#رمان همکلاسی دوست داشتنی
نویسنده : نیلوفرناز (مریم.ع)
صفحه 90
و چون پیراهن ها پرو نداشت آن را به زیر کتی که پدر آنرا در آورده بود برد و گفت: خیلی بهش میاد! همین خوبه !
صادق خندید و گفت: مگه میشه سلیقه ی دختر من خوب نباشه! و کت را به او داد و به اتاق پرو رفت تا شلوارش را
عوض کند.
وقتی بیرون آمد مهسا گفت: بابا کراوات هم می خوای؟
پدر خندید و گفت: نه عزیزم من که اهل این چیزا نیستم!
-خب شاید خواستی بری یه جای خیلی رسمی یا عروسی.
2- تا کراوات دارم که یکیش به این کت میاد اگه نیاز شد از اون استفاده می کنم.
همان موقع فروشنده به طرفشان آمد و با لبخند گفت: قربان پسند شد؟
مهسا کت را به او داد و گفت: بله! و دست پدرش را گرفت و گفت: بابایی بیا بریم اون کفش ها رو هم ببینیم!
صادق لبخندی زد و گفت: باشه! و شلوار و پیراهن را به دست فروشنده داد و گفت: الان میرسیم خدمتتون!
مهسا جلوتر از پدرش به راه افتاد. هیچ کفشی نظرش را جلب نکرد. همان طور که در فروشگاه چرخ میزد صدایی شنید:
سلام مهسا خانم !
متعجب به طرف صدا برگشت. پدر علیرضا بود.
لبخندی زد و گفت: سلام آقای کمالی! ببخشید من متوجه شما نشدم.
-من همین الان اومدم، تا وارد شدم چشمم به شما خورد، خیلی خوش اومدین!
-مرسی! من با بابام اومدیم کت و شلوار بخریم .
-چیزی مورد پسندتون قرار گرفت؟
-بله!
همان موقع صادق به طرفشان آمد. مهسا با لبخند گفت: پدرم هستن! و به پدرش گفت: ایشون آقای کمالی پدر علیرضا
هستند که منو رسوند بیمارستان!
آقای کمالی و صادق با هم دست دادند.
آقای کمالی گفت: بیمارستان برای چی؟
-هفته ی پیش توی آزمایشگاه قفسه ی مواد برگشت روم، اما به خیر گذشت.
-خدا رو شکر.
صادق گفت: خیلی از لطف پسرتون ممنونم. واقعا زحمت کشیدن!
کمالی لبخندی زد و گفت: هر کاری کرده انجام وظیفه بوده!
فروشنده به طرفشان آمد و به کمالی سلام کرد و به صادق گفت: آقا کت و شلوارتون رو بردم صندوق.
کمالی گفت: ایشون مهمون من هستند.