وقتی داشتم تونر می زدم و بعدش آبرسان اشک هام سر می خوردن رو گونه ام و از شوری اشک پوستم سوز سوز می شد. موقعیت متناقضی بود. ازطرفی زنی دیده میشدم که به سلامت پوستش میرسه و مراقب خودشه، و از طرف دیگه زنی که از فرط غم و اندوه و استیصال گریه می کنه.
بعد چراغ رو خاموش کردم، دراز کشیدم و فکر کردم این استیصال و این حال هیچ راهی نداره. قراره تا آخر همینجور معلق بمونم و از فرط اندوه شبها موقع مراقبت پوستی گریه کنم و تمام زحماتم به باد بره.
پوست صورتم از مخلوط شدن اشک و کرم ها سوزش خفیفی داشت. سعی کردم چشمهام رو هم بذارم و دنباله رویایی رو بگیرم که پایان این رنج هاست. مثل پایان خوش یک فیلم هالیوودی.
چشمامو هم گذاشتم. اشک از گوشه چشمام سر خورد و افتاد روی بالش. اما رویایی نبود. فقط رنج بود.
_رنج، اندوه مداوم. هر روز تو رنجم. رنجی بی پایان. و هیچ چیزی التیام دهنده این رنج نیست. از چه زمانی این اندوه رو به دوش می کشم؟ گمون می کنم از بدو تولد. همیشه نشد. همیشه نرسیدم. همیشه جا موندم._
فکر کردم باید بمیرم و دوباره از نو متولد شم، در جهانی بدون اندوه و سراسر شادی. باید که از اول زندگی کنم