💝مشاوره خانواده بهشتی 💝

#بغلش
Channel
Logo of the Telegram channel 💝مشاوره خانواده بهشتی 💝
@hamsardarryPromote
4.44K
subscribers
14.8K
photos
1.25K
videos
9.94K
links
✨﷽✨ ✍آشنایی با مسائل زناشویی در اسلام ویژه متاهلین و مجردین ✍️هدف ما آرامش و ثبات زن وشوهرها در زندگی مشترک و انتخاب شایسته مجردهاست😊 💑 @hamsardarry ✍نوبت مشاوره *تبلیغات @hamsardarry #کپی_مطالب ‼️
❤️🍃❤️

#بغل

آدم وقتی حالش خوبه که حالش خوبه، وقتی قهره یا حالش بده باید #بغلش کنی. اون موقع ها آدم دلش گرفته، دلش بغل میخواد. میشه یادت بمونه؟
بغل خیلی مهمه. هر جا سرد باشه اونجا گرمه. هر چی سخت بگذره اونجا نرمه. انقدر مهمه که میشه توش دوباره به دنیا اومد بزرگ شد.


https://www.instagram.com/invites/contact/?i=10j7qk8jtqcg8&utm_content=nezu7vi
اینستاگرام 👆
https://t.me/joinchat/AAAAAE0_aRimvpZzFlkA6Q
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️

#آقایان_بخوانند


💜🌸آقایون روح خانوما درست مثل یه #گلبرگ خوشبوئه🌷🌸

حتی وقتی در حال #نوازش این گلبرگ هستید باید حواستون باشه #آسیب نبینه👉
( دقت کنید #حتی وقت نوازش )👌

خانوم از شما میپرسه #دوس داری چی بپوشم؟
یا #بهم میاد؟ 🤔


هیچ وقت نگید بهت نمیاد

بگید فلان لباس بهتره

👈بذارید خانمتون احساس کنه #بهترینه
فراموش نکنید #همسرتون فقط یکیه
با تمام وجود حواستون به روح #لطیف شون باشه

دست خانمتون رو #آروم بگیرید

خانوما #جسمشون درست مثل #پروانه اس
تحمل نداره #محکم باهاش برخورد شه
پس #اروم دستش رو بگیرید


👈 در محبتای کلامی سعی کنید
از #تشبیه استفاده کنید ولی #اغراق نکنید

مثلأ :
عطر جدید خریده از شما نظر میخواد
آروم #بغلش کنید و بگید بوی گل میده...
یا نظرتون رو راجع #لباسش میخواد ؛
‌‌بگید مثل #ماه شدید


خانوما عاشق مردای متبسم ولی محکم هستن


@hamsardarry 💕💕💕
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_پنجاه_دوم

فاطمه سکوت کرده بود و فقط دنبال سهیل میرفت، علی هم به دنبالشون بود که به در خونه رسیدند، سهیل فورا
ریحانه رو توی ماشین گذاشت و از پارکینگ اومد بیرون، فاطمه هم بعد از سفارش کردن به علی سوار ماشین شد و
به سمت بیمارستان حرکت کردند، ریحانه دائما توی ماشین جیغ میزد و فاطمه هر کاری میکرد نمی تونست ساکتش
کنه، تمام تلاشش رو کرد، انقدر حرف زد و بوسش کرد تا یک کم گریه اش آروم شد و تونست نفس بکشه.
به بیمارستان که رسیدند فورا از دست و پاش عکس گرفتند و معلوم شد، دست چپش #مویه برداشته، سهیل دائما
دنبال کارهاش بود و فاطمه بالای سر ریحانه در حال #دلداری دادنش، بعد از اینکه دستش رو گچ گرفتند و بهش آرام
بخش تزریق کردند، سهیل ریحانه رو که خواب بود توی ماشین گذاشت و با هم سوار شدند و به سمت خونه حرکت
کردند.
شب بود و فاطمه خسته از اتفاقات امروزش بالای سر ریحانه نشسته بود، بعد از کلی نوازش و دلداری تونسته بود
دوباره آرومش کنه، دست ریحانه بدجوری درد میکرد و با زاری کردن اون، دل فاطمه هزار تیکه میشد، چون
خودش رو مقصر اون اتفاق میدونست. و حالا نفسهای آروم وخسته ریحانه بهش آرامش میداد، توی نور کم شبخواب
به صورت کوچیک دخترش نگاه میکرد و آروم سرش رو نوازش میکرد که در اتاق باز شد.
علی آروم وارد اتاق شد و بی سر و صدا کنار فاطمه ایستاد، فاطمه سرش رو بالا آورد و با دیدن چهره نگران علی،
لبخندی زد و آغوشش رو باز کرد. علی هم که انگار روحیش حسابی کسل بود، از خدا خواسته بغل مادرش نشست و
آروم طوری که ریحانه بیدار نشه تو گوش فاطمه گفت: خیلی دستش درد میکنه؟
-آره مامان، فکر کنم خیلی درد کنه
-الان که خوابیده پس یعنی درد نمیکنه دیگه
-آدم توی خواب دردها رو کمتر احساس میکنه.
علی در حالی که اشکی گوشه چشمش جمع شده بود با صدای لرزانی گفت: امروز صبح که داشتیم میرفتیم پارک من
سر ریحانه داد زدم، بهش گفتم با ما نیاد، اونم ناراحت شد.
فاطمه که میدونست پسرش الان چه عذاب وجدانی داره آروم سرش رو تو #بغلش فشار داد و #بوسید و گفت: آدمها
خیلی وقتها اشتباه میکنند، مهم اینه که تکرارش نکن، ریحانه که خوب شد ازش معذرت خواهی کن، خوب؟
علی که به زور داشت بغضش رو فرو میخورد با سر باشه ای گفت و نگران به ریحانه نگاه کرد.
فاطمه با بوییدن تن علی احساس آرامش میکرد، چقدر خوب بود که چنین پسر دوست داشتنی ای داشت، برای
همین آروم شروع کرد برای علی و ریحانه لا لایی خوندن:
لا لا لایی گل پونه
بخواب ای ناز یک دونه ...

ادامه دارد...


@hamsardarry 💕💕💕
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_پنجاه_و_یکم

-باز شدنی نیست.
-گره کورم که باشه من #بازش میکنم،یه کاری نکن که همین #وسط_پارک بپرم و #بغلت کنم، #آبروی جفتمون میره ها؟
فاطمه چپ چپ نگاهی به سهیل که داشت خیلی جدی به رو به رو نگاه میکرد انداخت و با ترس خودش رو کنارتر
کشید که دست سهیل بهش نرسه.
سهیل که از درون داشت از #خنده میترکید اما میخواست #جدی باشه گفت:
-مثلا فکر کردی اون ور تر بری #دستم_بهت_نمیرسه؟ به من میگن بابا دست دراز

-سهیل اینجا #وسط_پارکه #مسخره_بازی رو بذار کنار
سهیل برگشت و توی #چشمای فاطمه نگاه کرد و گفت: #زن_شرعیمی، اشکالی داره #بغلت کنم؟
فاطمه با شنیدن کلمه #زن_شرعی دوباره یاد فدایی زاده افتاد، با خودش گفت احتمالا اونم زن شرعیت بوده ...
کلافه از جاش بلند شد و بدون توجه به سهیل به سمت ریحانه رفت و شروع کرد به تاب دادن ریحانه و با یادآوری
اون خاطرات دائم با خودش کلنجار میرفت.
انقدر حرصش گرفته بود که حواسش نبود داره ریحانه رو خیلی تند تاب میده که #جیغ ریحانه اونو به خودش آورد،
نگاه که کرد دید ریحانه با صورت روی زمین افتاده و داره #جیغ میزنه، دست و پاش رو گم کرده بود، فورا به سمتش
رفت و بغلش کرد:
-وای! مامان جون، چی شد؟ کجات درد میکنه؟ هان؟ حرف بزن
اما فقط صدای #جیغ ریحانه بلند بود، نمی دونست چیکار کنه، همین جور دائم به دست و پای ریحانه دست میکشید و
تکرار میکرد: کجات درد میکنه؟ چیزی نشد که، یواش خوردی زمین.
در همین حال #دستی_مردونه #ریحانه رو از #بغلش کشید بیرون، سهیل بود که با اخم گفت: ولش کن، باید ببریمش
بیمارستان. بعدم بدون توجه به #جیغهای ریحانه سریع بلندش کردو به سمت خونه حرکت کرد، فاطمه هم پشت
سرش بود و برای اینکه بهش برسه، میدوید.
-چیزیش نشده که، برای چی بیمارستان؟ فقط از تاب افتاده
-اگه خودتم میدیدی این بچه بدبختو چه جوری تاب میدادی اون وقت نمی گفتی چیزیش نشده.

ادامه دارد...


@hamsardarry 💕💕💕