#رمان همکلاسی دوست داشتنی
نویسنده : نیلوفرناز (مریم.ع)
صفحه 89
نمیدانست چرا با اینکه ممکن بود مدت زیادی مادرش را نبیند اما از دست او دلگیر بود و زیاد بابت این موضوع خوشحال نشد.
ساعت 5 بعداز ظهر مادر و مهشید پرواز داشتند.
غیر از او و پدرش دایی مجید و خانواده اش هم به فرودگاه آمدند. با اینکه خیلی تلاش کرد گریه نکند اما نتوانست و هم
در آغوش مهشید و هم مادرش اشک ریخت. در راه خانه پدرش او را دلداری داد و سعی کرد به گونه ای آرامش کند.
پدرش هم دلتنگ و ناراحت بود، مهسا می دانست که او تا چه اندازه مادرش را دوست می داشت و حالا که مادرش
زندگی در غربت را به زندگی در کنار او ترجیح داده بود چقدر دلش شکسته!
اشک هایش را پاک کرد و لبخندی زد و گفت: بابایـــــــی!! حاضری با هم بریم خرید بعدشم بریم رستوران شام
بخوریم؟؟!
پدرش متعجب گفت: خرید؟!
مهسا با لبخندی که کل صورتش را گرفته بود سرش را تکان داد و گفت: اوهوم!
-باشه عزیزم! چیزی لازم داری؟!
-نه ، می خوام شما لباس بخرید. یاد کت و شلوار پدر علیرضا افتاد که چقدر زیبا و قشنگ بود. پدر خندید و گفت: باشه،
به جای عید الان کت و شلوار می خرم، حالا تو جایی رو سراغ داری؟!
-آره یه جایی حوالیه میدون محسنی. خارجیه ها... گرونم هست اما می ارزه !
-تو از کجا اونجا رو پیدا کردی ناقلا؟ !
آنجا یکی از فروشگاه هایی بود که مال پدر علیرضا بود. هفته ی پیش با علیرضا و سیاوش از جلویش رد شده بود و
سیاوش گفته بود آنجا برای پدر علیرضاست. به سختی جای پارک پیدا کردند. وقتی به جلوی فروشگاه رسیدند پدرش
نگاهی به سر در آن کرد و گفت: عجب جای باکلاسی! عزیزم من پول نقد زیاد همراهم نیست ها!! پولام توی کارته !!
-بابا دیگه همه جا کارت خوان دارند!
با هم به داخل رفتند. یکی از فروشنده ها به طرفشان آمد و کمک کرد تا کت و شلوار مورد نظرشان را پیدا کنند. صادق
به پیشنهاد مهسا کت و شلوار خاکستری رنگی را انتخاب کرد و به اتاق پرو رفت. همان رنگ و مدلی بود که مهسا تن پدر
علیرضا دیده بود. پس از چند دقیقه مهسا صدای پدرش را شنید و به طرف او برگشت. صادق در حالیکه از اتاق پرو
بیرون آمده بود و جلوی آینه به خود نگاه می کرد ژست بانمکی گرفته بود. مهسا با هیجان گفت: وای
بابایــــــــــــــی! چقدر بهت میاد.
-به نظر منم بهترین کت و شلواریه که تا حالا پوشیدم، حالا قیمتش چقدر هست؟!
-اِ بابا قیمتش که مهم نیست! فکر کن مامان رفته دوباره یه لباس گرون خریده! فقط باید براش یه لباس هم انتخاب کنم
که بهش بیاد. همین جا صبر کنین من الان میام. و به سراغ فروشنده ای که کت و شلوار را از او گرفته بود رفت و از او
خواست که لباسی که به کت و شلوار به آن بیاید به او بدهد. یادش نمی آمد پدر علیرضا آن روز چه لباسی به تن داشت.
فروشنده چند لباس را به او پیشنهاد داد و که مهسا لباسی که خاکستری روشن بود را انتخاب کرد و به طرف پدرش برد.