🖍 #عاشقی به سبک "عاطفه"و"منوچهر"
💕قسمت شصت
💕سرم را گذاشتم روی دستش. گفت:«
#دعا بخوان.» آن قدر آشفته بودم که تند تند فاتحه می خواندم. حمد و سه تا قول هوالله و اناانزلناه می خواندم.
خندید. گفت:«انگار تو#عاشق تری. من باید شرم حضور داشته باشم. چرا قاطی کرده ای؟» هم دیگر را بغل کردیم و گریه کردیم. گفت:«تورا به خدا ، تورا به جان عزیز زهرا دل بکن.»
.
من خودخواه شده بودم. منوچهر را برای خودم نگه داشته بودم، حاضر شده بودم بدترین دردها را بکشد، ولی بماند. دستم را بالا آوردم و گفتم: خدایا من راضیم به رضایت.
دلم نمی خواهد منوچهر بیش تر از این عذاب بکشد. منوچهر لب خند زد و شکر کرد. دهانش خشک شده بود. آب ریختم دهانش. نتوانست قورت بدهد
آب از گوشه لبش ریخت بیرون، اما «
#یا_حسین » قشنگی گفت. به فهیمه و محسن گفتم وسایل را جمع کنند و ببرند پایین. می خواستند منوچهر را ببرند سی سی یو.
از سر تا نوک انگشتان پاش را بوسیدم. برانکار آوردند. با محسن دست بردیم زیر کمرش، علی پاهاش را گرفت و نادر شانه هاش را. از تخت که بلندش کردیم، کمرش زیر دستم لرزید.
منوچهر
دعا کرده بود آخرین لحظه روی تخت بیمارستان نباشد. او را بردند
.
از در که وارد شدم، منوچهر را دیدم. چشم هاش را بست. گفتم:«تو را همه جوره دیده م. همه را طاقت داشتم، چون عاشق روحت بودم، ولی دیگر نمی توانم این جسم را ببینم.» صورت به صورتش گذاشتم و#گریه کردم. سر تا پایش را بوسیدم. با گوشه ی روسری صورت منوچهر را پاک کردم و آمدم بیرون. دلم بوی خاک می خواست
دراز کشیدم توی پیاده رو و صورتم را گذاشتم لب باغچه ی کنار جوی آب. علی زیر بغلم را گرفت, بلندم کرد و رفتیم خانه.
#تنها بر می گشتم. چه قدر راه طولانی بود.
احساس می کردم منوچهر خانه منتظرم است . اما نبود. هدی آمد بیرون. گفت: بابا رفت؟ و سه تایی هم را بغل گرفتیم و گریه می کردیم. دلم می خواست منوچهر زودتر به خاک برسد
.
فکر خستگی تنش را می کردم. دلم نمی خواست توی آن کشوهای سردخانه بماند. منوچهر از سرما بدش می آمد. روز تشییع چقدر چشم انتظاری کشیدم تا آمد.
یک روز و نیم ندیده بودمش، اما همین که تابوتش را دیدم، نتوانستم بروم طرفش. او را هر طرف می بردند، می رفتم طرف دیگر؛ دورترین جایی که می شد
#شهید_منوچهر_مدق#کتاب_اینک_شوکران @bisimchi1