#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_پنجاه_و_یکم-باز شدنی نیست.
-گره کورم که باشه من
#بازش میکنم،یه کاری نکن که همین
#وسط_پارک بپرم و
#بغلت کنم،
#آبروی جفتمون میره ها؟
فاطمه چپ چپ نگاهی به سهیل که داشت خیلی جدی به رو به رو نگاه میکرد انداخت و با ترس خودش رو کنارتر
کشید که دست سهیل بهش نرسه.
سهیل که از درون داشت از
#خنده میترکید اما میخواست
#جدی باشه گفت:
-مثلا فکر کردی اون ور تر بری
#دستم_بهت_نمیرسه؟ به من میگن بابا دست دراز
-سهیل اینجا
#وسط_پارکه #مسخره_بازی رو بذار کنار
سهیل برگشت و توی
#چشمای فاطمه نگاه کرد و گفت:
#زن_شرعیمی، اشکالی داره
#بغلت کنم؟
فاطمه با شنیدن کلمه
#زن_شرعی دوباره یاد فدایی زاده افتاد، با خودش گفت احتمالا اونم زن شرعیت بوده ...
کلافه از جاش بلند شد و بدون توجه به سهیل به سمت ریحانه رفت و شروع کرد به تاب دادن ریحانه و با یادآوری
اون خاطرات دائم با خودش کلنجار میرفت.
انقدر حرصش گرفته بود که حواسش نبود داره ریحانه رو خیلی تند تاب میده که
#جیغ ریحانه اونو به خودش آورد،
نگاه که کرد دید ریحانه با صورت روی زمین افتاده و داره
#جیغ میزنه، دست و پاش رو گم کرده بود، فورا به سمتش
رفت و بغلش کرد:
-وای! مامان جون، چی شد؟ کجات درد میکنه؟ هان؟ حرف بزن
اما فقط صدای
#جیغ ریحانه بلند بود، نمی دونست چیکار کنه، همین جور دائم به دست و پای ریحانه دست میکشید و
تکرار میکرد: کجات درد میکنه؟ چیزی نشد که، یواش خوردی زمین.
در همین حال
#دستی_مردونه #ریحانه رو از
#بغلش کشید بیرون، سهیل بود که با اخم گفت: ولش کن، باید ببریمش
بیمارستان. بعدم بدون توجه به
#جیغهای ریحانه سریع بلندش کردو به سمت خونه حرکت کرد، فاطمه هم پشت
سرش بود و برای اینکه بهش برسه، میدوید.
-چیزیش نشده که، برای چی بیمارستان؟ فقط از تاب افتاده
-اگه خودتم میدیدی این بچه بدبختو چه جوری تاب میدادی اون وقت نمی گفتی چیزیش نشده.
ادامه دارد...
@hamsardarry 💕💕💕