🌺

#عشق_پاک_من
Channel
Social Networks
Other
Persian
Logo of the Telegram channel 🌺
@chadorihay_baRtarPromote
16
subscribers
5.69K
photos
693
videos
587
links
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
#به_نام_تنها_خالق_هستی

#عشق_پاک_من

#قسمت۸۷

#نویسنده مریم.ر

اما پشیمون شدم ؛ الان محمد حتما داره با دوست شهیدش حرف میزنه نمیخوام مزاحمش بشم ؛ دوباره رفتم نشستم یکم بعد دیدم محمد داره میاد

_عزیزم میخوای بریم؟

_اگه تو میخوای بریم

_اذییت شدی؟

_نه فقط یکم خسته شدم ؛ چه مراسم باشکوهی احساس کردم همه شهر اومدن برای مراسم

_خوش به سعادتش به بهترین درجه رسید

_محمد من خیلی عذاب وجدان میکشم

_چرا عزیزم؟

_چون شهدا رو بهشون اهمییت نمیدادم😢

_مهم اینکه الان شناختیشون اینم که ناراحتی خیلی خوبه

_یعنی خدا و شهدا منو میبخشن؟😔

_شک نکن که میبخشند😊

۵ماه بعد...

موقع زایمان بود ؛ محمد دستشو از دستم جدا نمیکرد تا اینکه رفتم داخل اتاق عمل یه آیه الکرسی خوندم و بی هوش شدم وقتی که به هوش اومدم اولین چیزی که دیدم چهره دلنشین عشقم بود❤️

_بح بح خانومم بیدارشدی😍

_محمد بچمون؟

_پسرمونم اینجا کنارت خوابیده

یه نگاه بهش کردم پسرکوچولوی من آروم خوابیده بود ؛ دست محمد گرفته بودم دستهاش بهم آرامش و امنیت میداد ؛ زندگی با پسرم و دخترم خیلی شیرین تر از قبل شده بود

_محمد

_جون محمد

_یچیزی را میدونستی؟

_خیربانو

_این دوتا عکسو نگا کن بچگیای تو مامانت میگفت اینجا۴ ماهت بوده ؛ ببین چقدر امیرعلی شکل توهست😊

_آره راست میگی

_امیرعلی داره شکل تو میشه☺️مثل باباش خوش تیپ و مومن و باغیرت

_راست میگی😋 نازنین زهرا هم شکل توشد دقیقا همونجوری که دلم میخواست😃

_آره...

_مریم...چی شد عزیزم چرا رفتی تو فکر؟🤔

_یاد اون موقع ها افتادم ؛ دلم میخواست نگام کنی ؛ اما من نمیدونستم بخاطر شرم وحیا نگاه به نامحرم نمیکنی فکرمیکردم دوستم نداری😔

_مریم من بهت علاقه داشتم اما نمیدونستم بهت بگم یانه ؛ هنوز شک داشتم میگفتم آخه چرا من عاشق دختری شدم که اعتقاداتش با من زمین تا آسمون فرق داره ؛ هنوز نمیدونستم یه قلب پاک داری

_محمد ازدواج با تو برام یه رویا شده بود😢میگفتم تو شاید منو نمیخوای😔خیلی ناراحت بودم ؛ ازدواج با تو بزرگترین و بهترین آرزوم بود

محمد دستمو گرفت و گفت

_مریم جان ؛ میدونی من چقدر از خدا بخاطر داشتن تو تشکر میکنم؟ تو بهترین اتفاق زندگی منی

_محمد یه قول مردونه بهم میدی؟😢

_بله عزیزم ؛ حالا چی هست

_قول بده حتی اون دنیا هم منو تنها نزاری و بازم منو به همسری انتخاب کنی

_پس چی فکرکردی ؛ فکرکردی حوریای بهشتی را به همسری میگیرم😕

_عه محمد😡

_عشقم خب معلومه که تو بازم همسرمنی ؛ تو از هرچی حوریه برای من حوری تری😍قول میدم خوب شد؟

_آله عجقم😋

_ما آخر این زبان شما را یاد نگرفتیما😕

_یادمیگیری😊

_قربون خودت و زبانت

_محمد

_جان محمد

_گاهی با خودم میگم من چه کارخوبی کردم که خدا تو رو سر راه من قرار داده ؛ اگه تو نبودی اگه عاشقت نمیشدم هیچوقت من حقایقو نمیدیدم ؛ این عشق پاک باعث شد من به خدا نزدیکتر بشم ؛ این عشق پاک من منو به خدا رسوند

_خانومم خدا به قلبت نگاه کرد وهدایتت کرد ؛ بعضی ها اینقدر قلبشون سیاهه که نمیخواند به خدا نزدیک بشن خداهم باهاشون کاری نداره ؛ اما قلب مهربون و پاک تو رو خدا نوازش کرد و با یه نوازش تو اومدی به طرفش

_ای کاش همه عشقها مثل من و تو میشدن تا از عاشق شدن کیف کنند😌نه این عشقهای بی پایه و اساس و همراه باگناه بعدشم به نابودی منجرب بشه

_مریمم اینا عشق نیست هوسه ؛ عشق پاکش قشنگه بدون گناه و آدم فقط باید عاشق همسرش باشه ؛ مردی که دختری رو دوست داشته باشه حتی به خودش اجازه نمیده بهش دست بزنه

_ای کاش دخترا اینو میدونستن و گول نمیخوردن😔

_بله نمیدونن ؛ متاسفانه بی غیرتی داره بی دادمیکنه

_میگن آدم یبار عاشق میشه اما دروغه☹️

_بله😳منظورت چی بود😡

_خب آدم میتونه چندبارم عاشق بشه مگه چیه؟😒مثلا خودِمن هر روز دوباره عاشقت میشم😍

_خیلی بدی ترسیدم☺️

_آخ ببخشید😄

_محمد

_جان محمد

_خیلی دوست دارم عشق پاک من

_ما بیشتر ؛ تنها عشق زندگیم




کاش یادت نرود
روی این نقطه پر رنگ زمین
بین بی باوری "آدم ها"
یک نفر می خواهد
که تو "خندان "باشی
نکند کنج هیاهوی زمان "غم "بخوری؟!



#آخرین_قسمت❤️
@Chadorihay_bartar
ادامــــہ رمان واقعی #عشق_پاک_من 😍❤️👆
#به_نام_تنها_خالق_هستی

#عشق_پاک_من

#قسمت۸۶

#نویسنده مریم.ر

فردا خیلی روز سختی بود😔نمیتونستم بی تابی خانواده دوست محمد رو ببینم اما از طرفی هم دلم میخواست برم مراسم ؛ زهرا هم بود من دور ایستاده بودم اما بی تابی خانوادشو میدیدم ؛ یه دخترم بود که خیلی گریه میکرد😭جیغ میزد و با گریه میگفت شهادتت مبارک ؛ چقدر ایمانش قوی که به نامزدش میگه شهادتت مبارک خوش به حالش😔 من خیلی ناراحت بودم دیگه بیشتر نمیتونستم بیستم رفتم عقب تر نشستم به زهرا هم گفتم اگه دوست داره بره نزدیک ؛ از دور جمعیتو نگاه میکردم چه جمعیت عظیمی بعد دیدم محمد از بین جمعیت اومد و دنبال من میگشت براش دست تکون دادم تا منو ببینه اومد پیش من چشماش از گریه قرمز شده بود

_خانومم حالت خوبه؟

_خوبم عشقم

با دستم صورتشو نوازش کردم و گفتم

_محمدَم گریه کردی؟😢

سرشو انداخت پایینو گفت

_اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن چند دقیقه دیگه هم مراسم تموم میشه

_باشه عزیزم تو نگران من نباش

محمد رفت ؛ موقع راه رفتن یکم آهسته تر از همیشه راه میرفت ؛ اما آخه چرا🤔من همیشه به قدمهاش نمیرسیدم حالا چرا یواش راه میره ؛ بلند شدم تا یکم برم جلو و مراسمو ببینم ؛ نامزد دوست محمد رو دیدم ؛ طفلک خیلی ناراحت بود داشت گریه میکرد😔 از اشک اون منم گریم گرفت یدفه دلم درد گرفت گوشیمو برداشتم تا به محمد زنگ بزنم

ادامه دارد...


@Chadorihay_bartar
#به_نام_تنها_خالق_هستی

#عشق_پاک_من

#قسمت۸۴

شهادت رفیقام خیلی عذابم میداد😔 اون لحظه ایی که عبدالصالح تو بغلم جون داد هنوز جلوی چشمامه😭 چند روزی توی بیمارستان بستری بودم ؛ دیگه طاقت اینجا موندنو نداشتم باید برم پیش رفیقام اونا دست تنهان ؛ دکترخیلی مخالفت کرد و گفت چند روز دیگه باید بمونم اما هرجوری شد اومدم ؛ عبدالصالح میگفت باید این روستا آزاد بشه ؛ اما هنوز از دشمن پاک نشده بود ؛ عبدالصالح داداش این روستارو پس میگیریم ما خدارو داریم تو هم برامون دعاکن نمیزاریم دست حرومیا بیوفته نگران نباش داداشم ؛ رفتم پیش بچه ها علی هم اومد اونم طاقت نداشت دیگه

_علی شهادت رفیقامون داغونم کرد

_منم همینجور😞ولی درکت میکنم چون عبدالصالح تو بغل تو جون داد و پرواز کرد

_هیچوقت یادم نمیره همش جلوی چشمامه ؛ خانوادش منتظرن یه دختر چشم به راهشه

_نامزدشو میگی؟

_آره

_ای خدا

_رضا هم همینطور اونم خانوادش منتظرن هفته دیگه برگرده

بعد از یه مقاوت سخت و نفس گیر بلاخره موفق شدیم روستا رو از دشمن پاک کنیم ؛ همگی خیلی خوشحال بودیم منم خوشحال بودم چون هم دشمنو شکست دادیم هم رفیقم شهیدم به آرزوش رسید ؛ پام خیلی درد میکرد به اصرار بچه ها دوباره رفتم بیمارستان

_آقای منتظری مگه من نگفتم بهتون باید چند روز دیگم استراحت کنید😡

_شرمنده دکترجون یکاری داشتم باید انجام میدادم ؛ الان دیگه کامل در اختیارتونم

@chadorihay_bartar
سلام 😍

دوستان چون داره رمان #عشق_پاک_من به جاهای حساس میرسه 😃

میخوایم روزی ٣ پارت بزاریم ☹️😄
#باتشڪـــــــــر
#به_نام_تنها_خالق_هستی

#عشق_پاک_من

#قسمت۸۳

#نویسنده مریم.ر

چشمامو بسته بودم وقتی که باز کردم دیدم عبدالصالح و یکی دیگه از بچه ها روی زمین افتاده بودن
اون صدا بخاطر موشکی بود که حرومیا زده بودند . دیگه درد پامو فراموش کرده بودم نمیتونستم روی پام بیستم درد میکرد ؛ خودمو هر جور شده بود رسوندم به علی و عبدالصالح خودمو کشیدم و رفتم بالای سرعبدالصالح یه نگاه به عبدالصالح انداختم و یه نگاهم به علی بود تیرخورده بود به شونش

_عبدالصالح بلندشو داداش...شادوماد بلندشو

علی گفت

_محمد نبضش نمیزنه😰

علی راست میگفت نبضش نمیزد

بچه ها همه گریه میکردن منم که دیگه هنوز امید داشتم که عبدالصالح چشماشو باز میکنه نمیزاشتم کسی ببرتش

_آقامحمد از پات داره خون میره بیا بریم

_نه من رفیقامو تنها نمیزارم😭

_رفیقامون شهیدشدن😔

_نه...اینا فقط بیهوش شدن الان بلند میشن عبدالصالح تو قرار شد مارو عروسیت دعوت کنی پس چی شد؟😭راستی میخواستیم علی رو به جشن پتو دعوت کنیم بلندشو داداش😭

یدفه از هوش رفتم ؛ منو بردن بیمارستان چشمامو که باز کردم ؛ فکرکردم همه چیز خوابه یه پرستار اومد بالای سرم

_من کجام

_شما تو بیمارستان هستین پاتون تیرخورده خداراشکر تیرو درآوردین ولی باید استراحت کنید

_رفیقام چی؟

_اسمشون؟

_علی حسینی و عبدالصالح جعفری ورضافدایی

سرشو انداخت پایین و گفت

_اونا عاقبت بخیرشدن . به درجه رفیع شهادت رسیدن😔علی آقا هم عمل شدن خداراشکر حالشون بهتره تیرو درآوردیم

پس همه اون چیزا خواب نبوده واقعیت بود؛ خدایا میدونم من لیاقت شهادتو ندارم اما خیلی زود رفقامو ازم گرفتی ؛ حالا جواب خانوادشو چی بدم😔

ادامه دارد...

@Chadorihay_bartar
#به_نام_تنها_خالق_هستی

#عشق_پاک_من

#قسمت۸۲

#نویسنده مریم.ر

بچه ها باید روستارو از دست این حرومیا پاک کنیم😡

_علی جون تا اینجاشو به یاری خدا پیش رفتیم بقیشم به امیدخدا میریم جلو و آبکششون میکنیم

عبدالصالح گفت

_این علی آقا هم مثل منه مدام نگرانه . این روستا آزاد میشه

_بعد از آزادی اینجا باید علی رو به جشن پتو دعوت کنیم😄

_قربون دهنت آقامحمد گل گفتی من که پایه هستم😀

_ما گردنمون از مو باریکتره تره هرچه از دوست رسد نیکوست😕

از علی و بچه ها یکم فاصله گرفتم داشتم میرفتم ببینم وضعیت درچه حالیه ؛ داشتم به این فکر میکردم که آزاد سازی اینجا خیلی هم راحت نیست ؛ اما نخواستم جلو بچه ها بگم که روحیشون خراب بشه همینطور نمیخواستم توی ذوق علی و عبدالصالح بخوره ؛ توی همین افکار بودم که یدفه دیدم علی داره داد میزنه

_محمد برگرد...محمد خطرناکه نرو جلو

هنوز یه قدم هم به عقب برنداشته بودم که یدفه درد وحشتناکی رو احساس کردم و افتادم روی زمین داشتم درد میکشیدم نمیدونم چرا یدفه صورت مریم اومد جلوچشمام ؛ یه نگاه کردم از پام داشت خون میرفت به پام تیر خورده بود ؛ خدایا کمکم کن کمکم کن دوام بیارم ؛ علی و عبدالصالح داشتن میومدن به سمت من علی جلوتر بود داد میزد

_محمد چیزیت که نشده داداش محمد محمد دارم میادم

دوباره یه صدای وحشتناک و مهیبی شنیدم

ادامه دارد...


@Chadorihay_bartar
#به_نام_تنها_خالق_هستی

#عشق_پاک_من

#قسمت۸۱

۲۰روز بعد...

هنوز محمد زنگ نزده بود😔از زهرا هم پرسیدم شوهر اونم زنگ نزده بود ؛ خیلی نگران بودم😢 نازنین زهرا همش بهانه باباشو میگرفت ؛ دکتر گفته بود نباید استرس داشته باشم اما مگه میتونم😔
صدای تلفن اومد😃شمارش یجوری بود این حتما محمد😍

_الو الو

_سلام خانومم

_محمد😍عشقم

_علیکم سلام😐

_وای ببخشید سلام☺️محمد خوبی؟چیزیت نیس؟😥

_نگران نباش من خوبه خوبم . توچطوری نازنین زهرا امیرعلی

_ما خوبیم خیالت از ما راحت . محمد کی برمیگردی الو صدامو داری

_آره عزیزم . ما هفته دیگه اونجاییم

_زهرا هم خیلی نگران علی آقاس

_الان علی هم به خانومش زنگ میزنه . مریم دیگه سفارش نکنما مواظب خودتون باشید به مامانم اینا هم سلام برسون نازنین زهرا رو ببوس خداحافظ عزیزم

گوشی قطع شد ؛ خیلی خوشحال بودم خدایا ممنونم ازت😍سریع شماره مادر شوهرمو گرفتم و بهش گفتم که محمد هفته دیگه برمیگرده بعد که قطع کردم ؛ زهرا‌زنگ زد

_الو مریم چشمت روشن آقا محمد وعلی آقا هفته دیگه میان😃

_چشم تو هم روشن😘وای خیلی خوشحالم زهرا

_منم همینطور . مریم جون کاری چیزی نداری بیام برات انجام بدم تو با این وضعیتت کار نکن

_قربون محبتت ممنون . من که تو خونه هیچ کاری نمیکنم فقط مادرم و مادرشوهرم خیلی شرمندشون شدم

_ای جان خداخیرشون بده☺️کاری نداری فعلا خانومی؟

_نه گلم

مادر شوهرم اومد بالا نتونست طاقت بیاره از ذوقم بغلش کردم و بوسیدمش هردومون میخندیدیم و از خوشحالی گریه میکردیم😃

_مریم جان بچم خوب بود؟

_بله مامان جون از من و شمام سالم تر

_خدایاشکرت

به روایت محمد...

_محمد دیگه چیزی نمونده این روستا رو از دست این حرومی ها آزاد کنیم . قبول داری؟

_آره داداش تا ما هستیم مگه کسی جرات میکنه به حرم اهل بیت و کشورمون نزدیک بشه

_ماشاءالله دلاور😄

_مخلصیم دادا

عبدالصالح اومد جلو و گفت

_باید بتونیم اینجا رو آزاد کنیم غلط میکنند ؛ بخواند به حرم اهل بیت و کشورمون اهانت کنند😡محمد ما شکست نمیخوریم مگه نه؟

_معلومه که شکست نمیخوریم آقا داماد ؛ ما شیعه علی هستیم ما فقط شکست میدیم شکست برای ما معنایی نداره

_ماشاءالله داداش محمد خودم😀میگم من وقتی برگشتم میرم خواستگاریش همتونم عروسی دعوتین😉شما ها مثل داداشای من هستید

_قربونت😎 عبدالصالح بله رو بگیریا😬

_خیالت راحت داداش . قبل از اومدنم یه صحبتهایی شده اما هنوز نهایی نشده

_خب پس نصف راهو رفتی

_آره . ولی فکرم فعلا درگیر اینجاس تا این روستا رو از چنگ اینا درنیاریم من آروم ندارم

_چیزی دیگه نمونده

بقیه بچه ها اومدن پیش ما داشتیم برنامه ریزی میکردیم ؛ همگی شاد بودیم چون دیگه داشتیم روستا رو آزاد میکردیم

ادامه دارد...


@Chadorihay_bartar
ادامــہ رمان #عشق_پاک_من 😍❤️👆
#به_نام_تنها_خالق_هستی

#عشق_پاک_من

#قسمت۸۰

#نویسنده مریم.ر

من و زهرا همدیگه رو بغل کردیم و زدیم زیرگریه😭 بعد از اینکه همسرامون رفتند برگشتیم خونه ؛ اصلا نمیتونستم خونه رو بدون محمد ببینم😔چادرمو برداشتم و نشستم روی مبل ؛ بدون محمد زندگی کردن هیچ معنایی برام نداره اون انگیزه زندگی کردن منه ؛ خدایا عشقمو سپردم دستت مواظبش باش😔 به مادرم زنگ زدم و گفتم نازنین زهرا رو بیارن اما مادرم گفت بزار یکم دیگه پیشم بمونه منم قبول کردم ؛ دلم خیلی آشوب بود رفتم وضوگرفتم و نماز خوندم . دست و دلم به آشپزی نمیرفت حالا که محمد نیست حوصله هیچ کاری رو ندارم😢مادرم اومد خونه رو مرتب کرد ؛ مادرمحمد هم هر روز ناهار و شام منو نازنین میفرستاد بالا . وقتی که مامانم نازنین زهرا رو آورد بغلش کردم و بوسیدمش❤️ بعد از اینکه یکم بازی کرد خوابوندمش چقدر چهره معصومی داره و موهاشو نوازش میکردم . یاد حرف محمد افتادم که میگفت دلم میخواد دخترمون شکل تو بشه الان نازنین زهرا دقیقا شبیه من شده ؛ دستمو گذاشتم روی دلم و با پسرم صحبت کردم ؛ امیرعلی پسرم تو هم باید شبیه بابات بشیا هم ظاهرت هم باطنت دقیقا مثل پدرت جذاب و دوست داشتنی دلم میخواد مثل پدرت یه مرد مومن و باغیرت بشی یه مرد واقعی ؛ دیگه طاقت نداشتم بغض گلومو بسته بود😔 دراتاق نازنین زهرا رو بستم اومدم توی اتاق خودمون قاب عکس دونفریمونو دستم گرفتم و به چشمای محمد توی عکس نگاه میکردم ؛ آخ محمد خیلی تنهام😢من نمیتونم نبودتو تحمل کنم من برای این همه فشار طاقتم کمه من فقط ۲۴سالمه... فقط۲۴سال😭 برگرد توروخدابرگرد سالم برگرد من بدون تو هیچی رو نمیخوام . احساس میکردم از بغض الان خفه میشم پنجره رو باز کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم





دلـ تنگ هستم میدانے😓 ؟!
پناهم شانه های توستـ...




ادامه دارد...
@chadorihay_bartar
#به_نام_تنها_خالق_هستی

#عشق_پاک_من

#قسمت۷۹

#نویسنده مریم.ر

چشمام پر اشک شده بود ؛ محمد منو دید نزدیکم شد دستمو گرفت و یواش بهم گفت

_خانومم لطفا گریه نکن ؛ طاقت اشکتو ندارما خودت که میدونی

_دلم برات تنگ میشه😔نگرانتم😢

_عزیزم مگه نگفتی منو سپردی دست خدا؟

_قول بده مواظب خودت باشی😔خودم میدونم آرزوت شهادته اما اگه بری و برنگردی هیچوقت حلالت نمیکنم😭

_مریم جان این چه حرفیه آخه . گریه نکن بچمونم ناراحت میشه . حیف شد دلم میخواست قبل از رفتنم ببینم بچمون دختره یا پسر حالا اشکال نداره اگه شد از اونجا بهت زنگ میزنم . دیگه کم کم باید برم کاری نداری خانومم

_محمد

_جون محمد؟

_بچمون پسره

_جدی؟😃از کجا میدونی

_رفتم سونوگرافی میخواستم غافلگیرت کنم😊

_یه دختر یه پسر چقدر عالی😍خدایاشکرت

_همه چی خوبه فقط تورا کم دارم😔

_مریم خانوم عزیزم دلم میگیره غمگینی

_باشه عزیزم

_مریم من یه اسم برای پسرمون انتخاب کردم . اگه تو هم موافقی بزاریم

_چه اسمی؟

_امیرعلی . بنظرت خوبه؟

_قشنگه😊👌

_دلم نمیخواد باهات خداحافظی کنم . ولی باید برم . مواظب خودت و بچه هامون باش عزیزم

_محمد

_جون محمد؟

_دوست دارم

_ما بیشتر❤️

محمد رفت دوباره برگشت و دست تکون داد ؛ از پشت سر به محمد نگاه میکردم ؛ خدایا عشقمو به تو سپردم خودت محافظش باش😔

به روایت زهرا...

_خب زهرا خانوم کاری نداری؟

_چرا دارم

_بفرمایید

_اول اینکه مواظب خودت باش دوم اینکه اگه شهید شدی سلام منو به امام حسین برسون😔 و اینکه قول بده که اون دنیا منتظر ما بمونی

_عزیزم مگه میشه من تو و دخترمونو فراموش کنم؟فقط جان علی غصه نخور

_آخه نمیتونم ولی چشم سعی خودمو میکنم😔

_زهرا جان منو حلال کن اگه توی زندگی یموقع کاری کردم که ناراحت شدی

_علی این چه حرفیه😡من تو زندگیم با تو به جز خوشبختی و خوبی چیزی ندیدم . تو منو حلال کن😭

_خانوم منم جز خوبی از تو چیزی ندیدم . فقط خواسته ایی ازت داشتم . دخترمونو درست تربیت کن دلم میخواد یه دختر باحجاب و با ایمان بشه درست مثل خودت

_علی خیلی دلم برات تنگ میشه😭

_منم همینطور . من دیگه باید برم با اجازت . مواظب خودتون باشید یاعلی

علی رفت و من اشکم جاری شد نمیدونم چرا اینقدر دلواپس بودم😢




«تــ❤️ــو» فَـردایـے !!
هَـمان ڪہ
بــاید به خاطـــرَش زِنده بِمــانم...


ادامه دارد....
@Chadorihay_bartar
#به_نام_تنها_خالق_هستی

#عشق_پاک_من

#قسمت۷۸

#نویسنده مریم.ر

سه سال بعد...


بعد از اینکه دخترمون به دنیا اومد ؛ زندگیمون خیلی قشنگ تر از قبل شد😍تغیراتی هم تو زندگیمون رخ داد ؛ مثلا اینکه محمد پاسدار شد ؛ و من دوباره متوجه شدم که باردارم ؛ محمد دل تو دلش نبود تا بفهمه جنسیت بچمون چیه☺️ تا اینکه دوباره محمد اعزام به سوریه شد😢 هنوزم دلم نمیخواست محمد از پیشم بره😔دلم براش تنگ میشد ؛ اون خوشحال بود و من ناراحت اما طاقت نداشتم بگم نرو😢 چون همش تصویر کربلا میومد جلو چشمم و اینکه از خدا و امام حسین خجالت میکشیدم😔

_محمد تصمیمت برای رفتم قطعیه😔

_آره عزیزم . مریم جان ناراحت نباش تو که میدونی من طاقت ناراحتیتو ندارم

_محمد من با یه بچه سه ساله و یکی توی شکم بدون تو چیکار کنم😔

_عزیزم تو و بچه هام خدا رو دارید بابام اینا هم که حسابی حواسشون بهتون هست من خیالم راحته

_محمد اینجوری حرف نزن😢

_چجوری مگه حرف میزنم

_یجوری که انگار میخوای بری دیگه برنگردی😔

_معلوم نیست مریم جان شایدم...تو خودتو باید آماده کنی چون احتمال هرچیزی هست

_محمد دیگه بس کن😡

با عصبانیت از پیش محمد بلند شدم و رفتم داخل آشپز خونه ؛ فکر اینکه محمد ازدست بدم داشت دیوونم میکرد یه لیوان آب خوردم ؛ محمد اومد کنارم نشست

_ببخشید مریم جان که ناراحتت کردم😔

_محمد من حلالت نمیکنم اگه ما رو بزاری و بری😭

_بله😳

_همین که گفتم😢

_باشه عزیزم حالا تو اخماتو باز کن . راستی پس کی جنسیت بچمون مشخص میشه😍

_چیزی دیگه نمونده☺️

_نازنین زهرا هنوز خوابه؟

_آره خوابیده

_راستی مریم این دفه هم با علی هستیم و یکی دیگه از بچه ها اسمش عبدالصالح

_عه خداراشکر که تنها نیسین . بیچاره زهرا هم که بچه کوچیک داره😔

اینقدر که من ناراحت رفتن محمد بودم زهرا ناراحت برای رفتن شوهرش نبود . خودم دلیلشو میدونم بخاطر اینکه زهرا ایمانش از من خیلی قوی تره😔 نازنین زهرا بیدارشد با محمد داشتن بازی میکردن منم فقط بهشون نگاه میکردم

_محمد

_جون محمد

_وقتی که بری سوریه نازنین زهرا بهانه تورو میگیره😔

محمد یه لب خند بهم زد و نازنین زهرا رو بوسید دوباره باچشمای قشنگش به من نگاه کرد و گفت

_منم خیلی دلم براتون تنگ میشه

_محمد😭

_چیشد خانوم چرا گریه افتادی؟😳مگه چی گفتم😕

_دوباره اونجوری حرف زدی😭

_ببخشید باشه گریه نکن دیگه اصلا حرف نمیزنم🤐

پدرم و مادرم دلش برای نازنین زهرا تنگ میشد اما غرور پدرم اجازه نمیداد بگه ؛ مادرم زنگ میزد و میگفت نازنین زهرا رو بیار ببینیم . تلفن زنگ خورد عه زهرا بود

_سلام زهرا جون چطوری

_سلام بانو دخترخوشگلت چطوره

_خوبه داره با آقامحمد بازی میکنه☺️کوچول مچلوی تو چطوره؟

_خوبه اونم شیر خورد خوابید😊

_ای جانم . زهرا میگم دوباره شوهرامون میخوان برن سوریه😔

_آره😢

_من همین الان دلم برای محمدتنگ شد

_منم خیلی دلم برای علی تنگ میشه😔دخترم خیلی به باباش وابسته شده اگه بره همش گریه میکنه

_نازنین زهرا هم دقیقا همینطور😔

_الهی بمیرم تو یه بچه هم تو شکمته . مریم هی نشینی گریه کنی و غصه بخوریا برای بچه ضرر داره

_نمیتونم زهرا😔 اما سعی میکنم

_جنسیت بچت مشخص نشد؟😊

_فردا میرم سونوگرافی . به محمد نمیگم میخوام غافلگیرش کنم☺️

_ای شیطون😉


روز رفتن رسید😢 دنیا داشت توی سرم خراب میشد😔 نمیتونستم جلوی اشکمو بگیرم نازنین زهرا رو گذاشتم پیش مامانم تا وقتی که محمد میره گریه نکنه ؛ هرچند یکی میخواد خودمو آروم کنه😔 فشارم افتاده بود . زهرا یه شکلات بهم داد ؛ شکلاتو از زهرا گرفتم علی آقا اونجا بود پیش زهرا ؛ چادرمو کشیدم جلو و رفتم

_علی آقا میشه ازتون یه خواهشی کنم؟

_خواهش میکنم خواهرم درخدمتم

_با بغض گفتم ؛ توروخدا مواظب محمد باشید ازتون خواهش میکنم فکرکنید منم خواهرتونم😔 من اول محمد به خدا بعدم به شما میسپارم😢

_مریم خانوم شما خواهرما هستید . چشم حواسم بهش هست . این آقا محمد که اگه ولش کنی میره تو دل داعش رودررو مبارزه میکنه نیست ورزشکارم هست ماشاءالله . اما شما نگران نباشید من هستم محمد مثل داداشمه

_الهی به سلامت برین و برگردین

_خواهر شاید یکی دلش شهادت بخواد

زهرا رو با شوهرش تنها گذاشتم و اومدم پیش محمد ؛ داشت با مادرش صحبت میکرد ؛ منم فرصت پیدا کردم تا یه دل سیرنگاش کنم

ادامه دارد...

@Chadorihay_bartar
ادامـــہ رمان واقعی #عشق_پاک_من ❤️😍👆
#به_نام_تنها_خالق_هستی

#عشق_پاک_من

#قسمت۷۷

#نویسنده مریم.ر

_سلام😊

_علیکم سلام ؛ پله ها رو آروم اومدی پایین؟

_بله😐

_احسنت ؛ پس خانومم هوس بستنی کرده☺️

_بستنی شکلاتی😉

بعد از اینکه با محمد بستنی خوردیم توی راه برگشت گوشی محمد زنگ خورد

_کیه محمد

_باباته😐

_بابای من😳

_آره

وای نکنه بابا میخواد یچیزی بگه که محمد ناراحت بشه😥بعد از اینکه صحبتشون تموم شد گفتم

_بابام چی گفت

محمد سکوت کرد

_محمد؟

_امروز برای شام دعوتمون کردند

_چی؟😵

_خودمم هنوز هنگ کردم

نمیدونستم چی شد که بابام این کارو کرد ؛ یعنی واقعا بابام مارو بخشید🤔
بعدازظهرکه شد داشتیم آماده میشدیم ؛ مشخص بود محمد هم مثل من استرس داشت ؛ چادرمو سرکردم محمد دستمو گرفت و پله ها رو آروم اومدم پایین خودم خندم گرفت😄

_چرا میخندی😕

_از کارات خندم میگیره😂

_خنده داره که مواظب زن و بچم هستم

_بله حق با شماست😌

وقتی که رسیدیم یه نفس عمیق کشیدم ؛ زنگ و زدیم و رفتیم بالا بوی خوب غذای مامانم میومد یاد اون موقع ها افتادم ؛ پدرم هنوز هم با من سرسنگین بود اما نسبت به قبل خیلی بهتر بود . کنار پدرم نشسته بودم

_خوبی بابا

_خوبم

_دلم برات تنگ شده بود

_منم همینطور . ببین من هنوزم میگم که با ازدواجت موافق نبودم ونیستم اما نمیخوام دوری بینمون بیوفته هرچی باشه تو دخترمی از گوشت و خونمی

_بابایی من خیلی دوست دارم❤️

امشب با اینکه حرفهای پدرم یکم ناراحتم کرد اما بازم شکر که تا همینجا هم مارو قبول کردن . و دیگه حرفی نزدن که محمد ناراحت بشه😊


ادامه دارد...


@Chadorihay_bartar
#به_نام_تنها_خالق_هستی

#عشق_پاک_من

#قسمت۷۶

#نویسنده مریم.ر

محمد که اومد خونه اصلا چیزی به روم نیاوردم که ناراحت بشه

_مریم چیزی شده عزیزم؟

_نه ؛ چیزی نشده😊

_چرا شده ؛ من تو رو میشناسم

_نه

_مریم...

_خب راستش...

همه چیو به محمد گفتم بیشتر نتونستم تحمل کنم😔 محمد هم خیلی ناراحت شد یکم سکوت کرد و گفت

_مریم جان من برم بیرون یکم کار دارم زود برمیگردم

_کجا آخه یدفه؟😕

_زود میام عزیزم


به روایت محمد...

باید با خانواده مریم صحبت کنم این که نشد ؛ گوشیمو برداشتم شماره پدر مریم گرفتم و بهش گفتم من چند لحظه میخوام وقتتونو بگیرم ؛ ماشینو پارک کردم زنگ خونشونو زدم و رفتم داخل بعد از یه سلام علیک عادی رفتم سراصل مطلب

_مامان ؛ بابا میدونم شما دامادی مثل من نمیخواستید ؛ اما من به مریم خیلی علاقه دارم بیشتر از اون چیزی که فکرشو کنید ؛ ما با هم خیلی خوشبختیم شما هم اگه واقعا خوشحالی دخترتونو میخواین خواهش میکنم با حرفهاتون ناراحتش نکنید ؛ امروز نمیدونم بهش چی گفتین که اینقد ناراحت بود ؛ مگه مریم دخترتون نیست پس چرا اینقدر عذابش میدین

مادرش اشک تو چشماش حلقه زد ؛ پدرشم سرشو آورد پایین و دیگه چیزی نگفت

_من فقط طاقت دیدن ناراحتی مریم ندارم . اگه شما هم طاقت غم و غصه مریم ندارید دیگه دست بردارید لطفا . ببخشید مزاحمتون شدم با اجازه

یدفه مادر مریم اومد جلو و پرسید

_حال مریم چطوره؟😢

_قبل صحبت کردن با شما و آقای کمالی خیلی خوب بود

از خونشون اومدم بیرون و داخل ماشین نشستم میخواستم حرکت کنم که نگران مریم شدم بهش زنگ زدم

_سلام علیکم بانوی من

_علیکم سلام😌

_خوبی ؟بچمون خوبه؟

_خوبیم😊 محمد

_جون محمد

_دلم بستنی خواست😕

_چشم میخوای حاضرشی بریم بیرون بخوریم؟

_ حوصله ندارم بخر بیار خونه بخوریم

_نه بیا بریم بیرون یکم حال و هوات عوض بشه . کاراتو بکن دارم میام دنبالت

_باش😊


به روایت مریم...

رفتم یه آبی به صورتم زدم توی آینه خودمو نگاه کردم یاد اون موقع هایی افتادم که برای بیرون رفتن چقدر آرایش میکردم 😏روسری که محمد برام خریده بود رو سرم کردم😊 چادرمو از داخل کمد برداشتم ؛ اصلا با اون موقعهام قابل مقایسه نیستم ؛ صدای گوشیم اومد محمد بود😊

_جانم عزیزم

_راستی یادم رفت بهت بگم از پله ها آروم بیای پایین

_اینقد نگران نباش عشقم

طبق دستور محمد از پله ها آروم آروم اومدم پایین☺️

ادامه دارد...
@Chadorihay_bartar
#به_نام_تنها_خالق_هستی

#عشق_پاک_من

#قسمت۷۵

#نویسنده مریم.ر

فردا صبح دوباره من خوابم برد محمد هم خودش صبحانه خورد و رفت ؛ ساعت۹ بود چقدر گرسنه بودم از روی تخت بلند شدم ؛ دست و صورتمو شستم توی آینه نگاه کردم و یاد دیشب و کارهای محمد افتادم یه لبخند زدم ؛ در یخچالو باز کردم ؛ عه پس پنیرکجاست😶 گردو هم که نیست🙁 یعنی تموم شده 🤔کره و مربا و عسل هم نبود😐
یعنی همش تموم شده؟😕اما دیروز محمد همشو خریده بود ؛ در یخچالو بستم ؛ عه اینا که همشون روی میز هستن😳 با یه یادداشت

"سلام علیکم

عزیزم صبحانه خودت وبچمونو آماده کردم . بخوریا . قربانت محمد"

محمد برام صبحونه آماده کرده بود☺️یادداشتشو بوسیدم و گذاشتم داخل کِشو ؛ همینطور که صبحانه میخوردم توی این فکربودم که به مادرم بگم ؛ دیگه طاقت نداشتم شاید اینجوری کدورتی که بینمون هست از بین بره ؛ تلفنو برداشتم و شماره خونمونو گرفتم مادرم گوشیو برداشت

_سلام مامان خوبی😍

_مریم تویی سلام مامان چطوری

_ممنون . بابا چطوره؟همگی خوبن؟

_خوبیم عزیزم . اگه توبودی بهتر بودیم

_مامان من که از خدامه اما تو و بابا منو کنار گذاشتین . اصلا انگار من دخترتون نیستم

_این چه حرفیه میرونی چقدردلم برات تنگ میشه میدونی شبا با گریه میخوابم . بابات که از من بدتره تو خودش میریزه لاغرشده😔

_الهی بمیرم😔مامان آخه مگه شما جز خوشبختی من چیزی میخواین؟باورکنید من خیلی خوشبختم

_نمیدونم چی بگم . کل فامیل پشت سرمون میگن دخترشونو دادن به یه بسیجی حالام چادری شده

_هرکی هرچی میخواد بگه . اینقدر بگن تا بمیرن . راستی مامان یچیزی میخواستم بگم نمیدونم خوشحال میشی یا نه

_چی شده؟

_من حاملم

_چی گفتی؟😧دخترم تو هنوز یکسالم نیست ازدواج کردی بعدشم تو خودت هنوز بچه ایی۲۱سالت بیشتر نیست

_مامان اومد دیگه . اگه بدونی محمد چقدر خوشحال شد

_معلومه که خوشحال میشه . اون میخواست زندگیشو محکم کنه اصلا نقشه داشت

_نقشه؟

_بله نقشه . میخواد تو برای همیشه مال خودش بشی خواسته مطما بشه که یموقع ازش جدانشی ؛ دختر ساده من

_مامان توروخدا برای یبارم که شده به محمد خوشبین باش

_نمیتونم . حالا چندوقتته؟

_نزدیک یکماه

_پس این ۲۰روزی که نبود تو حامله بودی و نمیدونستی؟

_بله ؛ چند روز پیش یکم سرگیجه داشتم آزمایش دادم گفتن باردارم

_نمیتونم بگم خوشحال نشدم خیلی خوشحالم ؛ اما به بابات چطوری بگم

_مگه چیزه بدیه که نتونی بگی مامان

_چی بگم والا

_باشه مادر کاری نداری قربونت برم؟

_نه مامان مواظب خودت باش

_چشم خداحافظ

خدایا کاش همه چیز درست میشد😔محمد خیلی خوبه ؛ کاش پدر و مادرمم اینو میدونستن😢 صدای تلفن اومد شماره طبقه پایینه

_الو سلام مامان

_سلام عروس گلم خوبی مادر؟

_ممنون

_مریم جان ناهار برات درست کردم یموقع چیزی نپزیا

_مامان من کلا ناهار یچیز ساده میخورم چون محمد نیست دلم چیزی نمیخواد

_الان دیگه فرق میکنه . چه بخوای چه نخوای باید بخوری . محمد گفته زیاد از پله ها بالا و پایین نیای من ظهرناهارو میارم بالا بهت میدم

_آخه زحمتتون میشه

_چه زحمتی ما که برای خودمون غذا درست میکنیم

خونمون سه خوابه بود . باید یکی از اتاقها اتاق بچه بشه کم کم باید آماده کنم ؛ اما اگه محمد بیاد و ببینه کار کردم عصبانی میشه😏 حوصلم سررفته بود رفتم یکم قرآن خوندم😊 نزدیک ظهر مادرشوهرم برام ناهار آورد . دستپختش حرف نداره اما من بدون محمد چیزی نمیتونم بخورم☹️ هرجوری شد یکم غذا خوردم ؛ گوشیم زنگ خورد عه بابامه😃

_سلام بابایی😍

_سلام . درست شنیدم؟تو بچه اون توشکمته؟

_بابا اون شوهرمه😔

_واقعا نمیدونم بهت چی بگم . اینقدر زود بچه دار شدین که چیو ثابت کنید؟

_بابا آخه این حرفا چیه میزنید😢

_من با ازدواجتون هیچوقت موافق نبودم . حالام که بچه دار داری میشی . گوش کن ببین چی میگم اون بچه نوه من نیست بابای اون بچه هم داماد من نیست

پدرم گوشی رو قطع کرد😔 خیلی ناراحت شدم دلم شکسته بود😭حس میکردم خیلی تنهام😔

ادامه دارد...
@chadorihay_bartar
ادامــــــہ رمان واقعی #عشق_پاک_من 😍👆❤️
#به_نام_تنها_خالق_هستی

#عشق_پاک_من

#قسمت۷۴

#نویسنده مریم.ر

اومدیم به طرف ماشین ؛ یدفه دیدم محمد اومد و در ماشینو برام باز کرد

_محمد☺️

_از این به بعد بیشتر باید مواظب خودت باشی

_هرچی شما بگی

_میگم مریم بریم به خانواده هامون خبر بدیم

_خانوادهامون...

_آره

یکم رفتم توی فکر ؛ خانواده محمد که حتما خوشحال میشه اما خانواده من چی؟😔شاید اوناهم خوشحال بشن😊ودیگه قهروناراحتی را بزارن کنار ؛ یا شایدم خوشحال نشن😢

_محمد جان یکم زود نیست؟

_نه . چه فرقی داره

_باش هرجور خودت صلاح میدونی

وقتی رسیدیم خونه محمد دوباره اومد در ماشینو برام باز کرد☺️

_محمد عزیزم نمیخواد

محمد زنگ پایینو زد و به مادرش گفت مادر داری نوه دار میشی😃

_چی؟😳 الهی شکر چه خبرخوبی

_چی شده پسرم؟

_بابا داری نوه دار میشی😃

_جدی؟به سلامتی

پدر و مادر محمد منو بغل کردن و بوسیدن

_مریم جون تو چه مادر قشنگی میشی

_ممنون مامان جون☺️

_عه پس من چی مادر😕

_شما هم یه پدر خیلی خوشتیپی

پدر محمد گفت

_بله درست مثل باباش

چهارتاییمون خندیدیم و اومدیم بالا

_مریم پله ها را آروم بیا بالا

_چشم

_مواظب باش

_محمد جان اینقدر حساس نشو عزیزم

_نمیشه چون تو مواظب خودت نیسی

_ای بابا😐

وقتی که اومدیم خونه ؛ دلم میخواست همین الان به مادرم بگم که اونم داره نوه دار میشه اما خیلی میترسیدم😔

_مریم

_جانم

_بنظرت بچمون دختره یا پسر😍

_نمیدونم آخه حالا خیلی زوده ؛ تو چهارماهگی مشخص میشه😊

_دلم میخواد اگه دختره شکل تو بشه😍

_اگه پسرم شد شکل تو بشه😊

_تا چهارماه دیگه طاقت ندارم من که😬

_پسر دوست داری یا دختر؟🙂

_فرقی نداره ؛ اول از خدا میخوام سالم باشه

_راستی یچیزی را از همین الان باید بگم

_بفرمایید😊

_یدونه کم . یکی دیگم میخوام😒

_محمد😐

_همین که گفتم

_حالا بزار این بیاد

_نه من سرحرفم هستم یدونه بچه کمه

_خب باشه ؛ هرچی آقامون بگه😕

_آهان حالا شد😍

_پس کاش خدا یه دختر و یه پسربهمون بده😌 البته اول سالم باشه

_خیلیم عالی میشه😋

_عزیزم فردا باید بری سرکار

_خوابم نمیاد خواب از سرم پرید . انگار توی رویاهستم ‌. اینکه تو کنارمی بچمون توی راهه اینا همش مثل رویا میمونه . ازدواج با تو بزرگترین آرزوی من از خدا بود

_خیلی دوست دارم محمد

_مابیشتر


عزیـــ👑ــزتر از آنۍ
ڪھ بھ دل بنشینۍ!😄


ٺُ بھ جانم
نشسٺھ‌اے !
بھ جاے همھ آرزوهایم...

ادامه دارد
@chadorihay_bartar
More