🖍 #عاشقی به سبک "فرشته ملکی" و "منوچهر مدق"
قسمت پانزدهم
💌از دو هفته ی بعد، زمزمه هاش شروع شد. به روی خودم نمی آوردم. هیچ وقت به منوچهر نگفتم برو، هیچ وقتم هم نگفتم نرو. علی
#چهارده روزه بود. خواب و بیدار بودم، منوچهر سر#جانماز سرش به مهر بود و زار زار گریه می کرد.
می گفت:« خدایا من چی کار کنم؟ خیلی بی غیرتی است که بچه ها آن جا بروند روی مین، من این جا پیش زن و بچه ام کیف کنم. چرا توفیق
#جبهه رفتن را ازم گرفته ای؟» عملیات نزدیک بود.
#امام گفته بود خرمشهر باید آزاد بشود. منوچهر آرام شده بود، که بلند شدم. پرسیدم: تا حالا من مانعت بودم؟ گفت: «نه.» گفتم: می خواهی بروی، برو.
مگر ما قرار نگذاشه بودیم جلوی هم را نگیریم؟ گفت:« آخر تو هنوز کامل خوب نشده ای.» گفتم: نگران من نباش. فردا صبح رفت تیپ
#حضرت_رسول تشکیل شده بود.
به عنوان آرپی جی زن و مسئول تدارکات گردان حبیب رفت. دل واپس بودم. چه قدر شهید می آوردند. پشت سر هم مارش عملیات می زدند. به عکس قاب شده ی منوچهر روی تاقچه دست کشیدم.
این عکس را خیلی دوست داشتم. ریش های منوچهر را خودم آنکادر می کردم. آن روز از روی شیطنت، یک طرف ریش هایش را با تیغ برده بود تا چانه، و بعد چون چاره ای نبود، همه را از ته زده بود.
این عکس را با همه ی اوقات تلخی منوچهر ازش انداخته بودم. منوچهر مجبور شد یک ماه مرخصی بگیرد و بماند پیش من. روش نمی شد با آن سر و وضع برود
#سپاه ، بین بچه ها.
اما دیگر نمی شد از این کلک ها سوار کنم. نمی توانستم هیچ جوره او را نگه دارم پیش خودم. یک باره دلم کنده شد.
#دعا کردم برای منوچهر اتفاقی نیوفتد.
می خواستم با او#زندگی کنم؛ زیاد و برای همیشه. دعا کردم منوچهر بماند. هرچه می خواست بشود. فقط او بماند....
ادامه دارد .....
#شهید_منوچهر_مدق#کتاب_اینک_شوکران@bisimchi1