○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان "بی تو هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی_و_یک :
✍ مهمانی بزرگ
❤️بعد از مدت ها پدر
و مادرم قرار بود بیان خونه مون … علی هم تازه راه افتاده بود
و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره … اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه …
🦋 منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه … نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه
و نه جایی بره … بالاخره با هزار بهانه زد بیرون
و رفت سپاه دیدن دوستاش … قول داد تا پدر
و مادرم نیومدن برگرده …
❤️همه چیز تا این بخشش خوب بود … اما هم پدر
و مادرم زودتر اومدن … هم ناغافلی سر
و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد .. پدرم که دل چندان خوشی از علی
و اون بچه ها نداشت …
🦋زینب
و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون
و بازیگوش … دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی
و کجا باشه … مراقب پدرم
و دوست های علی باشم … یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد … یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم …
و زینب
و مریم رو دعوا کردم ….
❤️ و یکی محکم زدم پشت دست مریم… نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن … قهر کردن
و رفتن توی اتاق …
و دیگه نیومدن بیرون … توی همین حال
و هوا …
و عذاب وجدان بودم …
🦋هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد … قولش قول بود … راس ساعت زنگ خونه رو زد … بچه ها با هم دویدن دم در …
و هنوز سلام نکرده …
. – بابا … بابا … مامان، مریم رو زد …
#ادامه_دارد○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
#رمان "بی تو هرگز "بر اساس داستان واقعی
✍قسمت سی و دو : تنبیه عمومی
❤️علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد … اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم… به شدت با دعوا کردن
و زدن بچه مخالف بود …
🦋 خودش هم همیشه کارش رو با صبر
و زیرکی پیش می برد … تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن … اون هم جلوی مهمون ها …
و از همه بدتر، پدرم .
❤️علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت … نیم خیز جلوی بچه ها نشست
و با حالت جدی
و کودکانه ای گفت …
. – جدی؟ … واقعا مامان، مریم رو زد؟ .
🦋بچه ها با ذوق، بالا
و پایین می پریدن …
و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن …
و علی بدون توجه به مهمون ها …
و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه … غرق داستان جنایی بچه ها شده بود …
❤️داستان شون که تموم شد … با همون حالت ذوق
و هیجان خود بچه ها گفت …
. – خوب بگید ببینم … مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد …
و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن …
و با ذوق تمام گفتن … با دست چپ … علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد
و اومد طرف من … خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید …
و لبخند ملیحی زد …
🦋. – خسته نباشی خانم … من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام …
و بدون مکث، با همون خنده برای سلام
و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها … هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود … بچه ها دویدن توی اتاق
و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن …
❤️ منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین … از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد … اون روز علی … با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد … این، اولین
و آخرین بار وروجک ها شد …
و اولین
و آخرین بار من…
#ادامه_دارد@jomalate10rishteri#انرژی_مثبت👆○°●○°•°♡◇♡°○°●°○