View in Telegram
#رمان همکلاسی دوست داشتنی نویسنده : نیلوفرناز (مریم.ع) صفحه 91 -نه، خواهش می کنم! شما لطف دارین. -من تعارف نمی کنم. -شما بزرگوارید . بلاخره بعد از تعارفات بسیار با کلی تخفیف لباس ها را حساب کردند و خداحافظی کردند و بیرون آمدند. مهسا همان  طور که جعبه ی پیراهن را در دست داشت گفت: خیلی کت و شلوار قشنگیه! صادق خندید و گفت: آره، تقریبا به اندازه  ی نصف قیمتش هم بهمون تخفیف دادند.خوبه بعضی جاها آدم آشنا داشته باشه! ولی چقدر آقای کمالی متشخص بود.  بیخود نیست پسرشم اینقدر آقا بود. حالا شیرینی این کت شلوار رو کجا بخوریم؟ -یکی از همون رستورانایی که مهمون خارجیاتونو می برین. صادق با خنده گفت: انگار تو امروز کمر بر ورشکست کردن من بستیا!!! هر دو خندیدند و صادق ریموت ماشین را زد و هر دو سوار ماشین شدند. به خانه که رسیدند ساعت نزدیک 11 بود. به پدرش شب به خیر گفت و به اتاقش رفت. چراغ موبایلش خاموش و  روشن میشد. آنرا برداشت و متعجب گفت: اوه.... 13 تا تماس از دست رفته!!! عاطفه یکبار زنگ زده بود، نیما 7 بار و علیرضا 5 بار!!! اول از همه به علیرضا زنگ زد . -سلام خانم خانما!! -سلام. -چرا گوشی تو جواب نمی دادی؟ -رفته بودیم فرودگاه... از اون طرفم با بابام رفته بودیم خرید و بعدم شام... گوشیمو هم یادم رفته بود ببرم الان رسیدیم  خونه! -به سلامتی. -می دونی کجا رفته بودیم خرید؟ فروشگاه بابای تو.... اون که نزدیک میدون محسنی هست. -جداً؟ -آره، تازه باباتونم اونجا دیدیم و یه عالمه بهمون تخفیف دادن! علیرضا با خنده گفت: خوبه... باباهامونم با هم آشنا شدند؟ -آره، کلی با هم خودمونی شدند. -چه خوب!! به نفع من! موبایلش به صدا در آمد. با تلفن اتاقش به علیرضا زنگ زده بود. نیما بود، صدای موبایلش را بست و به علیرضا گفت: اون  وقت چرا؟! -دیگه دیگه!! فردا که ان شاءلله بلاخره میای دانشگاه؟!!
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily