هر پایانی آغاز است، قسمت اول
یک نوروز دیگر هم پایان یافت. آخرین روزهای تعطیلات نوروزیست و با چشم به هم زدنی وارد روتین و روال معمول سال ۱۴۰۳ میشویم. شما را نمیدانم ولی من در سالهای ابتدای جوانی بودم که دولتمردان از چشمانداز ایران ۱۴۰۰ میگفتند. در آن زمان به نظر میرسید که در حال ترسیم اهدافی بلندمدت هستیم ولی حالا که نگاه میکنم به چشم بر هم زدنی سه سال از سال صفر گذشته است. از خودم میپرسم که واقعا مگه کل این زندگی چندتا بهاره؟! در آخر گویی اصلا هیچوقت آغاز نکردهایم، گویی هرگز نبودهایم، مثل صبحی که از دل رویایی بیدار میشویم و انگار هرگز در آن خواب نبودهایم. و اگر همهی یک عمر این چنین فسانه است، چرا آنرا اسطورهی عشق نخواندهایم؟
واقعا این خود زندگیست که اینقدر دشوار است و یا این ما هستیم که آنرا برای هم دشوار و دشوار و دشوارترش میسازیم؟ یاد اون ترانهی معروف میافتم که میگفت «سال سال این چند سال، امسال پارسال پیارسال، هر سال میگیم دریغ از پارسال.»
دههی ۶۰ من کودک بودم به خودنامده و دههی ۷۰ نوجوانی جویای نام، دههی ۸۰ جوانکی در حال آزمودن زندگی و دههی۹۰ در حال استقرار و استمرار، و حالا در میانسالی نگاه میکنم و میبینیم روحیهی جمعی ما ایرانیها در این سالها کار را برای خودش دشوار و دشوارتر کرده.
آنچه از بین ما رفته است سادگی و صمیمیت است و آنچه جایش را پر کرده است زرق و برق هویتهای نمایشی. به کودکیام که نگاه میکنم متوجه میشوم از منظر ابزارهایی که در دست داشتم به نسبت امروز فقیر به حساب میآمدم. اما به اکنون که مینگرم از منظر لمس بیواسطهی هستی (دیگری) به نسبت کودکیام دستهایم خالی مانده است.
تصور نمیکنم که این تغییر نگرش مسئلهی کهنالگویی گذار از کودکی به بزرگسالی باشد. چون من از آن دست کودکیهای پردیسگونهای نداشتم که بخواهم نوستالژی بازگشت به آنرا داشته باشم. آغاز زندگی من همراه با پایانهای بسیاری بود. ختمهای بسیاری در جهان کوچک خانوادگی من و همزمان در جهان بزرگ جامعهام رخ میداد. نه، آن سالها من در شهری آرمانی زندگی نمیکردم. پس آن عاملی که با وجود پیشرفتهای خیرهکنندهی امروز، در دیروز غنیتر به نظر میرسد چیست؟ چیست آنچه با وجود سایه افکندن مرگ در آن روزهای وداع، زندهتر از امروز به نظر میرسد؟
این پرسشی است که هر کسی باید خودش پاسخی برای آن بیابد - البته اگر در ابتدا اصلا این پرسش برایش مطرح باشد! عوامل فردی و جمعی و حتی فرافردی بسیاری میتواند در این گذار دخیل باشد. رشد اقتصادی در دهه هفتاد و بعد افول در دهه نود. اوجگیری سیاستهای خصمانهی جمهوریاسلامی با دنیا و از دست رفتن هویت و اعتبار ملی برای اتباع ایرانی در چشم جامعهی جهانی. بیاعتمادی روزافزون مردم نسبت به حکومت و به دلیل آمیختگی دین و سیاست، روی برگرداندن از مذهب. افرازیش جمعیت و کوچ به شهرهای بزرگ و پدیدهی اسکیزوفرنی (گسستگی) در کلانشهرها به واسطهی درهمتنیدگی آشوبناک فرهنگهای ناآشنا باهم. رسانههای فرامرزی که جهاننگریهای متفاوتی را به سرعت به درون تزریق میکرد. اینترنت به عنوان بستر تازهای برای ارتباطهای جمعی آسانتر، سریعتر اما ناملموستر (شکلگیری جهان-فضایی مجازی). و عامل دیگری به اسم مدرنیته.
اکثرا مدرنیته را با مکانیزاسیون اشتباه میگیرند، در صورتی که اولی یک جهاننگری و فلسفهی زندگی است که پس از عصر روشنگری در اروپا پدید آمد، و دومی ماشینی شدن جهان پس از انقلاب صنعتی است. محمدرضا پهلوی هم این دو را با هم اشتباه گرفته بود و به سرعت در حال مکانیزه کردن کشور بودن و تصور میکرد با این کار روحیهی مردم کشورش را مدرن میکند. و به همین خاطر هم پروژهاش شکست خورد.
دستآورد مدرنیته آزادی و فردیت است. این دو واژه دلفریب، در حقیقت در لایههای همواره فروروندهای از التهاب پیچیده شدهاند. آزادیْ مسئولیت را سایهبهسایهاش میکشد و فردیت به تنهایی تنه میزند. انسان مدرن در جهانی بیاسطوره و تقدسزدایی شده تنها و آزاد است. به تعبیر هایدگر به جهان پرتاب شده است و با عباراتی روانشناختی «رهاشده» است.
دکتر
#وحیدشاهرضا #گروه_روانشناسی_ژرفهیچنیستیوهیچنیستکهنباشی
#کارل_گوستاو_یونگ #روانشناسی_تحلیلی #یونگ #تغییر #تغییر_خود #تغییر_سبک_زندگی #تحول_فردی #پدیدارشناسی #سال_نو #سال_نو_مبارک #نوروز_پیروز