#به_نام_تنها_خالق_هستی#عشق_پاک_من#قسمت۸۱۲۰روز بعد...
هنوز محمد زنگ نزده بود
😔از زهرا هم پرسیدم شوهر اونم زنگ نزده بود ؛ خیلی نگران بودم
😢 نازنین زهرا همش بهانه باباشو میگرفت ؛ دکتر گفته بود نباید استرس داشته باشم اما مگه میتونم
😔صدای تلفن اومد
😃شمارش یجوری بود این حتما محمد
😍_الو الو
_سلام خانومم
_محمد
😍عشقم
_علیکم سلام
😐_وای ببخشید سلام
☺️محمد خوبی؟چیزیت نیس؟
😥_نگران نباش من خوبه خوبم . توچطوری نازنین زهرا امیرعلی
_ما خوبیم خیالت از ما راحت . محمد کی برمیگردی الو صدامو داری
_آره عزیزم . ما هفته دیگه اونجاییم
_زهرا هم خیلی نگران علی آقاس
_الان علی هم به خانومش زنگ میزنه . مریم دیگه سفارش نکنما مواظب خودتون باشید به مامانم اینا هم سلام برسون نازنین زهرا رو ببوس خداحافظ عزیزم
گوشی قطع شد ؛ خیلی خوشحال بودم خدایا ممنونم ازت
😍سریع شماره مادر شوهرمو گرفتم و بهش گفتم که محمد هفته دیگه برمیگرده بعد که قطع کردم ؛ زهرازنگ زد
_الو مریم چشمت روشن آقا محمد وعلی آقا هفته دیگه میان
😃_چشم تو هم روشن
😘وای خیلی خوشحالم زهرا
_منم همینطور . مریم جون کاری چیزی نداری بیام برات انجام بدم تو با این وضعیتت کار نکن
_قربون محبتت ممنون . من که تو خونه هیچ کاری نمیکنم فقط مادرم و مادرشوهرم خیلی شرمندشون شدم
_ای جان خداخیرشون بده
☺️کاری نداری فعلا خانومی؟
_نه گلم
مادر شوهرم اومد بالا نتونست طاقت بیاره از ذوقم بغلش کردم و بوسیدمش هردومون میخندیدیم و از خوشحالی گریه میکردیم
😃_مریم جان بچم خوب بود؟
_بله مامان جون از من و شمام سالم تر
_خدایاشکرت
به روایت محمد...
_محمد دیگه چیزی نمونده این روستا رو از دست این حرومی ها آزاد کنیم . قبول داری؟
_آره داداش تا ما هستیم مگه کسی جرات میکنه به حرم اهل بیت و کشورمون نزدیک بشه
_ماشاءالله دلاور
😄_مخلصیم دادا
عبدالصالح اومد جلو و گفت
_باید بتونیم اینجا رو آزاد کنیم غلط میکنند ؛ بخواند به حرم اهل بیت و کشورمون اهانت کنند
😡محمد ما شکست نمیخوریم مگه نه؟
_معلومه که شکست نمیخوریم آقا داماد ؛ ما شیعه علی هستیم ما فقط شکست میدیم شکست برای ما معنایی نداره
_ماشاءالله داداش محمد خودم
😀میگم من وقتی برگشتم میرم خواستگاریش همتونم عروسی دعوتین
😉شما ها مثل داداشای من هستید
_قربونت
😎 عبدالصالح بله رو بگیریا
😬_خیالت راحت داداش . قبل از اومدنم یه صحبتهایی شده اما هنوز نهایی نشده
_خب پس نصف راهو رفتی
_آره . ولی فکرم فعلا درگیر اینجاس تا این روستا رو از چنگ اینا درنیاریم من آروم ندارم
_چیزی دیگه نمونده
بقیه بچه ها اومدن پیش ما داشتیم برنامه ریزی میکردیم ؛ همگی شاد بودیم چون دیگه داشتیم روستا رو آزاد میکردیم
ادامه دارد...
@Chadorihay_bartar