داد زدم سوری جون حالم بده … سرم داره می ترکه ..چشمم سیاه میشه ؛ به دادم برس ….

#ادامه_دارد
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیستم بخش اول

🌹با خودم فکر کردم خوب رویا خانم حالا می خوای کجا بری خونه ی هادی که اصلا دلم نمی خواست برم ، ازش کینه داشتم اون تو این مدت یک بار به دیدن من نیومد ، حتی می تونست یک تلفن بزنه و از حالم با خبر بشه ولی این کارو نکرده بود …
نه دیگه حاضر نبودم اونجا برم فکر کردم برم خونه ی عمو …. ولی زود پشیمون شدم اونجا منو پیدا می کردن و بازم مکافات درست میشد تازه دلم نمی خواست عمو منو با این حال روز ببینه …..
نمی تونستم براش چه توضیحی بدم …….تنها کسی که به فکرم رسید مینا بود مامانش خیلی مهربون بود و منو دوست داشت می تونم چند روزی برم اونجا تا یک جایی نزدیک اونا برای خودم بگیرم و مستقل بشم ….
آره چرا که نه مگه بابا با همین حقوق زندگی ما رو اداره نمی کرد پس من یک نفر به راحتی می تونم از عهده ی خودم بر بیام …….
🌹یک تاکسی از دور میومد بلند شدم و رفتم کنار خیابون و دست نگه داشتم مرد میون سالی بود گفت : کجا خواهر ؟ خدا بد نده چی شده ؟ گفتم خیابون پرواز چیزی نیست تصادف کردم ….. گفت : ببخشید فضولی نباشه شما جای دخترم هستی ولی به نظرم میاد حالت خوب نباشه تازه تصادف کردی ؟ با چی با ماشین ؟ گفتم تو رو خدا آقا می ببینی که حالم خوب نیست لطفاً…… گفت : عذر می خوام … نمی خواستم ناراحت بشی دلمون واست سوخت یک دختر تنها این موقع صبح با چمدون سر شکسته خوب آدمیزاده دیگه هزار تا فکر می کنه …الان خانم دختر من همسن شماس اگه از خونه فرار کرده باشی خیلی بده، نکن برگرد خونه ات هیچ کس پدر و مادر نمیشه …این روزا زمونه خیلی بد شده همه جا گرگ هست ……..
داد زدم نه آقا اینا نیست من نه فرار کردم نه پدر و مادر دارم ول کن دیگه دارم میرم خونه ی خواهرم بریم مسافرت … راحت شدی ؟ …….
اون دیگه حرف نزد ولی من ازش ترسیده بودم چون هنوز خیابون ها خلوت بود گفتم نکنه یک خیالهایی تو سرش باشه ….. و یک بار دیگه آرزو کردم پسر بودم ……….
🌹جلوی در خونه نگه داشت ….خیابون پرواز .. خیابون باریکی بود که دو طرفش جوی آب بود و یک پیاده روی باریک داشت ماشین ها باید با احتیاط از کنار هم رد می شدن و خونه ی مینا درست کنار خیابون بود. بدون معطلی زنگ زدم تا راننده فکر دیگه ای نکنه .
سوری جون مامان مینا درو باز کرد در حالیکه معلوم بود از اینکه اون موقع صبح کسی در خونه شونو زده تعجب کرده چشمش به من که افتاد بیشتر هراسون هم شد ….. زد تو صورتش و لپشو کند که خدا منو بکشه چی شده چرا به این روز افتادی مادر ؟
🌹الهی من بمیرم چیکارت کردن که این موقع صبح زدی بیرون دختر خوب و مهربون وای ، وای خدا سایه ی هیچ پدر و مادری رو از سر بچه هاش کم نکنه خدا از هادی هم بگذره باید تقاص پس بده؛ ، بیا ….بیا؛ قربونت برم مینا هنوز خوابه … بیا ، بیدارش کنیم … زود باش برام تعریف کن چی به روزت آوردن ….. مینا از سر و صدای ما بیدار شد و نشست و چشمش مالید …
پرسید واقعا خودتی رویا ؟ چی شدی؟ الهی بمیرم تصادف کردی ؟ دیدم دلم شور می زنه و خواب بد دیدم برات زنگ زدم پسر عمه ات ورداشت ولی حرف درست و درمونی نزد اصلا نفهمیدم داره چی میگه امروز که نیومدی حدس زدم باید اتفاقی افتاده باشه خوب بیا بشین بگو چی شده ….
🌹گفتم : چیزی نیست روز سیزده خوردم زمین و سرم شکست منتها حمیرا با من نمی سازه اونم نمی گذاشتن بیام بیرون برای همین صبح زود اومدم که اونا خواب باشن … چیزی نیست فقط می خوام برای خودم مستقل باشم حقوق بابام هست می تونم نزدیک شما یک خونه ی کوچیک پیدا کنم دیگه نمی خوام به اونجا برگردم …… سوری جون گفت : نه به این راحتی که تو گفتی نبود ، حتما یک چیزی شده که نمی خوای بگی همین طوری با حمیرا دعوا کردم که نشد حرف ، مگه تو بچه ای؟ اگر این باشه بد کاری کردی دلواپس شون کردی اگر چیز دیگه ای هست که دیگه من نمی دونم صبر کن چایی حاضره برم براتون بیارم …. و اشاره کرد به مینا که ببین چی شده ؟
مینا پرسید : بیرونت کردن ؟ با این حرف اون بغضم ترکید و گریه ام گرفت …گفتم نه بابا .. خودم اومدم با حمیرا نمی شد تو یک خونه زندگی کرد …

#ادامه_دارد
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
#داستانی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست

#فنجانی_چای_باخدا
#قسمت_بیستم

🌹باز دانیال را گم کردم…حتی در داستان سرایی های این دختر…
و باز چشمانِ به ذات نگرانِ عثمان که حالم را جستجو میکرد….
و باز نفس گیری صوفی،محض خیالبافی هایش:(طلاق غیابی…دنیا روی سرم خراب شد…
نمیتونستم باور کنم دانیال،بدون اطلاع خودم،ولم کرده بود…تا اینکه دوباره شروع به گفتن اراجیف کردن که شوهرت مرد خداست و نمیتونه تو بند باشه و اون ماموره رستگاریت بوده از طرف خدا و …..و باز خام شدم.
اون روز تازه فهمیدم که زنهای زیادی مثل من هستن و باز گفتم میمونم و مبارزه میکنم…اما چه مبارزه ای؟ حتی اسلوبش را نمیدونستم…
چند روزی گذشت و یکی از زنها اومد سراغم که برو فرمانده کارت داره… اولش ذوق زده شدم، فکر کردم حتما خبری از دانیال داره…اما نه…فرمانده بعد از یه ربع گفتن چرندیات خواست که منو به صیغه خودش دربیاره…
و من هاج و واج مونده بودم خیره،به چشمایی که تازه نجاست و هیزی رو توشون دیده بودم.یه چیزایی از اسلام سرم میشد،گفتم زن بعد از طلاق باید چهار ماه عده نگهداره،نمیتونه ازدواج کنه…
اما اون شروع کرد به گفتن احکامی عجیب که منه بیسواد هیچ جوابی براشون نداشتم…گفت تو از طرف خدا واسه این جهاد انتخاب شدی…اما باز قبول نکردم و رفتم به اتاقِ زشت و نیمه خرابه ام…
ده دقیقه بعد چند زن به سراغم اومدن و شروع کردن به داستان سرایی…و باز نرم شدم.و باز خودم را انتخاب شده از طرف خدا دیدم…پس چند شبی به صیغه ی اون فرمانده کریه و شکم گنده دراومدم…
بعد از چند روز پیشنهاد صیغه از طرف مردهای مختلف مطرح شد و من مانده بودم حیرون که اینجا چه خبره؟؟ مگه میشه؟؟من چند روز پیش هم بالین فرمانده ی مسلمونشون بودم…و باز زنها دورم رو گرفتن و از جهاد نکاح گفتن…و احکامی که هیچ قاعده و قانونی نداشت و اجازه چهار صیغه در هفته رو،وسط میدون جنگ صادر میکرد. تازه فهمیدم زنهای زیادی مثل من هستند و من اینجا محکومم…همین…
بعد از اون،هفته ای چهار بار به صیغه مردهای مختلف درمیومدم و این تبدیل شده بود به عذاب و شکنجه…و تنها یک ذکر زیر لبم زمزمه میشد…لعنت به تو دانیال…لعنت… حالم از خودم بهم میخورد…حس یه هرزه ی روسپی رو داشتن از لحظه شماری برای مرگ هم بدتره…هفته ای چهار بار به صیغه های شبی چندبار تبدیل شد و گاهی درگیری بین مردان برای بهم خوردن نوبتشون تو صفِ پشتِ درِ اتاق…
دیگه از لحاظ جسمی هیچ توانایی تو وجودم نبودم و این رو نمی فهمیدن!
مدام به همراه زنان و دختران جدید از منطق ای به منطقه دیگه انتقالمون میدادند.
حس وحشتناکی بود.
تازه فهمیدم اون اردودگاه حکم تبلیغات رو داشته و زیادن دخترانی مثل من، که زنانگی شون هدیه شده بود از طرف شوهرانشون به سربازان داعش.. شاید باور کردنی نباشه اما خیلی از مردهایی که واسه نکاح میومدن اصلا مسلمون یا عرب نبودن!مسیحی… یهودی…بودایی…و از کشورهای فرانسه..آمریکا.. آلمان و….بودن، حتی خیلی از دخترهایی که واسه جهاد نکاح اومده بودن هم همینطور… یادمه یه شب جشن عروسی دوتا از مبارزین با هم بود،که….) ادامه دارد…….. پ.ن:ببخشید اگه بعضی جاهای داستان مناسب سن بعضی از دوستان نیست!
به هر حال این گفته ها،از این به بعد واسه جلو بردن داستان لازمه.
معذرت?
ادامه دارد..
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_نوزدهم همراز علی

❤️حسابی جا خورد و خنده اش کور شد … زینب رو گذاشت زمین … – اتفاقی افتاده؟ … رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم … از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون … – اینها چیه علی؟ … رنگش پرید … – تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ …
🦋 – من میگم اینها چیه؟ … تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ … با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت … – هانیه جان … شما خودت رو قاطی این کارها نکن … با عصبانیت گفتم … یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ …
❤️ می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه … بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم … نازدونه علی به شدت ترسیده بود … اصلا حواسم بهش نبود… اومد جلو و عبای علی رو گرفت …
🦋 بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی … با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت … بغض گلوی خودم رو هم گرفت… خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش … چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد …
❤️اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین … – عمر دست خداست هانیه جان … اینها رو همین امشب می برم … شرمنده نگرانت کردم … دیگه نمیارم شون خونه… زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد …
🦋 حسابی لجم گرفته بود … – من رو به یه پیرمرد فروختی؟ … خنده اش گرفت … رفتم نشستم کنارش … – این طوری ببندی شون لو میری … بده من می بندم روی شکمم … هر کی ببینه فکر می کنه باردارم … – خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ …
❤️ خطر داره … نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط … توی چشم هاش نگاه کردم … – نه نمیگن … واقعا دو ماهی میشه که باردارم …
#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیستم مقابل من نشسته بود

❤️سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب … دومین دخترمون هم به دنیا اومد … این بار هم علی نبود … اما برعکس دفعه قبل… اصلا علی نیومد … این بار هم گریه می کردم … اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود …
🦋 به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت … تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم … کارم اشک بود و اشک … مادر علی ازمون مراقبت می کرد … من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد …
❤️زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید … از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت … زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده … توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد … تهران، پرستاری قبول شده بودم …
🦋 یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود … هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه … همه چیز رو بهم می ریختن … خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست …
❤️زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد … چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن … روزهای سیاه و سخت ما می گذشت … پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود …
🦋درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم … اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید … ترم سوم دانشگاه … سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو … دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن …
❤️ اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت … چطور و از کجا؟ … اما من هم لو رفته بودم … چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم … روزگارم با طعم شکنجه شروع شد … کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد
🦋چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن … به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود … اما حقیقت این بود … همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه … و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه …
❤️توی اون روز شوم شکل گرفت … دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن … چشم که باز کردم … علی جلوی من بود … بعد از دو سال … که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن … زخمی و داغون … جلوی من نشسته بود …
#ادامه_دارد
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
🔥 #فرار_از_جهنم🔥

#قسمت_نوزدهم : فاصله ای به وسعت ابد.

🌹بین راه توقف کردم … کنترل اشک و احساسم دست خودم نبود … خم شدم و از صندلی عقب بسته رو برداشتم … . قرآن حنیف با یه ریکوردر توش بود … آخر قرآن نوشته بود … خواب بهشت دیده ام … ان شاء الله خیر است … این قرآن برسد به دست استنلی … .
🍃یه برگ لای قرآن گذاشته بود … دوست عزیزم استنلی، هر چند در دوریت، اینجا بیش از گذشته سخت می گذرد اما این روزها حال خوشی دارم … امیدوارم این قرآن و نامه به دستت برسد … تنها دارایی من بود که فکر می کنم به درد تو بخورد … تو مثل برادر من بودی … و برادرها از هم ارث می برند … این قرآن، هدیه من به توست … دوست و برادرت، حنیف …
🌹دیگه گریه ام، قطرات اشک نبود … ضجه می زدم … اونقدر بلند که افراد با وحشت از کنارم دور می شدند … اصلا برام مهم نبود … من هیچ وقت، هیچ کس رو نداشتم …
و حالا تنها کسی رو از دست داده بودم که توی دنیای به این بزرگی …. به چشم یه انسان بهم نگاه می کرد … دوستم داشت …
🍃 بهم احترام میذاشت … تنها دوستم بود … دوستی که به خاطر مواد، بین ما فاصله افتاد … فاصله ای به وسعت ابد … .
له شده بودم … داغون شده بودم … از داخل می سوختم … لوله شده بودم روی زمین و گریه می کردم ..

ادامه دارد....

°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
🔥 #فرار_از_جهنم🔥

#قسمت_بیستم داستان : انتخاب
.
🌹برگشتم … اما با حال و روزی که همه فهمیدن نباید بیان سمتم … .
گوشی رو به ریکوردر وصل کردم … صدای حنیف بود … برام قرآن خونده بود
از اون به بعد دائم قرآن روی گوشم بود و صدای حنیف توی سرم می پیچید …
🍃توی هر شرایطی … کم کم اتفاقات عجیبی واسم می افتاد … اول به نظرم تصادفی بود اما به مرور مفهوم پیدا می کرد … .
اگر با قرآن، شراب می خوردم بلافاصله استفراغ می کردم … اگر با قرآن، مواد تقسیم می کردم حتما توی وزن کردن و شمارش اشتباه می کردم … اگر سیگار می کشیدم یا مواد مصرف می کردم … اگر …
🌹اصلا نمی فهمیدم یعنی چی … اول فکر کردم خیالاتی شدم اما شش ماه، پشت سر هم … دیگه توهم و خیال نبود … تا جایی که فکر می کردم روح حنیف اومده سراغم … .
🍃من به خدا، بهشت و جهنم و ارواح اعتقاد نداشتم اما کم کم داشتم می ترسیدم … تا اینکه اون روز، وسط تقسیم و بسته بندی مواد … ویل با عصبانیت اومد و زد توی گوشم … .
از ضربش، گوشی و دستگاهم پرت شد … خون جلوی چشمم رو گرفت و باهاش درگیر شدم … ما رو از هم جدا کردن … سرم داد می زد …
🌹– تو معلومه چه مرگت شده؟ … هر چی تحملت کردم دیگه فایده نداره … می دونی چقدر ضرر زدی؟ … اگر … .
خم شدم دستگاه رو از روی زمین برداشتم … اسلحه رو گذاشتم روی میز و به ویل گفتم:
-من دیگه نیستم
ادامه دارد......
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
○°●•○•°♡°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_نوزدهم : میدان جنگ

🌺توی دفتر، من رو ندید می گرفتن ... کارم فقط پرینت گرفتن، کپی گرفتن و ... شده بود ... اجازه دست زدن و نگاه کردن به پرونده ها رو نداشتم ... حق دست زدن به یخچال و حتی شیر آب رو نداشتم ...
🌺من یه آشغال سیاه کثیف بودم و دلشون نمی خواست وسایل و خوراکی هاشون به گند کشیده بشه ... حتی باید از دستشویی خارج ساختمان استفاده می کردم ...
🌺دوره کارآموزی یکی از سخت ترین مراحل بود ... باید برای یادگرفتن هر چیزی، چندین برابر بقیه تلاش می کردم ... علی الخصوص توی دادگاه ... من فقط شاهد بودم و حق کوچک ترین اظهار نظری رو نداشتم ...
🌺اما تمام این سختی ها بازم هم برام قابل تحمل بود ... .
چیزی که من رو زجر می داد ... مرگ عدالت در دادگاه بود ... حرف ها، صحنه ها و چیزهایی که می دیدم؛ لحظه به لحظه، قلب و باورهای من رو می کشت ... اونها برای دفاع از موکل شون تلاش چندانی نمی کردند ...
🌺دقیقا برعکس تمام فیلم ها ... وکیل های قهرمانی که از حقوق انسان های بی دفاع، دفاع می کنن ... .
من احساس تک تک اونها رو درک می کردم ... من سه بار بی عدالتی رو تا مغز استخوانم حس کرده بودم ...
🌺دو بار بازداشت خودم و مرگ ناعادلانه خواهرم ... دیدن این صحنه ها بیشتر از هر چیزی قلبم رو آزار می داد ... و حس نفرت از اون دنیای سفید در من شکل می گرفت ...
🌺بالاخره دوره کارآموزی تمام شد ... بالاخره وکیل شده بودم ... نشان و مدرک وکالت رو دریافت کردم ... حس می کردم به زودی زندگیم وارد فاز جدیدی میشه ... اما به راحتی یه حرف، تمام اون افکار رو از بین برد ...
🌺- فکر می کنی با گرفتن مدرک و مجوز، کسی بهت رجوع می کنه؟ ... یا اصلا اگر کسی بهت رجوع کنه، دادستانی هست که باهات کنار بیاد؟ ... یا قاضی و هیئت منصفه ای که به حرفت توجه کنه؟ ...
🌺به زحمت یه جای کوچیک رو اجاره کردم ... یه حال چهار در پنج ... با یه اتاق کوچیک قد انباری ... میز و وسایلم رو توی حال گذاشتم ... و چون جایی نداشتم، شب ها توی انباری می خوابیدم ... .
🌺حق با اون بود ... خیلی تلاش کردم اما هیچ مراجعی در کار نبود ... ناچار شدم برای گذران زندگی و پرداخت اجاره دفتر، شب ها برم سر کار ... با اون وضع دستم، پیدا کردن کار شبانه وحشتناک سخت بود ... .
🌺فکر کنم من اولین و تنها وکیل دنیا بودم که ... شب ها، سطل زباله مردم رو خالی می کرد ... به هر حال، زندگی از ابتدا برای من میدان جنگ بود ... .
ادامه دارد....

○°●•○•°♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_بیستم :وکیل کاغذی

🌺چندین ماه گذشت ... پرداخت اجاره اون دفتر کوچیک واقعا سخت شده بود ... با حقوقی که می گرفتم از پس زندگیم برنمی اومدم ... بعد از تمام اون سال ها و تلاش ها ... یاس و ناامیدی رو کم کم توی قلبم حس می کردم ...
🌺و بدتر از همه جرات گفتن این حرف ها رو به کسی نداشتم ... علی الخصوص مادرم که همیشه اعتقاد داشت، دارم عمرم رو تلف می کنم ... از یه طرف، برای رسیدن به اونجا دستم رو از دست داده بودم ... از یه طرف با برگشتم، امید توی قلب همه می میرد ...
🌺اما دیگه رسما به فکر پس دادن دفتر و برگشت پیش خانواده افتاده بودم که ... .
یکی از بچه ها اون شب، داشت در مورد برادرش حرف می زد... سر کار دچار سانحه شده بود و کارفرما هم حاضر به پرداخت غرامت درمانی نشده بود ... اونها هم با یه وکیل تسخیری شکایت کرده بودن ... و حدس اینکه توی دادگاه هم شکست خورده بودن کار سختی نبود ...
🌺همین طور با ناراحتی داشت اتفاقات رو برای بچه ها تعریف می کرد ... خوب که حرف هاش رو زد ... شروع کردم در مورد پرونده سوال کردن ... خیلی متعجب، جواب سوال هام رو می داد ... آخر، حوصله اش سر رفت ...
🌺- این سوال ها چیه می پرسی کوین؟ ... چی توی سرته؟ ...
چند لحظه بهش نگاه کردم ... یه بومی سیاه به یه مرد سفید ... عزمم رو جزم کردم ... ببین مرد ... با توجه به مدارکی که شما دارید، به راحتی میشه اجازه بازرسی از دفاتر رو گرفت ... بعد از ثبت اطلاعات بازرسی به طور رسمی و استناد به این قوانین ( ... ) ...
🌺میشه رای رو به نفع شما برگردوند ... حتی اگر اطلاعات دفاتر، قبل از بازرسی توش دست برده شده باشه ... بازم میشه همین کار رو کرد اما روند دادرسی سخت تر میشه ...
رسما مات و مبهوت بهم نگاه می کرد ... چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد ... تو اینها رو از کجا می دونی؟ ...
🌺ناخودآگاه خنده تلخی رو لب هام اومد ... من وکیلم ... البته... فقط روی کاغذ ...
نگاهی متعجب و عمیقی بهم کرد ... نه مرد ... تو وکیلی ... از همین الان ... .

ادامه دارد....
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡°○°●°○
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#داستان_ازسرنوشت_واقعی
📖 #تمام_زندگی_من📖
#قسمت_بیستممرگ خاموش یک زندگی

🌷یک ماه و نیم طول کشید تا اومد دنبالم … در ظاهر کلی به پدرش قول داد اما در حیطه عمل، آدم دیگه ای بود …
دیگه رسما به روی من می آورد که ازدواجش با من اشتباه بوده و چقدر ضرر کرده … حق رو به خودش می داد و حتی یه بار هم به این فکر نکرد که چطور من رو بازی داده …
🌷چطور با رفتار متظاهرانه اش، من رو فریب داده …
اون تظاهر می کرد که یه مسلمان با اخلاقه … و من، مثل یه احمق، عاشقش شدم و تمام این مدت دوستش داشتم… و همه چیز رو به خاطرش تحمل کردم …
🌷اون روزها، تمام حرف های پدرم جلوی چشمم می اومد … روزی که به من گفت …
– اگر با این پسر ازدواج کردی، دیگه هرگز پیش من برنگرد …
هر لحظه که می گذشت، همه چیز بدتر می شد … دیگه تلاش من هم فایده ای نداشت …
🌷قبلا روابط مشکوکش رو حس کرده بودم ولی هر بار خودم رو سرزنش می کردم که چرا به شوهرم بدگمانم … اما حالا دیگه رسما جلوی من با اونها حرف می زد … می گفت و می خندید و صدای قهقهه اون دخترها از پای تلفن شنیده می شد …
🌷اون شب سر شام، بعد از مدت ها برگشت بهم گفت …
– یه چیزی رو می دونی آنیتا … تو از همه اونها برام عزیزتری… واقعا نمی تونی مثل اونها باشی؟ …
خنده ام گرفت … از شدت غم و اندوه، بلند می خندیدم …
🌷– عزیزترم؟ … خوبه پس من هنوز ملکه این حرم سرام … چیه؟ … دوباره کجا می خوای پز همسر اروپاییت رو بدی؟ …
به کی می خوای زن خوشگل بورت رو پز بدی؟ …
🌷منتظر جوابش نشدم و از سر میز بلند شدم … کمتر از 48 ساعت بعد، پسرم توی هفت ماهگی به دنیا اومد …
ادامه دارد‌.....
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#داستان_ازسرنوشت_واقعی
📖 #تمام_زندگی_من📖
#قسمت_بیست_و_یکمقدم نو رسیده

🌷اسمش رو گذاشت آرتا ... وقتی فهمیدم آرتا، یه اسم زرتشتیه خیلی ناراحت شدم ...
- چطور تونستی روی پسر مسلمان من، یه اسم زرتشتی بزاری؟ ...
🌷یعنی اینقدر بی هویت شدی که برای ابراز وجود، دنبال یه هویت باستانی می گردی؟ ... یا اینکه تا این حد از اسلام و خدا جدا شدی که به جای خدا ... که به جای افتخار به چیزهایی که داری ... یه مشت سنگ باستانی، هویت تو شده؟ ...
🌷دلم می خواست تک تک این حرف ها رو بهش بزنم و اعتراض کنم اما فایده ای داشت؟ ... عشقی که در قلبم نسبت بهش داشتم، به خشم و نفرت تبدیل می شد ... و فقط آرتا بود که من رو توی زندگی نگه می داشت ...
🌷غریب و تنها ... در کشوری که هیچ آشنا و مونسی نداشتم ... هر روز، تنها توی خونه ... همدم من، کتاب هام و یه بچه یه ساله بود ... کم کم داشتم با همه چیز غریبه می شدم... و حسی که بهم می گفت ... ایران دیگه کشور من نیست ...
🌷و انتخابات 88، تیر خلاص رو توی زندگی ما زد ... اون به شدت از موسوی حمایت می کرد ... رویاهایی رو در سر داشت که به چشم من کابوس بود ...
اوایل سعی می کردم سکوت کنم ... تحمل می کردم اما فایده نداشت ... آخر، یه روز بهش گفتم ...
🌷- متین تو واقعا متوجه نمیشی یا این چیزهایی که میگی انتخاب توئه؟ ...
ادامه دارد‌......

┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_نوزدهم (( چراهای بی جواب))

🌹من سعی می کردم با همه تیپ و اخلاقی دوست بشم. بعضی رفتارها خیلی برام آزاردهنده بود، اما به همه چیز، به چشم تمرین نگاه می کردم .
🍃تمرین برای برقراری ارتباط،
تمرین برای قرار گرفتن در موقعیت های مختلف و برخوردهای متفاوت ،تمرین برای صبر،
🌹تمرین برای مدیریت دنیایی که کم کم وسعتش برام بیشتر می شد.
شناخت شخصیت ها، منشا رفتارها، برام جالب بود . اگر چه اولش با این فکر شروع شد؛
🍃– چرا بعضی ها دست به گناه میزنن؟
چه چیزی باعث تفاوت فکر و انتخاب انسان ها حتی در شرایط مشابه میشه؟
و بیشترین سوال ها رو هم ، تفاوت رفتاری و شخصیتی من با پدرم برام درست کرده بود. خیلی دلم می خواست بفهمم به چی فکر می کنه.
🌹و من خیلی راحت با احسان دوست شده بودم .برای یه عده سخت بود که اون به وسایل شون دست بزنه.
🍃مادر احسان، گاهی براش ساندویچ های کوچیکی درست می کرد. ما خوراکی هامون رو با هم تقسیم می کردیم و بعضی ها من رو سرزنش می کردن . حرف هاشون از سر دوستی بود، 🌹اما همین تفاوت های رفتاری ،بیشتر من رو به فکر می برد و من هر روز با احسان بیشتر گرم می گرفتم.
تنها بود و می خواستم این بت فکری رو بین بچه ها بشکنم.
🍃اما دیدن همین رفتارها و تفکرها ،کم کم این فکر رو در من ایجاد کرد تا چه اندازه میشه روی دوستی و ثبات ارتباط بین آدم ها حساب کرد؟
🌹بچه هایی که تا دیروز با احسان دوست بودن ، امروز ازش فاصله می گرفتن. و پدری که تا چند وقت پیش علی رغم همه بدرفتاری هاش در حقم پدری می کرد،کم کم داشت من رو طرد می کرد .
🍃حس تنهایی و غمی که از فشار زندگی و رفتارهای پدرم در وجودم ایجاد شده بود، با این افکاراز حس دلسوزی برای خودم، حالت منطقی تری پیدا می کرد. اما به عمق تنهاییم بیشتر از قبل اضافه می شد
🌹رمضان از راه رسید و من با دنیایی از سوال ها که جوابی جز سکوت یا پاسخ های سطحی ، چیز دیگه ای از دیگران نصیب شون نمی شد به مهمانی خدا وارد شدم

ادامه دارد......

°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل سوختــه
#قسمت_بیستم (( توشاهد باش ))

🙏یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می شدم و می رفتم توی آشپزخونه کمک مادرم. حتی چند بار قبل از اینکه مادرم بلند بشه من چای رو دم کرده بودم.
پدرم ، ۴ روز اول رمضان رو سفر بود.

🌹اون روز سحر نیم ساعت به اذان با خواب آلودگی تمام از اتاق اومد بیرون تا چشمش بهم افتاد ، دوباره اخم هاش رفت توی هم .حتی جواب سلامم رو هم نداد. سریع براش چای ریختم ، دستم رو آوردم جلو که با همون حالت اخموی همیشگی نگام کرد.
🍃– به والدین خود احسان می کنید؟
جا خوردم،
دستم بین زمین و آسمون خشک شد، با همون لحن تمسخرآمیز ادامه داد.
🌹– لازم نکرده ، من به لطف تو نیازی ندارم، تو به ما شر نرسان، خیرت پیشکش
بدجور دلم شکست
دلم می خواست با همه وجود گریه کنم.
🍃– من چه شری به کسی رسونده بودم؟ غیر از این بود که حتی بدی رو با خوبی جواب می دادم؟ غیر از این بود که .
😢چشم هام پر از اشک شده بود.
یه نگاه بهم انداخت ،نگاهش پر از حس غرور و پیروزی بود.
🌹– اصلا لازم نکرده روزه بگیری ، هنوز ۵ سال دیگه مونده ، پاشو برو بخواب.
– اما…
صدام بغض داشت و می لرزید.
– به تو واجب نشده ، من راضی نباشم نمی تونی توی خونه من روزه بگیری.
🍃نفسم توی سینه ام حبس شده بود و اون مثل پیروز میدان بهم نگاه می کرد.
همون جا خشکم زده بود.
مادرم هنوز به سفره نرسیده از جا بلند شدم.
– شبتون بخیر
🌹و بدون مکث رفتم توی اتاق .
پام به اتاق نرسیده اشکم سرازیر شد تا همون جا هم به زحمت نگهش داشته بودم. در رو بستم و همون جا پشت در نشستم.
🍃سعید و الهام خواب بودن .
جلوی دهنم رو گرفتم ، صدای گریه کردنم بیدارشون نکنه. –
🌹خدایا ، تو شاهد بودی که هر چه در توانم بود انجام دادم . من چه ظلمی در حق پدرم کردم که اینطوری گفت؟ من می خواستم روزه بگیرم اما پدرم نگذاشت.
🍃تو شاهد باش چون حرف تو بود گوش کردم .اما خیلی دلم سوخته ،
خیلی …
😭گریه می کردم و بی اختیار با خدا حرف می زدم.
🕌صدای اذان رادیوی مادرم بلند شد . پدرم اهل نماز نبود. گوشم رو تیز کردم ببینم کی میره توی اتاقش دوباره بخوابه، برم وضو بگیرم. می ترسیدم اگر ببینه دارم نماز می خونم ، اجازه اون رو هم ازم صلب کنه.،که هنوز بچه ای و ۱۵ سالت نشده.
🔺تا صدای در اتاق شون اومد، آروم لای در رو باز کردم و یواشکی توی حال سرک کشیدم. از توی آشپزخونه صدا می اومد، دویدم سمت دستشویی که یهو اونی که توی آشپزخونه بود، پدرم بود….
ادامه_دارد

ادامه دارد......
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVj556WCy2pNkw
حجاب فاطمی ورود آقا
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان واقعی دنباله دارمذهبی
📝 #عاشقانه_ای_برای_تو
#قسمت_نوزدهم 📝(( زندگی در ایران ))

🌹به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ... از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم ... .
🍃همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد می کردن ... اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود ... .
🌹سفید و سیاه و زرد و ... همه برام یکی شده بود ... مفاهیم اسلام، قدم به قدم برام جذاب می شد ... .

🍃تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم ... کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود ... اما حالا داشتم با شهریه کم طلبگی زندگی می کردم ... اکثر بچه ها از طرف خانواده ساپورت مالی می شدن و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود ... ولی برای من، نه ... .
🌹با همه سختی ها، از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم خوشحال بودم ... .

🍃دو سال بعد ... من دیگه اون آدم قبل نبودم ... اون آدم مغرور پولدار مارکدار ... آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمی کرد و به همه دنیا و آدم هاش از بالا به پایین نگاه می کرد ... تغییر کرده بود ... اونقدر عوض شده بودم که بچه های قدیمی گاهی به روم میاوردن ... .

🌹کم کم، خواستگاری ها هم شروع شد ... اوایل طلبه های غیرایرانی ... اما به همین جا ختم نمی شد ... توی مکتب دائم جلسه و کلاس و مراسم بود ... تا چشم خانم ها بهم می افتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام می افتادن ... .

🍃هر خواستگاری که می اومد، فقط در حد اسم بود ... تا مطرح می شد خاطرات امیرحسین جلوی چشمم زنده می شد ... چند سال گذشته بود اما احساس من تغییری نکرده بود ... .

ادامه دارد......

°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان واقعی دنباله دار مذهبی
📝 #عاشقانه_ای_برای_تو
#قسمت_بیستم 📝(( نذر چهل روزه ))

🌹همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ... حق داشت ... زمان زیادی می گذشت ... شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... .

🍃رفتم حرم و توسل کردم ... چهل روز، روزه گرفتم ... هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ... .

🌹خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ... اما مشکل من هنوز سر جاش بود ... یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... .
🍃اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ... بین شمال و جنوب ... نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ... جنوب بوی باروت می داد ... .
🌹با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ... از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... .

🍃هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ... رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ... حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد ... .

🌹وقتی رسیدیم ... خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ... برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت ... علی الخصوص طلائیه ... سه راه شهادت ... .
🍃از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ... اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... .
😢اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ...

ادامه دارد......

°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVj556WCy2pNkw
حجاب فاطمی ورود آقا
#آخرین_عروس
#قسمت_بیستم
#سر_سفره_افطار_دعا_می_کنی !

روز چهاردهم شعبان است آرامش دوباره به شهر سامرا بازگشته و مردم به زندگس عادی خود مشغول اند .

امروز حکیمه ( عمه امام حسن عسکری علیه السلام ) روزه است روی تخت وسط حیاط نشسته است اهی می کشد و با خود می گوید (سن زیادی ازم گذشته است خدایا نمی دانم زنده خواهم بود تا فرزند امم حسن عسکری را ببینم یا نه؟)

در این هنگام صدای در به گوش می رسد .
حکیمه از جای خود بلند می شود و به سمت در می ود . بعد از لحضاتی بر میگردد.

حکیمه لبخند میزند و خوشحال است . امام حسن عسکری علیه السلام ایشان برای افطار به خانه خویش دعوت کرده است .

شب جمعه است ، شب نیمه شعبان که با شب یازدهم مرداد ماه مصادف شده است .

شاید امشب امام حسن عسکری علیه السلام دلتنگ عمه اش حکیمه شده است. آخر امام در این شهر غریب است . هیچ آشنای دیگری ندارد . شیعیان هم نمی توانند به خانه آن حضرت بروند .|

حکیمه برای رفتن آماده میشود .

بوی بهشت، بوی گل یاس ،بوی باران....
🌙🌙🌙
#آخرین_عروس
#قسمت_بیست_یکم
#سر_سفره_افطار_دعا_می_کنی !

بوی بهشت، بوی گل یاس ،بوی باران....

حکیمه امشب در در حضور امام مهربانی هاست و با امام حسن عسکری علیه السلام افطار می کند .
او هنگام افطار همان دعای همشگی اش را می کند :( خدایا اهل خانه را با تولد فرزندی خوشحال کن )).

همه آروزی حکیمه این است که مهدی علیه السلام را ببیند ،این آرزو کی برآورده خواهد شد؟

ساعتی می گذرد حکیمه میخواهد به خانه خود برگردد . او به نزد بانو نرجس می رود و با او خداحافظی می کند و به نزد امام می آید و می گوید:
_سرورم !اجازه میدهی زحمت را کم کنم و به خانه ام بروم؟
_عمه جان ! دلم میخواهد امشب را پیش من بمانی . امشب شبی است که تو سالهاست در انتظار آن هستی ؟
_منظور شما چیست؟
_امشب وقت سحر ،فرزندم مهدی علیه السلام به دنیا می آید .آیا تو نمی خواهی او را ببینی؟

اشک شوق از چشمان حکیمه جاری می شود . او چگونه باور کند که امشب به بزرگترین آرزوی خود می رسد .

حکیمه بی اختیار به سجده می رود و می گوید :)خدایا! چگونه تو را شکر کنم که امشب آخرین حجت تو را میبینم .))

اکنون حکیمه بر میخیزد و به سوی بانو نرجس می رود تا به او تبریک بگوید . شاید هم می خواهد به او گلایه کند که چرا قبلا در این مورد به او چیزی نگفته است . حکیمه می آید و نگاهی به نرجس می کند می خواهد سخن بگوبد که نگهان مات و مبهوت می ماند ! مادری که قرار است امشب فرزندی را به دنیا بیاورد باید نشانی از حاملگی ذاشته باشد اما در نرجس هیچ نشانی از حاملگی نیست !! یعنی چه ؟؟

او به نزد امام عسکری برگشته و میگوید:
_سرورم! به من خبر دادی که امشب خدا به تو پسری عنایت می کند اما در نرجس که هیچ اثری از حاملگی نیست .
_امشب فرزندم به دنیا می آید .
_آخر چگونه چنین چیزی ممکن است .
_عمه جان ولادت پسرم مهدی مانند ولادت موسی خواهد بود .

این جواب امام حسن عسکری برای حکیمه همه چیز را بیان کرد از این سخن امام خیلی چیزهارا می شود فهمید . قصه نرجس همان قصه ((یوکابد ))است .

او مادری است که هزاران سال پیش موسی را به دنیا آورد .آیا دوست دارید تا راز تولد موسی را برایتان بگویم ؟؟

@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
#گزیده_ای_ازصحیفه_سجادیه
#دعای_۴۲(به وقت ختم قرآن)
#قسمت_بیستم وپایان این فراز

اللَّهُمَّ اجْزِهِ بِمَا بَلَّغَ مِنْ رِسَالاتِكَ، وَ أَدَّى مِنْ آيَاتِكَ، وَ نَصَحَ لِعِبَادِكَ، وَ جَاهَدَ فِى سَبِيلِكَ، أَفْضَلَ مَا جَزَيْتَ أَحَدا مِنْ مَلائِكَتِكَ الْمُقَرَّبِينَ، وَ أَنْبِيَائِكَ الْمُرْسَلِينَ الْمُصْطَفَيْنَ، وَ السَّلامُ عَلَيْهِ وَ عَلَى آلِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ.

خدایا! او را در برابر این پیغام هاى تو را بگذارد و آیات تو را رسانید و بندگان تو را خیرخواهى نمود و در راه تو کوشید، پاداشى ده بهتر از آنچه فرشتگان مقرب و پیغمبران مرسل و برگزیده را دادى. و السلام علیه و على آله الطیبین الطاهرین و رحمة الله و برکاته.
صحیفه سجادیه

@shamimerezvan
@jomalate10rishteri
#ذڪرهاےگرـღـگشا👉