بی همگان...

#چیذر
Канал
Логотип телеграм канала بی همگان...
@bi_to_be_sar_nemishavaddПродвигать
250
подписчиков
406
фото
231
видео
29
ссылок
درد دل نامه ی خودمانی... دردی که ز تو در دلم آرام گرفت پرداخته کی شود به صد دریا اشک... https://t.center/HarfBeManBOT?start=HBM13567709
.
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#قربة_الی_الله

سلام سردار.

ببخشید که تو شلوغ پلوغیای این روزامون یادمون رفت ساعت پر کشیدنتون رو مشتی.

دلت دریاست،
میبخشی ما رو مرد.

هوامون رو داشته باش.
بازم برامون پدری کن.

شرمنده که هم وقتی کنارمون بودی زحمتامون رو دوشتون بود، هم وقتی شهید شدی.

راستی حاج ممدآقا.
بدجور دلمون تنگتون شده.
حتی دلتنگ اون مزار با صفات.
دستم که کوتاست،
به سنگ مزارت نمیرسه.
اما دست شما
به دلِ سنگِ ما میرسه آقایِ #فرمانده.

هوامون رو داشته باش #شهید.

سلام من رو به دایی شاهرخ هم برسونید.
بهشون بگید فلانی گفت جاتون خیلی خالیه.

ببخشید وقتتون رو گرفتم حاجی.
فقط
اینبار
قلبم رو امانت میذارم زیر گلدونتون.
لطفا
شب جمعه
ببریدش کربلا.

ممنونم #سردار

سر بر قدم او نه و جان نیز بر آن هم
گر دست دهد دامن جانانه به دست آر
#سردار شود هر که رود بر سرِ دارش
این مرتبهٔ عالی شاهانه به دست آر



#حاج_ممد_آقا
#فرمانده
#مشتی
#دریا
#پدر
#شهید
#چیذر
#یکی
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#شهیدمحمدناظری

بیست و دوم #اردی‌بهشت...

@bi_to_be_sar_nemishavadd
بی همگان...
@bi_to_be_sar_nemishavadd
.
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#قربة_الی_الله

گفت:
پشت بیسیم گفتم رسیدیم آخرخانطومان، زیر سوله ها.
فرمانده گفت:شما خانطومان رو رد کردید، خالدیه روهم رد کردید و اونجا آخر خالدیه است. خطتون رو بچینید و هم نقاطتون رو تثبیت کنید هم منتظرپاتک دشمن باشیم.
بچه ها پخش بودن. زیر سوله ها بویم که صدای تیربار دشمن اومد.بالاسرم رو نگاه کردم، دیدم تیربارچی دشمن از بالای سوله ها سمت ما شلیک میکنه. دید خوبی رو بچه ها داشت. همون اول کار، امیر و حمید و یکی دیگه از بچه ها افتادن...
.
.
گفت:
مجبور شدیم یه گام بیایم عقبتر، کامل زیر دیدشون بودیم، ولی بچه ها مونده بودن رو زمین.
بچه ها رفتن امیر و بچه ها رو بیارن ولی چون دشمن مسلط بود شهید و مجروح دادیم و بچه ها برگشتن.
گفت:
به بچه هاگفتم نباید برای آوردن بچه ها اینجور دوباره شهید و مجروح بدیم، باید صبر کنیم و باطرح بریم تا تلفات بیشتری ندیم.
روز دوم باز هم بچه ها خواستن برن تا پیکر شهدا رو بیارن. گفتم بذارید شب بشه تا از تاریکی شب استفاده کنیم برا آوردنشون... اما باز هم نشد... منطقه تو تیر رس بود و پیکر پاک بچه ها هم روی زمین.
گفت:
روز سوم پیشنهاد دادم همراه تیم چندنفر از بومی ها رو هم بیاریم تا جنازه ها رو برامون حمل کنن.چون هم سنگینی جسم بچه ها مانع میشد سریع کار رو انجام بدیم،هم اینکه بعد از سه روز موندن جنازه ها رو زمین و زیر آفتاب، حتما بو گرفتن و حملشون سخت میشه.
دو سه نفری رو پیداکردیم که با ما بیان،هرکسی قبول نمیکرد بیاد زیر دید دشمن برای اینکه چندتا شهید رو برگردونه. بهشون هم وعده دادیم اگه کمک کنیدو شهدا رو برگردونیم نفری ۱۰۰دلار پاداش میدیم. پول کمی نبود، حقوق ۳ماهشون میشد.
گفت:
بالاخره شب شد و همراه تیم دو سه نفر سوری هم همراه شدن... اینبار رسیدیم به بچه ها.... با کمک سوری ها بچه ها رو برداشتیم حرکت کردیم به عقب. به منطقه ی امن که رسیدیم با خودم گفتم قبل از رسیدن ۱۰۰ دلارشون رو بدم و تشکر کنم اما هر کاری کردم قبول نکردن که پول رو بگیرن. خیلی تعجب کردم، چون امکان نداشت با اون وضع اقتصادی و مالی ازین پول بگذرن.
گفت:
بهشون گفتم ما باهم قرار گذاشتیم، شما زحمت خودتون رو کشیدید چرا این پول رو نمیگیرید.
یکیشون جواب داد اول بگو اینا کی هستن که ما برشون گردوندیم.؟
گفتم بچه های ایرانی هستن.
پرسید چند روزِ که اینا شهید شدن و جنازه هاشون رو زمین و زیر آفتابه؟
گفتم سه روز شده.!!
تو چشام زل زد د گفت: ما این پول رو از شما نمیگیریم. اینا آدمای معمولی نبودن، چطور میشه سه روز جنازشون زیر آفتاب مونده باشه و یه ذره بو نگرفته باشه...
گفت:
پرت شدم 1400 سال قبل،
وقتی قبیله بنی اسد رسید بالای جتازه های شهدای کربلا،
وقتی بعد از چند روز رو زمین موندن جنارگزه ها،
زیر تیغ آفتاب کربلا،
تو گودال پر خون کربلا،
جای بوی تعفن و بد،
از تو قتلگاه،
بوی سیب میومد...
.
.
بابی انت و امی یا اباعبدالله
نومری که شبیه اربابش نشه،
نوکر نیست،
سربارِ.
خوش به حال نوکرات
خوش به حال جون و عابس و وهب،
خوش به حال امیر ها و سعید ها و عمارها،
خوش به حال همه اون نوکرایی که لحظه ی آخر شما رسیدی بالاسرشون،
خوش به حال نوکرایی که رو زانوی شما نفس آخرشون رو حسین حسین گفتن و رفتن.
خوش به حالشون،
بیچاره اونایی که.....
.
.
اسماعیل..... بخون.... بخون.... بخون

شهدا رفتند
سوی ثارالله...
.
.
.
.
.
.
حسین.... به کربلا رسید


#نوکر
#آقا
#امیرخان
#کربلا
#خانطومان
#محرم
#چیذر
#رایةالعباس
#علمدار
#امامزاده_علی_اکبر
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فدایی_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#شهیدامیرسیاوشی

@bi_to_be_sar_nemishavadd
بی همگان...
@bi_to_be_sar_nemishavadd
#بسم الله
#قربتا_الی_الله

هوا نرم نرم بارون داشت و زمین خیس بود و صدای روضه فضای امامزاده علی اکبر رو پر کرده بود.
رسیدم پای مزار محمدحسین. بهت زده نگاش میکردم. سلامی دادم و نشستم.
و در تمام این مدت خاطره ی احمدرضا درباره روز خاکسپاری محمدحسین و حالت اون روز محمودرضا رو مرور میکردم.
احساس میکردم محمود همون دور و بر به دیوار تکیه زده و زیپ کاپشنش رو بخاطر سرمای هوا تا زیر گلو کشیده بالا و سرش را انداخته پایین و دستهاش رو کرده توی جیبش و کف یکی از پاهاش رو هم گذاشته روی دیوار....
محمود رو اونجا حس میکردم...
منتظر....

احمدرضا میگفت:
"آبانماه ۹۲ بود. برای شرکت در مراسم تدفین پیکر مطهر شهید مدافع حرم، محمد حسین مرادی، با محمودرضا به گلزار شهدای چیذر در امامزاده علی اکبر رفته بودیم. تراکم جمعیتی که برای تدفین آمده بودند زیاد بود و نمی‌شد زیاد جلو رفت اما من سعی کردم تا جایی که می‌توانم به محل تدفین نزدیک شوم و لحظاتی از محمودرضا جدا شدم… اما فایده‌ای نداشت و نمی‌شد به آن نقطه نزدیک شد. چند دقیقه‌ای در حال تکاپو برای جلوتر رفتن بودم که وقتی دیدم نمی‌شود، منصرف شدم و به عقب برگشتم. محمودرضا عقب‌تر رفته بود و تنها به دیوار تکیه زده بود و زیپ کاپشنش را بخاطر سرمای هوا تا زیر گلو کشیده بود و سرش را انداخته بود پایین و دستهایش را کرده بود توی جیبش و کف یکی از پاهایش را هم گذاشته بود روی دیوار. جلوی امامزاده یک سماور بزرگ گذاشته بودند؛ رفتم و دو تا چایی ریختم و آمدم پیش محمودرضا. یکی از چایی‌ها را به او تعارف کردم اما محمودرضا اشاره کرد که نمی‌خواهد و چایی را از من نگرفت. با کمی فاصله ایستادم کنارش. چند دقیقه‌ای محمودرضا به همین حال بود. سرش را کاملا پایین انداخته بود طوریکه نگاهش به زمین هم نبود و انگار داشت روی لباس خودش را نگاه می‌کرد. نمی‌دانم چرا احساس کردم در درونش دارد با شهید مرادی حرف می‌زند. در آن لحظه چیزی مثل برق از ذهنم عبور کرد… نکند شهید بعدی محمودرضا باشد؟! دو ماه بعد محمودرضا به شهادت رسید و وقتی برای تحویل گرفتن پیکرش به تهران رسیدیم، حالت آنروز محمودرضا در گلزار شهدای چیذر مدام جلوی چشمم بود...."


منتظرم لیک نیست وقت معین
همچو قیامت وصال منتظرت را


#رفیق
#محمود
#چیذر
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فدایی_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#شهیدمحمدحسین_مرادی
#شهیدمحمودرضابیضایی

@bi_to_be_sar_nemishavadd
بی همگان...
@bi_to_be_sar_nemishavadd
#بسم الله
#قربتا_الی_الله

امروز عصر، توفیق شد تویِ هوای بارونی، هم راه منو ببره سمت امامزاده علی اکبر چیذر. خدا خیر بده رضا رو. سوم محمدحسین حدادیان بود. صدای مجید شعبانی تو امامزاده میپیچید و سنگ قبر شهدا که خیس از بارون بودن...خیس از بارون.
پیش پای محمدحسین مرادی نشستم و سلامی دادم و حاج محمدناظری و از بالاسر فاتحه ای نثار کردم و رسیدم به...
مصطفی زل زده بود به چشام...علی محمدی نگاش رو از رو من بر نمیداشت.
بغض داشتم...بغض...نمیدونم درکم میکنی یا نه...
تو اون هیری و بیری چهره ی عراقچی با موهای تازه از حموم دراومده و سیخ سیخش جلوی چشام رژه میرفت و صداش تو گوشم میپیچید که:
"ایران برجام را داستان موفقی نمی داند چون تحریمها برداشته نشد. همه چیز ما تحت کنترل و بازرسی است. وضع اینطور‌ ادامه پیدا کند از برجام خارج می‌شویم.....
اظهارات رئیس جمهور آمریکا درباره برجام، آن را تضعیف کرده. مطالبات مردم از برجام، برآورده نشده است و این یک واقعیت است."

بغض داشتم...
با خودم گفتم راحت بخواب مصطفی، دیگه چیزی از هسته ای نمونده که تو نگزانش باشی...راحت بخواب مهندس، قول میدم به علیرضات نگیم تو چه کارهایی کرده بودی. قول میدم به علیرضا نگیم باباش کی بود و چی کرد و چرا شهید شد، لااقل اینجوری وقتی بزرگتر بشه و بتن قلب رآکتور اراک رو ببینه، قلبش یخ نمیزنه و پیش خودش نمیگه چرا بابام اینکارای بیهوده رو کرد....راحت بخواب مصطفی؛ ما و صالحی و ظریف و تخت روانچی و عراقچی و عمو حسن بیداریم...راحت بخواب مهندس...
با خودم گفتم؛ استاد علیمحمدی شما هم راحت بخواب، چون کیک زرد و سانتریفیوژ و نطنز و فردو و اراک و هسته ای و حیثیت و شرفمون رو با مدفوع انسانی ترکیه تاخت زدیم بلکه دیگه شما کمتر حرص بخوری و راحتتر بخوابی....راحت بخواب استاد...ما مثل شیر بیداریم... راستی استاد کاش این همه سال جای این چرندیاتی که تحصیل و تحقیق میکردی به دانشجوهات طرز پخت آبگوشت بزباش رو میگفتی لااقل به درد آینده شون میخورد و میتونست یه رستورانی، آشپزخونه ای چیزی باز کنن نه اینکه صبح تا شب پشت فرمون دنده عوض کنن و مسافر بالا و پایین کنن... راحت بخواب استاد‌..خیالت راحت...جوری هسته ای رو نابود کردیم که درس عبرتی بشه واسه سایر اساتید....راحت بخواب استاد، صالحی کارش رو خوب بلده...

بغض داشتم...گریه فروخفته امونم رو بریده بود، ولی شرم رضا نمیذاشت تا زیر بارون منم صورتمو خیس کنم.
میتونی منو درک کنی...
میگم دلم میخواست گریه کنم...زیر بارون...تو چیذر...کنار احمدی روشن و علیمحمدی...

راحت بخوابید بچه ها
آخه ما بیداریم...

#چیذر
#هسته_ای
#کودانسانی
#بارون
#روزمهندس
#شهیدمصطفی_احمدی_روشن
#شهیدمسعودعلیمحمدی
#آبگوشت_بزباش
#عراقچی
#ماله_کش_اعظم
#کودانسانی


@bi_to_be_sar_nemishavadd