.
یک جاهایی توی زندگی هست که آدم به خودش می گوید دیگر تمام است. دیگر نمی توانم. اینجا دیگر ته خط است. بدتر از این امکان ندارد. دیگر نمی توانم دوام بیاورم. بعد صبح می شود. روز می شود. تو بیدار می شوی. می بینی که درد تو را نکشته هنوز. زنده ای. می روی در جریان سیال زندگی گم می شوی. راه می روی. کار می کنی. غدا می خوری. با دوستهات می خندی. می روی باشگاه و هی وزنه های سنگین می زنی. شب می شود روز می شود. روزها می گذرد. تو آن اندوه را حالا دفن کرده ای در اعماق وجودت، لابلای روزمرگی ها. فکر میکنی این یکی دیگر تو را نابود ناپذیر کرده است. دیگر آنقدر محکم شده ای که محال است حادثه دیگری تو را بشکند. اما باز هم یک جوری غافلگیر می شوی. ته نشین می شوی. باز آن سیکل سیاه و تیره تکرار می شود. باز این را هم می گذاری کنار دردهای دیگر. اما یک روز، یک اتفاق دیگر تو را به انتها می رساند. قصه ات پایان می یابد و تمام.
@gereylli