🖍 #عاشقی به سبک "عاطفه" و"منوچهر"
💕قسمت آخر
💕.
از غسالخانه گذاشتندش توی آمبولانس،
#دلم پر می زد. اگر این لحظه را از دست می دادم دیگر نمی توانستم باهاش خلوت کنم. باعلی و هدی و دو سه تا از دوستانش سوار آمبولانس شدیم.
سالهاآرزو داشتم سرم رابگذارم روی سینه اش، روی قلبش که آرامش بگیرم؛ ولی ترکش هامانع بودآن روز هم نگذاشتند، چون کالبدشکافی شده بود
صورتش رابازکردم
روی چشمهاودهانش مهر#کربلا گذاشته بودند. گفتم: این که رسمش نیست حالابعدازاین همه وقت باچشم بسته آمدی؟ من دلم می خواد چشمهاترو ببینم
مهرها افتاد دو طرف صورتش و چشم هاش باز شد. هرچه دلم میخواست باهاش حرف زدم. علی و هدی هم حرف می زدند.گفتم: راحت شدی، حالا آرام بخواب
.
چشم هایش رابستم وبوسیدم. مهرهاراگذاشتم و کفن را بستم. دم قبرهم نمی توانستم نزدیک بروم. سفارش کردم توی قبررا ببینند، زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشد.
بعد مراسم خلوت که شد رفتم جلو. گل هارازدم کنار و خوابیدم روی قبرش. همان آرامشی که منوچهر می داد، خاکش داشت. بعد از چند روز بی خوابی، دو ساعت همان جاخوابم برد
تا#چهلم هر روز می رفتم سرخاک. سنگ قبررا که انداختند، دیگرفاصله راحس کردم
😢رفتم کنار پنجره، عکس منوچهر راروی حجله دیدم#تنها عکسی بود ک با لباس فرم انداخته بود. زمان جنگ چه قدرمنتظر چنین روزی بودم، اماحالا نه
گفتم:«یادت باش تنها رفتی، ویزا آماده شده، امروز باید با هم می رفتیم...»
#گریه امانم نداددلم می خواست برم جایی که انتهانداردومنوچهرراصدا بزنم
این چند روزه اسم منوچهر عقده شده بود توی گلویم. دویدم بالای پشت بام. نشستم کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زدم؛ انقدرکه سبک شدم.
تاچهلم نمی فهمیدم چه به سرم آمده. انگار توی خلا بودم. نه کسی رامی دیدم، نه چیزی می شنیدم. روزهای سختربعداز آن بود. نه بهشت زهرا و نه چیزی خواب هاتسلایم نمی دهد
.
یک شب بالای پشت بام نشستم و هرچه حرف روی دلم تلنبار شده بود زدم. دیدم کبوتر سفیدی آمد و کنارمنشست.عصبانی شدم.
داد زدم منوچهر خان با تو حرف می زنم، آن وقت این#کبوتر را می فرستی؟ آمدم پایین. تا چند روز نمی تونستم بروم بالاکبوتر گوشه ی قفس مانده بودونمی رفت
.
علی آوردش پایین هرکاری کردم، نتوانستم نوازشش کنم
می آدپیشمان گاهی مثل یک نسیم از کار صورتم رد می شود، بوی تنش می پیچید توی خانه، بچه ها هم حس می کنند.
سلام می کند و می شنویم. می دانم آن جا هم خوش نمی گذراند. او آن جا تنها است و من این جا. تا منوچهر بود، ته غم را ندیده بودم.
حالا شادی را نمی فهمم. این همه چیز توی این دنیا اختراع شده
اما#هیچ_اکسیری_برای_دل_تنگی_نیست .
پایان..
#شهید_منوچهر_مدق #کتاب_اینک_شوکران #شادی_روح_این_شهید_صلوات@bisimchi1