View in Telegram
#رمان همکلاسی دوست داشتنی نویسنده : نیلوفرناز (مریم.ع) صفحه 92 -بله که میام... من گوشیم داره زنگ میزنه یکی از دوستامه! -باشه.. باشه... فردا می بینمت. _خدافظ -قربانت، خدافظ. قطع کرد و سریع مبایلش را که هنوز داشت زنگ می خورد جواب داد. -بله؟ -سلام؛ داشتم قطع می کردم. -سلام.. بیرون بودم. -و حتما گوشی تو هم نبرده بودی! -آفرین باهوش! یادم رفته بود. -مامانت و مهشید رفتن؟ -اوهوم، فرودگاه بودیم، بعدشم با بابام رفتیم بیرون. -فردا که یادت نرفته؟ -نه؛ از ساعت چند هست؟ !1 ،12 تا 7 و -6  -چقدر دیر تموم میشه! -بابات که اجازه میده بیای؟ اصلا با آژانس بیا خودم برت می گردونم. -نه خودم با ماشین میام! راستی جو مهمونی چه جوریه؟ -دختر مگه تو تاحالا مهمونی شبونه نرفتی؟! اینم یه چیزی توی همون مایه هاست فقط شرکت کننده هاش جوونند. -پارتیه دیگه؟! نیما خندید و گفت: آره اما از نوع سالمش! -چه جور سالمی؟ -یعنی بدون عرق و مشروب! -خوبه اما من با روسری میاما!! -چرا اون وقت؟ -چون اون جوری دوست دارم. نیما آهی کشید و گفت: هر جور راحتی عزیزم! آدرسو برات sms می کنم. باشه... کاری نداری؟ -شب بخیر، خدافظ
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily