پاییز در من رخنه کرده. غمگینم و اندوهگین. بعد از اینکه مادرم رفت در تنهایی بسیار گریه کردم. سریال دیدم. برای خودم پیتزا سفارش دادم و در تنهایی آزار دهندهام آن را و بغضم را بلعیدم. اما باز خوب نشدم. پس ما کی خوب میشیم؟
صبح از خواب بیدار شدم. مسواک زدم. موهایم را شانه کردم. غذای ظهرم و صبحانه ام را آماده کردم. آرایش کردم. موهایم را گوجه ای بستم و لباس پوشیدم و کوله ام را برداشتم از خانه آمدم بیرون. یک حس عجیبی دارم. نمیدانم دلتنگی است. خشم است. افسردگی است، چیست؟ خسته ام از ادامه دادن. از اینکه همیشه دیر میرسم به آنچه آرزویم بوده. خیلی دیر. یا حتی اصلا نرسیده ام. و این خسته ام کرده. دلم میخواهد چشم هایم را هم بگذارم و طولانی بخوابم. دیشب خواب دیدم ازدواج کردم. توی خواب خیلی خوشحال بودم. انگار که به عشقی چندین ساله رسیده ام. حتی صبح که چشم هایم را باز کردم مدتی هم سرخوش و خوشحال بودم. و بعد برگشتم به زندگی واقعی و آرزو کردم یک همچین حس سرخوشی و لذت بی پایانی بدود توی زندگی ام
. یک جاهایی توی زندگی هست که آدم به خودش می گوید دیگر تمام است. دیگر نمی توانم. اینجا دیگر ته خط است. بدتر از این امکان ندارد. دیگر نمی توانم دوام بیاورم. بعد صبح می شود. روز می شود. تو بیدار می شوی. می بینی که درد تو را نکشته هنوز. زنده ای. می روی در جریان سیال زندگی گم می شوی. راه می روی. کار می کنی. غدا می خوری. با دوستهات می خندی. می روی باشگاه و هی وزنه های سنگین می زنی. شب می شود روز می شود. روزها می گذرد. تو آن اندوه را حالا دفن کرده ای در اعماق وجودت، لابلای روزمرگی ها. فکر میکنی این یکی دیگر تو را نابود ناپذیر کرده است. دیگر آنقدر محکم شده ای که محال است حادثه دیگری تو را بشکند. اما باز هم یک جوری غافلگیر می شوی. ته نشین می شوی. باز آن سیکل سیاه و تیره تکرار می شود. باز این را هم می گذاری کنار دردهای دیگر. اما یک روز، یک اتفاق دیگر تو را به انتها می رساند. قصه ات پایان می یابد و تمام. @gereylli
. یکم. حالم خوب نیست. مداوم سرفه میکنم. نفسم به شماره می افتد. یک چیزی درون ریه ام می سوزد.می جوشد و به گلویم می رسد. انگار که آتش گرفته باشد. حس میکنم اینبار دیگر بار آخر است. بعد اما بغض می شود. و من شکل جنینی دنیا نیامده به خودم می پیچم و در سکوت اشک می ریزم. به سان بیماری رها شده در خانه ای متروک و دور افتاده، تنها و فراموش شده. رها شده در بدترین روزهای زندگی من همیشه فکر کرده ام اینکه آدم فراموش شود، از یادها برود، در یاد کسی نباشد، آن گوشه کنارها عادی شود و عزیز نباشد بدترین حس دنیاست. دوم. حالم خوب نیست. زمینگیر شده ام. غم انگار دست دارد. دست می اندازد دور گلوی آدم به قصد خفه کردن. اما کار را تمام نمی کند. همیتطور معلق نگهت می دارد بین زندگی و مرگ. بین امید و ناامیدی. سرم درد گرفته. قرص را با یک لیوان آب بالا می اندازم. با خودم حرف میزنم. توی سرم زنی به کوردی مویه می کند. توان از پاهایم می رود و می نشینم. و توی دلم می گویم مرگ بر این زندگی. سوم. معلق، غمگین و خسته ام.
وقتی داشتم تونر می زدم و بعدش آبرسان اشک هام سر می خوردن رو گونه ام و از شوری اشک پوستم سوز سوز می شد. موقعیت متناقضی بود. ازطرفی زنی دیده میشدم که به سلامت پوستش میرسه و مراقب خودشه، و از طرف دیگه زنی که از فرط غم و اندوه و استیصال گریه می کنه. بعد چراغ رو خاموش کردم، دراز کشیدم و فکر کردم این استیصال و این حال هیچ راهی نداره. قراره تا آخر همینجور معلق بمونم و از فرط اندوه شبها موقع مراقبت پوستی گریه کنم و تمام زحماتم به باد بره. پوست صورتم از مخلوط شدن اشک و کرم ها سوزش خفیفی داشت. سعی کردم چشمهام رو هم بذارم و دنباله رویایی رو بگیرم که پایان این رنج هاست. مثل پایان خوش یک فیلم هالیوودی. چشمامو هم گذاشتم. اشک از گوشه چشمام سر خورد و افتاد روی بالش. اما رویایی نبود. فقط رنج بود. _رنج، اندوه مداوم. هر روز تو رنجم. رنجی بی پایان. و هیچ چیزی التیام دهنده این رنج نیست. از چه زمانی این اندوه رو به دوش می کشم؟ گمون می کنم از بدو تولد. همیشه نشد. همیشه نرسیدم. همیشه جا موندم._ فکر کردم باید بمیرم و دوباره از نو متولد شم، در جهانی بدون اندوه و سراسر شادی. باید که از اول زندگی کنم
آدم یک وقت هایی باید تمام جراتش را جمع کند و آنچه را که روزی از جان و دل دوست داشته پشت سر بگذارد و برود. برای همیشه برود. و من فکر می کنم این نوعی مرگ خودخواسته است.