در همین پاییز تهران، زیر بارانی که نیست
می گرفتم آرزوی پوچ دستانی که نیست!
می کشیدم هر طرف با خود خیال بودنش
می رسیدم پشت آن بن بست پنهانی که نیست
گاه می بوسیدمش آنقدر تا مستش کنم
گاه می بوئیدمش تا اوج پایانی که نیست!
گاه هم می بردمش آنجا که شاعر می شدم
انتهای آن خیابان... دور میدانی که نیست
گوشه ی تاریک کافه، زیر آن نور عجیب
رو به روی بیت های آن غزلخوانی که نیست
می نشستم پشت آن میزی که جرمم را نوشت
خیره می ماندم به زندان دو چشمانی که نیست!
بوی چای و بوی قهوه، بوی سیگار و هوس
بوی تلخ و بوی حسرت... بوی وجدانی که نیست!
آن طرف او بی تفاوت، داغ می نوشید و من
این طرف با طاقت سر رفته از جانی که نیست-
آه می نوشیدم و یخ بسته دستانم فقط-
گرم میشد با بخار خوب فنجانی که نیست...
باز من.. خودکار و کاغذ.. باز من.. دیوانگی..
باز این دردی که هست و باز درمانی که نیست
تکه های بودنم انگار جا ماندن در او !!
مثل این گلبرگ ها بر خاک گلدانی که نیست!
من قسم خوردم که از او بگذرم... اما نشد!!
در همین پاییز تهران، زیر بارانی که نیست....
#شیوا_الله_وردی@dehkadeehsass