🔹امروز استاد محسن ابوالقاسمی، زبانشناس و یکی از آخرین چهرههای نسل طلایی ایرانشناسی، در ۸۲سالگی درگذشت. دکتر ابوالقاسمی متخصص زبانهای باستانی ایران بود و از شیفتگان فرهنگ این مملکت. کتابهایش، «تاریخ مختصر زبان فارسی»، «راهنمای زبانهای باستانی ایران»، «شعر در ایران پیش از اسلام، «دستور تاریخی زبان فارسی»، «ریشهشناسی»، ... همگی آثاری در عین حجم کمشان، سرشار از نکته و آموزش هستند. بخصوص که در این کتابها خبری از تعلقات و تعارفهای ناسیونالیستی نیست و به جایش، دقت در بحث علمی را شاهدیم.
bit.ly/2BrLjiR🔸برای یادبود این دانشیمرد، بخشی از سخنان یک استاد دیگر ادبیات، دکتر تقی پورنامداریان را دربارۀ او بخوانید که دو سال پیش در مراسم بزرگداشت دکتر ابوالقاسمی
ایراد شده و زی و زندگی یک استاد را نشان میدهد.
@ehsanname🔺دکتر تقی پورنامداریان: «استاد ابوالقاسمی به شدت از نمایش و خودنمایی بیزار بود. با همه فضلی که داشت به کتاب نوشتن چندان علاقهای نداشت. آثار او که نوشتنش با نوعی خواهش و تحمیل همراه بوده است اگرچه از عمق دانش و تخصص او حکایت دارد، نسبت به میزان فضل و دانش او نمونهای اندک از بسیار است. گویی که تألیف و تصنیف هم برای او نمایش بود که از آن پرهیز میکرد.
فکر نمیکنم او تا به حال نزد کسی درددل کرده باشد و از شادی و غمهایش سخن گفته باشد. هر چه بود در چهرهاش پیدا میشد. آزادهای بود که به جای سلوک با عقل منفعتاندیش، به اقتضای عواطفش زندگی میکرد. لطف و قهرش در حرکات و سکناتش و در حرفهایش با صمیمیت تمام و بدون پردهپوشی و تظاهر، حال روحیاش را افشا میکرد. فقط در جمع دانشجویان بود که تعریفهایش گل میکرد و با صدای بلند میخندید. در آن سالها که در پژوهشکده فرهنگ ایران بخشی زیاد از روز را با ایشان در زیرزمین کتابخانه بودم، هیچ وقت یادم نمیآید کت و شلوار یکدست یا اطوکشیده پوشیده باشد. بعدها که به سفارش ایشان و توسط دکتر خانلری از آموزش و پرورش به فرهنگستان ادب و هنر منتقل، و مأمور کار در بنیاد فرهنگ ایران شدم به استاد بیشتر نزدیک شدم. استاد در بنیاد فرهنگ ایران با پنج شش نفر در کار نوشتن فرهنگ تاریخی بودند، از جمله دکتر جویا، استاد رضوی، استاد محمد روشن، استاد محق و دکتر امیری.
من و چهار پنج نفر دیگر از دانشجویان روی فیشها کار میکردیم. استاد حلّال تمام مشکلات بود. معمولا صبح زود میآمد. صبحانه را غالباً در بنیاد میخورد. عباس، مستخدم بنیاد، یک روز سیرابی، یک روز کلهپاچه و یک روز املت میآورد. استاد به سلیقه عباس صبحانه میخورد. یادم میآید در آن زمان که ما به بنیاد میرفتیم برای کارآموزی، استاد مفصلهای دستش درد میکرد. از دایرةالمعارف پزشکی، دارویی به نام کلشیسین برای دردش پیدا کرده بود، و از کتابهای «الابنیه» و «هدایة المتعلمین»، سورنجان را. آن روزها هنوز به جایی نرسیده بود که ناز طبیبان را تحمل کند. بعد از مدتی فهمید که کلشیسین همان سورنجان است. ظهرها، بعد از این عارضه دیگر به چلوکبابی نمیرفتیم. پروتئین حیوانی برای دست استاد خوب نبود. به دکانی کاهگلی و محقر که مرکب از دو دایره مطبق بود میرفتیم. کارگرهای ساختمان هم برای خوردن دیزی آنجا میآمدند. در طبقه گرد پایین دیزیها را بار میگذاشتند و در طبقه گرد بالا مشتریها روی گلیم و حصیری دیزی صرف میکردند. طبقه پایین را پلکانی آهنی و تقریباً عمودی به طبقه بالا مربوط میکرد. برآمدن از این پلهها از طبقه پایین به بالا خیلی آسان نبود، به بندبازی شبیه بود. استاد از جلو میرفت و بقیه هم به دنبال ایشان. کسی ما را مجبور نکرده بود برای خوردن دیزی که نخود و لوبیایش پروتئین گیاهی داشت و برای نقرس مفید بود چنان بندبازی دشواری را تجربه کنیم، اما همه فکر میکردیم باید استاد را همراهی کنیم.
استاد چندان پروای شأن و مقام را نداشت و هیچ آداب و ترتیبی را رعایت نمیکرد. تابستان وقتی هوای بنیاد گرم میشد گاهی از عباس قیچی میخواست. عباس که هرچه استاد میخواست از زیر سنگ هم شده پیدا میکرد و میآورد، قیچی میآورد. استاد با قیچی آستین پیراهنش را تا نزدیک بازو میبرید و پیرهن آستین بلندش را آستینکوتاه میکرد. معمولا کج و معوج از آب در میآمد. اما بالاخره آستین کوتاه، آستین کوتاه بود.
حقیر اگرچه پیراهن آستین کوتاه درست کردن و در کلبهای از آن دست آبگوشت خوردن را خیلی از استاد یاد نگرفتم، اما از فضل و دانش استاد بسیار آموختم. گاهی هم که عملی منافی با اقتضای اخلاق غالب عصر از بنده سر میزند، بیارتباط با اخلاق و رفتار عجیب این مرد بسیاردانِ آزادۀ یکسره تهی از ریا و تظاهر نیست.»
@ehsanname📸 از چپ: دکتر
#شفیعی_کدکنی، خانم دکتر ژاله آموزگار و دکتر محسن ابوالقاسمی، در مراسم بزرگداشت ابوالقاسمی (۱ دی ۹۵)