#به_نام_تنها_خالق_هستی#عشق_پاک_من#قسمت۷۱#نویسنده مریم.ر
توی راه علی آقا
به محمد زنگ زد و گفت که یکاریش داره ماهم که خونشون توی راهمون بود رفتیم یه لحظه خونشون
_بح بح آقا محمد چطوری؟
_سلام داداش قربونت بیمارستان بودیم
_سلام مریم جون خوش آمدین
_ممنون زهرا جون
_دیدی آقا محمد برگشت بیخود نگران بودی
_تو نگران علی آقا نبودی؟
_چرا ؛ ولی من سپرده بودمش
به خدا و اهل بیت
😔 فقط دلم براش تنگ شده بود
😢_به من خیلی سخت گذشت زهرا دیگه داشتم روانی میشدم
😔_خداراشکر که تموم شد
😊_خداراشکر
🙂 زهرا مهمون قراره براتون بیاد؟
_آره نیلوفر اینا قراره بیاند
😊_نیلوفر
😳_آره
با شنیدن اسم نیلوفر جاخوردم ؛ همون دختری که خانواده محمد قبلا برای ازدواجش درنظر داشتن
😟 دلم نمیخواست با محمد رودررو بشن
😡 به محمد اشاره کردم که بریم محمدم با نشونه تایید سرشو تکون داد اما بازم نشسته بود
😕 دوباره گفتم
_آقا محمد مهمون قرار براشون بیاد بهتره ما بریم
_ای بابا مریم جون حالا چه اشکالی داره مهمونمون که غریبه نیست گفتم که نیلوفراینا هستن
محمد متوجه شد که من بخاطر اومدن اونا
به محمد میگم بریم ؛ یه لبخند زد و گفت بهتره ما بریم . توی ماشین محمد بهم گفت
_مریم جان
_جان دلم
_میدونستی تو فقط عشق اول و آخرمنی؟
_محمدجونم
😍❤️_راستی حالا که اومدیم بیرون میخوای بریم یه سری هم
به بابات اینا بزنیم؟
_توهم میخوای بیای؟
😳_اشکالی داره؟
_نه اما من فکرمیکردم از پدرم ناراحتی
_اشکال نداره
_پس بریم
😊خونمون که رسیدیم یکم نگران بودم
😔اگه خانوادم با محمد مشکلی نداشتن اینجوری خوشبختیم تکمیل میشد ؛ محمد زنگو زد مادرم تا که ما رو دید بایکم مکث درو باز کرد . پدرمم بود اتفاقا برادر و خانومشم بود . مادرم و زن داداشم از دیدنمون خوشحال شدن اما برادر و پدرم معمولی بودن محمد خیلی تحویل نگرفتن
😔 فقط باهاش دست دادن . پدر و برادرم
به تلویزیون نگاه میکردن و با محمد یه کلمه هم حرف نزدن محمد گفت
_بابا خوب هستین؟
_ما که خوبیم . ولی فکرکنم شما بهترین
_شکرخدا ما هم خوبیم . دلمون براتون تنگ شده بود گفتیم یه سری بهتون بزنیم شما که تشریف نمیارین از اونطرف
_منظورتون خونه پدرتونه؟
من گفتم
_بابایی خونه پدر مادر محمد طبقه پایینه
مادرم گفت
_آقا محمد دختره منو گذاشتی و رفتی؟یه مرد زن جوونشو میزاره و میره اونم۲۰ روز؟
پدرم گفت
_خانوم بگو خوش
به غیرتت که زنتو ول میکنی میری از سوریه دفاع میکنی . آقا محمد شما اگه راست میگی از ناموس خودت مراقبت کن
محمد خیلی عصبانی و ناراحت شد از چهرش کاملا مشخص بود
😔 اما با آرومی گفت
_اتفاقا منم دارم از ناموسم حفاظت میکنم
_اینکه
تنها بزاریشو بری میشه حفاظت؟میشه بفرمایید چطوری؟
_الان
به عرضتون میرسونم . داعش یه مدت هدف نهایشو ایران اعلام کرده بود اگه بتونه حرم حضرت زینب دست درازی کنه یعنی
به مقدسات ما اهانت کرده و این جسارتو پیدا میکنه و
به ایران حمله میکنه ؛ هرچند اگه مدافعان حرم نبودند الان ما داشتیم توی ایران باهاشون میجنگیدیم و اگه پا
به ایران میزاشتن یعنی جنگ ؛ یعنی غارت ؛ یعنی تجاوز
به ناموس مملکت حالا داریم توی سوریه باهاشون میجنگیم تا
به ایران نزدیک نشن و همینطور
به حرم حضرت زینب
_عجب...خب پولشومیگیرید
_ کسی بخاطر پول جونش رو نمیده هدف فراتر از این حرفا هست هدف دفاع اسلام و حریم اهلبیت هست و اینکه جلوی دشمن رو در سوریه گرفتیم که
به کشور خودمون نرسند چون هدف نهاییشون ایران هست و
به نظر من در این دنیا زیباتر از این کار(دفاع از اسلام و حریم اهلبیت و دفاع از کشور خودمون)نیست . هیچی لذت بخش تراز این نیست که آدم پیش عزیزانش باشه
پدرم دیگه سکوت کرد و هیچی نگفت ؛ فضای خونمون خیلی سنگین بود
_خب دیگه ما بریم خیلی خوشحال شدم که دیدمتون دلم براتون تنگ شده بود
مادر و پدرمو بوسیدم محمد هم با پدر و مادرم و برادرم دست داد پدرم
به محمدگفت
_آقا محمد
_بله بابا
_مریم از ارث محرومه . گفتم در جریان باشی
_بابا اولا الهی ۱۲۰ساله بشید دوما من خداراشکر دستم
به دهنم میرسه احتیاج
به هیچکس ندارم ؛ چه شما مریم از ارث محروم کنیدچه نکنید من دخترتونو فقط بخاطر خودش بهش علاقه دارم نه چیزه دیگه
_باهمین حرفا دخترمو گول زدی
دیدم پدرم کوتاه نمیاد خداحافظی کردم و دست محمد گرفتم ورفتیم . محمدخیلی ناراحت و عصبانی بود اما چیزی نمیگفت توی دلش میریخت
😔ازچهرش مشخص بود ناراحته
😢_محمد
_جونم
_ناراحتی؟
😔_یکم ناراحتم اما اشکال نداره عزیزم
_کاش میتونستم ناراحتیتو از بین ببرم
😔محمد ماشینو نگهداشت و گفت
_تو میتونی ناراحتیمو از بین ببری . دستتو بده من تا ناراحتیم ازبین بره وقتی که دستت توی دستمه انگار زمان دیگه نمیگذره
بــیزارم از آزادے
وقتـــے
دردستهای تــــو اســـیرم!
😊❤️ادامه دارد...
@chadorihay_bartar