صبح از خواب بیدار شدم. مسواک زدم. موهایم را شانه کردم. غذای ظهرم و صبحانه ام را آماده کردم. آرایش کردم. موهایم را گوجه ای بستم و لباس پوشیدم و کوله ام را برداشتم از خانه آمدم بیرون. یک حس عجیبی دارم. نمیدانم دلتنگی است. خشم است. افسردگی است، چیست؟ خسته ام از ادامه دادن. از اینکه همیشه دیر میرسم به آنچه آرزویم بوده. خیلی دیر. یا حتی اصلا نرسیده ام. و این خسته ام کرده. دلم میخواهد چشم هایم را هم بگذارم و طولانی بخوابم.
دیشب خواب دیدم ازدواج کردم. توی خواب خیلی خوشحال بودم. انگار که به عشقی چندین ساله رسیده ام. حتی صبح که چشم هایم را باز کردم مدتی هم سرخوش و خوشحال بودم. و بعد برگشتم به زندگی واقعی و آرزو کردم یک همچین حس سرخوشی و لذت بی پایانی بدود توی زندگی ام