.
یکم. حالم خوب نیست. مداوم سرفه میکنم. نفسم به شماره می افتد. یک چیزی درون ریه ام می سوزد.می جوشد و به گلویم می رسد. انگار که آتش گرفته باشد. حس میکنم اینبار دیگر بار آخر است. بعد اما بغض می شود. و من شکل جنینی دنیا نیامده به خودم می پیچم و در سکوت اشک می ریزم. به سان بیماری رها شده در خانه ای متروک و دور افتاده، تنها و فراموش شده. رها شده در بدترین روزهای زندگی
من همیشه فکر کرده ام اینکه آدم فراموش شود، از یادها برود، در یاد کسی نباشد، آن گوشه کنارها عادی شود و عزیز نباشد بدترین حس دنیاست.
دوم. حالم خوب نیست. زمینگیر شده ام. غم انگار دست دارد. دست می اندازد دور گلوی آدم به قصد خفه کردن. اما کار را تمام نمی کند. همیتطور معلق نگهت می دارد بین زندگی و مرگ. بین امید و ناامیدی.
سرم درد گرفته. قرص را با یک لیوان آب بالا می اندازم. با خودم حرف میزنم. توی سرم زنی به کوردی مویه می کند. توان از پاهایم می رود و می نشینم. و توی دلم می گویم مرگ بر این زندگی.
سوم. معلق، غمگین و خسته ام.