#به_نام_تنها_خالق_هستی#عشق_پاک_من#قسمت۷۸#نویسنده مریم.ر
سه سال بعد...
بعد از اینکه دخترمون به دنیا اومد ؛ زندگیمون خیلی قشنگ تر از قبل شد
😍تغیراتی هم تو زندگیمون رخ داد ؛ مثلا اینکه محمد پاسدار شد ؛ و من دوباره متوجه شدم که باردارم ؛ محمد دل تو دلش نبود تا بفهمه جنسیت بچمون چیه
☺️ تا اینکه دوباره محمد اعزام به سوریه شد
😢 هنوزم دلم نمیخواست محمد از پیشم بره
😔دلم براش تنگ میشد ؛ اون خوشحال بود و من ناراحت اما طاقت نداشتم بگم نرو
😢 چون همش تصویر کربلا میومد جلو چشمم و اینکه از خدا و امام حسین خجالت میکشیدم
😔_محمد تصمیمت برای رفتم قطعیه
😔_آره عزیزم . مریم جان ناراحت نباش تو که میدونی من طاقت ناراحتیتو ندارم
_محمد من با یه بچه سه ساله و یکی توی شکم بدون تو چیکار کنم
😔_عزیزم تو و بچه هام خدا رو دارید بابام اینا هم که حسابی حواسشون بهتون هست من خیالم راحته
_محمد اینجوری حرف نزن
😢_چجوری مگه حرف میزنم
_یجوری که انگار میخوای بری دیگه برنگردی
😔_معلوم نیست مریم جان شایدم...تو خودتو باید آماده کنی چون احتمال هرچیزی هست
_محمد دیگه بس کن
😡با عصبانیت از پیش محمد بلند شدم و رفتم داخل آشپز خونه ؛ فکر اینکه محمد ازدست بدم داشت دیوونم میکرد یه لیوان آب خوردم ؛ محمد اومد کنارم نشست
_ببخشید مریم جان که ناراحتت کردم
😔_محمد من حلالت نمیکنم اگه ما رو بزاری و بری
😭_بله
😳_همین که گفتم
😢_باشه عزیزم حالا تو اخماتو باز کن . راستی پس کی جنسیت بچمون مشخص میشه
😍_چیزی دیگه نمونده
☺️_نازنین زهرا هنوز خوابه؟
_آره خوابیده
_راستی مریم این دفه هم با علی هستیم و یکی دیگه از بچه ها اسمش عبدالصالح
_عه خداراشکر که تنها نیسین . بیچاره زهرا هم که بچه کوچیک داره
😔اینقدر که من ناراحت رفتن محمد بودم زهرا ناراحت برای رفتن شوهرش نبود . خودم دلیلشو میدونم بخاطر اینکه زهرا ایمانش از من خیلی قوی تره
😔 نازنین زهرا بیدارشد با محمد داشتن بازی میکردن منم فقط بهشون نگاه میکردم
_محمد
_جون محمد
_وقتی که بری سوریه نازنین زهرا بهانه تورو میگیره
😔محمد یه لب خند بهم زد و نازنین زهرا رو بوسید دوباره باچشمای قشنگش به من نگاه کرد و گفت
_منم خیلی دلم براتون تنگ میشه
_محمد
😭_چیشد خانوم چرا گریه افتادی؟
😳مگه چی گفتم
😕_دوباره اونجوری حرف زدی
😭_ببخشید باشه گریه نکن دیگه اصلا حرف نمیزنم
🤐پدرم و مادرم دلش برای نازنین زهرا تنگ میشد اما غرور پدرم اجازه نمیداد بگه ؛ مادرم زنگ میزد و میگفت نازنین زهرا رو بیار ببینیم . تلفن زنگ خورد عه زهرا بود
_سلام زهرا جون چطوری
_سلام بانو دخترخوشگلت چطوره
_خوبه داره با آقامحمد بازی میکنه
☺️کوچول مچلوی تو چطوره؟
_خوبه اونم شیر خورد خوابید
😊_ای جانم . زهرا میگم دوباره شوهرامون میخوان برن سوریه
😔_آره
😢_من همین الان دلم برای محمدتنگ شد
_منم خیلی دلم برای علی تنگ میشه
😔دخترم خیلی به باباش وابسته شده اگه بره همش گریه میکنه
_نازنین زهرا هم دقیقا همینطور
😔_الهی بمیرم تو یه بچه هم تو شکمته . مریم هی نشینی گریه کنی و غصه بخوریا برای بچه ضرر داره
_نمیتونم زهرا
😔 اما سعی میکنم
_جنسیت بچت مشخص نشد؟
😊_فردا میرم سونوگرافی . به محمد نمیگم میخوام غافلگیرش کنم
☺️_ای شیطون
😉روز رفتن رسید
😢 دنیا داشت توی سرم خراب میشد
😔 نمیتونستم جلوی اشکمو بگیرم نازنین زهرا رو گذاشتم پیش مامانم تا وقتی که محمد میره گریه نکنه ؛ هرچند یکی میخواد خودمو آروم کنه
😔 فشارم افتاده بود . زهرا یه شکلات بهم داد ؛ شکلاتو از زهرا گرفتم علی آقا اونجا بود پیش زهرا ؛ چادرمو کشیدم جلو و رفتم
_علی آقا میشه ازتون یه خواهشی کنم؟
_خواهش میکنم خواهرم درخدمتم
_با بغض گفتم ؛ توروخدا مواظب محمد باشید ازتون خواهش میکنم فکرکنید منم خواهرتونم
😔 من اول محمد به خدا بعدم به شما میسپارم
😢_مریم خانوم شما خواهرما هستید . چشم حواسم بهش هست . این آقا محمد که اگه ولش کنی میره تو دل داعش رودررو مبارزه میکنه نیست ورزشکارم هست ماشاءالله . اما شما نگران نباشید من هستم محمد مثل داداشمه
_الهی به سلامت برین و برگردین
_خواهر شاید یکی دلش شهادت بخواد
زهرا رو با شوهرش تنها گذاشتم و اومدم پیش محمد ؛ داشت با مادرش صحبت میکرد ؛ منم فرصت پیدا کردم تا یه دل سیرنگاش کنم
ادامه دارد...
@Chadorihay_bartar