بر سکوی سکوت

Channel
Logo of the Telegram channel بر سکوی سکوت
@barsakooyesokootPromote
198
subscribers
Forwarded from بر سکوی سکوت
.
دوست

برای مهدی آب‌برین


جانی زلال و آبی دارد
همرنگِ چشم‌هاش
همسانِ آسمانِ کوهسار.

صاف است و پاک
چون چشمه‌ای که در سکوت چمنزاری.

قلبش برای دوست‌داشتن
ظرفیتی ورایِ تصور دارد.

بی هیچ پیش‌شرط
بی هیچ انگ و رنگِ کاسب‌کارانه
آماده است دوست بدارد
از ژرفنای جان و از صمیمِ دل.

هنجارهای رفاقت را گویی
از روی خلق‌و‌خویِ او نوشته‌اند.

از‌خودگذشتگی
تن‌جامه‌ای‌ست که گویی
تنها به قامتِ او می‌زیبد.

جانِ نجیبِ و کودکانه‌اش
یکجا هر آنچه را که خوبی و زیبایی‌ست
با خود به قرنِ بی‌نجابتِ ما آورده است.

با دیدنش
حس می‌کنی زمین هنوز از عطوفت خالی نیست
حس می‌کنی هنوز می‌شود به کسی دل بست
احساس می‌کنی که دوست داری باشد، باشد، باشد
تا مهربانی و خوبی هم باشد.

تا مهربانی و خوبی هست
جانِ تو نیز پایدار باد، دوست!

سعید شیری

این سروده را در آیین نکوداشت مهدی عزیز که چند سال پیش در اراک برگزار شد خوانده بودم.
دریغا و حسرتا‌!
🌑🌑🌑

با درد و دریغ از درگذشتِ مهدی آب‌برین، مشعله‌دار مهربان و فروتن محافل و مجامع فرهنگی اراک و یار و مددکار همیشگی اهالی فکر و فرزانگی در این دیار، خود را در اندوه درگذشت آن رفیق عزیز و یار گرمابه و گلستانم سوگوار می‌دانم و این مصیبت را به خانوادهٔ داغ‌دار ایشان و همهٔ اعضای جامعهٔ فرهنگی اراک تسلیت می‌گویم و برای همسر گرامی، فرزندان عزیز و بستگان محترمش تندرستی و شکیبایی آرزو می‌کنم.
یادش همیشه گرامی.

سعید شیری
.

هوا افق‌ به‌ افق دود
زمین کران به کران آتش
جهان جهنم سوزان است
و زادورود بشر بی‌دریغ می‌سوزد.

شرارت از همه‌ سو با دهان و پوزهٔ خونین
به کارِ زوزه و اُرجوزه است
و چارسوی جهان را به نفرت آغشته
به لخته‌لختهٔ خون و به لکّه‌لکّهٔ نکبت
به خشم و خوف و خسارت.

زمین به صحنهٔ قتلی فجیع می‌ماند
و تکّه‌تکّهٔ اجساد کودکان و زنان
خوراک دائمی روزنامه‌های جهان است.
و خون شتک زده بر سطرسطرِ سرخطِ اخبار.

چه روزگار سیاهی!

و هیچ پیکی با هیچ هیچ هیچ پیامی
نمی‌رسد از راه
که تا خبر دهد آیا بشر دوباره سلامت
از این کریوهٔ وحشت عبور خواهد کرد‌؟
و کورسوی امیدی هنوز آیا هست؟


#سعید_شیری

مهرماه ۱۴۰۳

@barsakooyesokoot
.
برشی از یک منظومه


...زمین، زمینِ گرفتار
زمینِ پوکِ کفیده
زمینِ حفرهٔ قطبی و ابرهای اسیدی
زمینِ سهم و سیاست، زمینِ کشمکش و جنگ
زمینِ وحشت، آژیر، بمب، جیغ، جنایت
زمینِ قیههٔ پیروزمستِ جهل و جنون.

صدای فاجعه می‌آید
صدای نالهٔ ناقوس‌های خوف و خطر
صدای حبس نفس
و انتظارِ شروعِ شمارشِ معکوس
و قد کشیدنِ موزونِ قارچ‌های تباهی
و منفجر شدنِ قلبِ بی‌قرارِ زمین.

چه ورطه‌های سیاهی!


@barsakooyesokoot
.
به پیشواز پاییز با سروده‌ای قدیمی

           پاییزی


دوباره این من و این کوره‌راه پاییزی
نسیم و خش‌خشِ برگ‌وگیاه پاییزی

دوباره  در وسطِ بوم ِ آسمان کبود
ردیف زرد  سپیدار  و ماه   پاییزی

دوباره سردیِ خاکستری که جا مانده
کنار تودهٔ  متروک  کاه  پاییزی

دوباره کوچ کلاغان که جای‌جایِ افق
کشیده‌اند خطوط سیاه پاییزی

دوباره راه و من و ماه و سیرسیرک‌ها
در  آستانهٔ   یک   شامگاه   پاییزی


سعید شیری


@barsakooyesokoot
.

عصر شد، برزگران رفتند و
دشت، پشت‌ِسرشان تنها ماند.
سایه‌ها دور و برِ مرز و چپر جمع شدند
سیرسیرک‌ها از ناحیه‌ای ناپیدا
خلوتِ مزرعه را حدس زدند
و شبِ پشتِ درختان را از دور صدا کردند.


شب از آن سوی علفزار آمد
ساکت و پاورچین
ابتدا پای صنوبرها مکثی کرد
بعد آرام آرام
رفت تا حاشیهٔ گندمزار
رفت تا خلوتِ کرت
تا سرِ بافه و بُر
تا تهِ منظره، تا خطِ افق.


و سپس آهسته
مثل احساسِ فراموشی و خواب
خیمه زد روی خیالاتِ پراکندهٔ دشت.


سعید شیری


@barsakooyesokoot
🌹🌹🌹
با یاد مادرم

... باز آمدم به خانه چه حالی! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود:
بردی مرا بخاک سپردی و آمدی؟
تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر
می خواستم به خنده درآیم ز اشتباه
امّا خیال بود.
ای‌وای مادرم!


استاد شهریار


@barsakooyesokoot
Forwarded from عکس نگار
🔸|| در خواب مزرعه

در خواب مزرعه
نه از کتاب‌ها خبری بود،
نه مدال‌ها می‌درخشیدند.
 
نه رونوشت‌هایی از پیشینیان بودیم،
نه نسخه‌هایی از روزگارِ نیامده؛

سایه سار صنوبرها
با ما بود،

و بوی تند آویشن
و عطر خیس علفها
و بوته‌های خودرو

...و ساقه‌های پونه
در حاشیه آبگیر.
▫️
...لبخند ما،
انکار مترسک‌ها بود.

#رضوان_میرمحمدی
از کتاب #صندلی_های_مجاور_چایخانه_ی_نو
▫️
#با_نویسندگان_اراک
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابفروشی_طلوع 
@rmirmohammadi
.

ظهر بود انگار
آفتابِ موهبت بر بام می‌تابید
چشم من محوِ تماشا بود.

زیر مهتابی
بغبغو بود و طنینِ بال
پیشِ رو قوسِ نزولِ یک پَرِ پیغام.
بامِ ما جای هبوطِ روشنایی بود
درحیاط ما سعادت دانه برمی‌چید.


مادرم در آفتاب، آنجا
طرحِ یک رنگین‌کمان می‌ریخت
صورتش پشتِ طنابِ رخت پنهان بود
پشت آبی، سبز ، نارنجی.


در سکوتِ ظهر
پشت مکث لحظه‌ها حس غریبی بود
یک طنینِ محو، یک نجوای پنهان ، یک حضورِ محض
مثل لحنِ آب در یک خواب.


زندگی آن دورها زنگوله می‌جنباند:
ماغِ‌گاوی، قوقولی‌قوی خروسی، جارِ میرابی.


در سکوتِ ظهر
خانهٔ ما تکه‌ای از آسمان می‌شد
مادرم رنگین‌کمانش رو به پایان بود.

سعید شیری

@barsakooyesokoot
.
               
             خواب‌وخیال‌های دهکده

        روی علف، لبِ گَهَر نشسته ام . خورشید رودخانه و قلمستان را روشن کرده است.در خلوتِ قلمستان، تنها صدای غلتِ آب روی شن شنیده می‌شود؛ غلتِ زلالِ آب روی شن، و قورقورِ فاخته. گاهی صدای قورباغه‌ای هم می آید.بالای شاخه‌ای چکاوکی چیوچیو می‌خواند، و می‌پرد.کرکی سفید و نرم، از شاخِ بید تنبل و کاهل پایین می‌آید و روی آبِ رودخانه پخش می‌شود.از دور تر صدای دارکوب می‌آید.
     قلاب را از توبره بیرون می‌آورم، نان را در آب خیس می‌کنم، و ورز می‌دهم، خمیر می‌شود.یک گوله از خمیر می‌زنم نُکِ قلاب، و پرت می‌کنم در آب.قلاب در آبِ زلالِ گَهَر  غوطه می‌خورد و می‌رود پایین، تا روی ماسه‌های کف.یک گله ماهیِ ریز و درشت دورش را می‌گیرند.اول در اطرافش هی دور می‌زنند و دُم می‌جنبانند.دُم‌ها و باله‌هایشان قرمزرنگ است،  یا سبز، سبزِ  روشن.ِ گاهی یکی از آن‌ها در آب غلت می‌خورد و پولکِ نقره‌ایِ شکمش در نور آفتاب برق می‌زند. یک ماجراجوی کوچک، نزدیک می‌شود و با دهانِ کوچکش نُک می‌زند به گولهٔ خمیر.اما حریفِ طعمهٔ بزرگ نیست.آن وقت یک ماهیِ بزرگ‌تر با احتیاط جلو می‌آید، و گولهٔ خمیر را نُک می‌زند.یک لحظه لرزشی به سیم می‌افتد، و آب موجِ کوچکی برمی‌دارد.اما انگار او هم از خیر طعمه می‌گذرد، و می‌رود.
         نوبت‌به‌نوبت ماهی‌ها می‌آیند. نُک می‌زنند و می‌روند.تا عاقبت یکی از آن‌ها دل می‌زند به دریا و طعمه را فرو می‌بلعد.یک لحظه گردبادِ کوچکی از ماسه قلاب را احاطه می‌کند و سیم محکم کشیده می‌شود.من مثل برق و باد قلاب را سریع می‌کشم، و صید را پیش از فرار می‌اندازم بیرون. آراسته است؛ مثل عروسی با توری از پولک‌هایی برّاق و نقره‌ای. روی شنِ ساحل می‌غلتد و به پهلو می افتد، برمی‌جهد، و باز می‌افتد. قلاب را که از دهنش بیرون می‌آورم، سُر می‌خورد و باز روی شن‌ها می‌افتد، و رو به من دهنش را هی باز و بسته می‌کند.روی لباسِ نقره‌نشانش خطی خون راه افتاده است؛ خونی که از زیر آبشُش‌هایش بیرون می‌آید. از روی ماسه ها برش می دارم و توی توبره می اندازم.قلاب را از نو خمیر می‌زنم و پرت می‌کنم در آب.


       ظهر است. این را سکوتِ حوالی می گوید. خورشید، عدل روی رودخانه ایستاده است. بالاتر از گَهَر، تُنداب است. موجابه‌های کوچک بر هم می‌غلتند، و خوش‌خوشک صدای هلهله‌شان می‌آید. آن دستِ رودخانه از کنارِ بیدها رنگین‌کمان کوچکی عبور می کند؛ سبزقبایی از میانِ علف‌ها پریده است. قلاب را از آب می‌کشم، و جمع می‌کنم.ماهی‌ها را در توبره نگاه می‌کنم، شش‌تاست. دوتا بزرگ و چهارتا کوچک‌تر. دُم‌ها و باله‌هایشان خشکیده و شاخه‌شاخه شده است. یک لحظه فکر می‌کنم شاید بهتر بود در آبِ رودخانه رهاشان می‌کردم. اما حالا که مرده‌اند، دیگر چه فرق می‌کند؟ ماهی‌هایم را برمی‌دارم، و از کنار رودخانه رو به آبادی برمی‌گردم.
     پشت درخت‌ها صدا می‌آید. جاده است. برزگری سوار بر الاغ از باغ برمی‌گردد. از لابه‌لای تبریزی‌ها او را می‌بینم. در سایه‌روشنِ مسیر برقِ بیلش گاهی پیداست. در راه با صدای پای من خرگوشی از میانِ علف جَست می‌زند، و تندوتیز لایِ بوته‌های گَز دوباره ناپدید می‌شود، و من هم از قلمستان بیرون می‌آیم.


سعید شیری


@barsakooyesokoot
.

شاید حضور من خوابی بود
در ذهنِ ظهرِ دهکده
و پشتِ پلکِ چپرها‌؛
خوابی که دهکده می‌دید.


گندم، علف، صدای کودکان،
کسی مرا نمی‌شناخت.
جو، جاده، سایه‌ها، سکوت،
هیچ‌کس مرا نمی‌شناخت.


ظهر و  درخت‌ها،
و دهکده که من به خوابش آمده بودم
مثل مسافری که از کره‌ای دیگر.


سعید شیری


@barsakooyesokoot
.


چیزی مدام صدایم می‌زد
در مکثِ باد، درسکوتِ برگ
در حسّ‌ِ آبیِ هوا.

چیزی مدام از من پنهان می‌شد
پشتِ درخت، پشتِ سنگ
پای چپر، پناهِ بوته‌ها.

چیزی تمام روز همراهم بود
در آفتابیِ مسیر
در ساکتِ فضا.


سعید شیری


@barsakooyesokoot
.
گلِ‌سّرخ
گلِ‌سّرخ درآورده باز از کنارِ چَپَر سر.

گلِ‌سّرخ
گل‌ِسّرخ
می‌کوبد انگار پشتِ چپر در.

در این صبحگاهِ بهاری
چه پیغام دارد به لب باز آیا
گلِ‌سرخ با آن دهانِ معطّر؟


سعید شیری


@barsakooyesokoot
.

غروب از کوه کم‌کم شد سرازیر
دروگر، خسته داس از دست واهِشت
کَرَک بازآمد از پرواز اما
دریغ از آشیان! هیهات از کشت!

سعید شیری

-------------------

کَرَک: بلدرچین.


@barsakooyesokoot
.

کاش می‌شد که مرگ هم گاهی
مردگان را مرخّصی می‌داد
تا به هرجا که آرزو دارند
بار دیگر سفر کنند آزاد

من گمان می‌کنم در آن صورت
روح من غیر از این نداشت هوس
که رها از همه جهان، تنها
زادبومِ مرا ببیند و بس

برود بار دیگر آن لبِ رود
پای آن بیدها، صنوبرها
با خیالی رها قدم بزند
برود دورها، فراترها

بنشیند لبِ گُدارِ قدیم
خیره بر نورِ آفتاب در آب
باز موجابه‌های بازیگوش
بگذرند از برابرش به‌شتاب

برود پیچ جاده‌ای که تهش
ختم می‌شد به چشمهٔ لب رود
سال‌ها هرچه خواب خوش می‌دید
صحنهٔ اتفاقش آن‌جا بود

سهره‌ای احتمالا آن‌جا باز
بزند روی شاخساری پر
از هوا گَرده‌ای سفید افتد
روی آرامشِ کبودِ گَهَر

گاه پشتِ سکوتِ ثانیه‌ها
حس کند حظّ‌ِ ناشناخته‌ای
در خلوصِ هوا بپیچد باز
گاهگاهی صدای فاخته‌ای

ظهر از کرتِ زردِ گندمزار
جیرجیرک صدا بلند کند
مگسی با طنینِ خواب‌آلود
دور و بر گاه پرسه‌ای بزند

گاهی از دورها شنیده شود
ماغ گاوی، صدای برزگری
لحظه‌ای روی کشتزار افتد
سایه‌ای از عبور شانه‌سری

عصر در آفتاب‌ِ رو به افول
سایهٔ بیدها دراز شود
قلمستان در آستان غروب
باز سرشار رمز و راز شود

شب شود باز و بر کرانهٔ دشت
جاده خالی بماند و تنها
ماه بر دشت پرتو افشاند
مرغ شبخوان برآورد آوا

▪️

روح من در بهشت هم باشد
در دلش باز حسرتِ آن‌جاست
خسته از غربت و ملالِ بهشت
آرزومندِ آن زمین و هواست


سعید شیری
خردادماه ۱۴۰۳


@barsakooyesokoot
.
بیتوته‌ای در باغ

در روستا، چیزی چندان شبیه سال‌های دور نیست. از آن‌همه دیوارهای خشت و گِل، دروازه‌های چوبی، گل‌میخ‌ها و کلون‌ها، کم‌تر سراغ می‌شود گرفت. آن پشت‌بام‌های کاه‌گِلی هم دیگر نیست، آن رنگ‌ِ شادِ پنجره‌ها هم، آبی، سبز.

دروازهٔ حیاط‌ها دیگر در طول روز رو به کوچه باز نمی‌مانند. ابزارهای کشت‌وکارِ قدیمی هم، از دالانِ خانه کوچ کردا‌ه‌ند؛ گاوآهن و یَرَق و یوغ، گِردال‌های پرّه‌دارِ چُن، یَواشِن، شارَه، از هیچ‌یک نشانی دیگر نیست. بر دیوارهای دالان هم دیگر نه دستغاله‌ای به میخ هست، نه داس، نه بافه‌گیر. اصلا در خانه‌ها دیگر دالان به‌کار نیست. انگشت روی زنگ می‌فشاری و در مستقیم باز می‌شود به داخل حیاط. صحن حیاط هم اغلب سیمان‌کاری‌ست. ایوان و نرده‌های چوبی و مهتابی هم دیگر نیست. از کاهدان و هیمه‌دان و از طویلهٔ سیزی هم کم‌تر به‌شکل سنتی نمونه‌ای باقی مانده است. هر چیز شکل و طرح تازه گرفته است.

در کوچه‌های آسفالت هم طبعا نه جوی آب هست، نه آب‌پاشی و نه رُفت‌ و روب. پس بوی خاک خیس و کاه‌گل هم دیگر نیست، مثل صدای برّه و بزغاله که دیگر از خانه‌ها نمی‌توان شنید. آن سال‌ها هر خانوار روستا به‌قدر وسع گاو و گوسفند داشت، و صبح و شام هنگام رفت‌وآمدِ گلّه از کوچه‌ها صدای میش و بز به گوش می‌آمد. حالا فقط صدای گاز دادن موتور، یا رفت‌وآمد ماشین شنیده می‌شود. سطح رفاه روستا به‌اقتضای روزگار بهبود یافته، اما عیار حس‌وحالِ خوب افت کرده است.

با این‌همه، در دشت‌ و درّه‌ باز طبیعت هنجارهای خودش را دارد. باران هنوز هم می‌بارد، و آفتاب همچنان می‌تابد. پشت خزان و زمستان، ازنو بهار می‌‌آید، کوه‌وکمر دوباره سبز می‌شود، سرشاخه‌ها شکوفه باز می‌کنند و در نسیم نیمروز سر می‌جنبانند. در دره‌ها دوباره چشمه‌سارها می‌جوشند، و کبک‌ها از لای بوته‌ها کنار چشمه می‌آیند، منقار بر آب می‌نهند و سر به سوی آسمان می‌گیرند.

اردیبهشت‌شبی را با همراهان در خانه‌باغ سر کرده‌ام. تا نیمه‌های شب بیدار مانده‌ایم، همراه با ساز و سرود و گفتگو به‌لطف جمع، و بعد با صدای گُرگُر بخاری هیزم‌سوز کم‌کم به خواب رفته‌ایم. صبحِ سپیده‌دم بیدار می‌شوم. همراهان خواب‌اند. از خانه‌باغ، ساکت بیرون می‌آیم. در را که باز می‌کنم از پشت کوه‌های روبه‌رو سپیده دارد بالا می‌آید. هوا عینا همان "نَفَسِ آهو"ست- این وصف را پدرم آن سال‌ها گاهی در بارهٔ هوا به‌ زبان می‌آورد، یادش به‌خیر‌!-

اطراف، تا پای تپه‌ها و کوه‌ها سرسبز است. پشتِ سکوتِ صبح، گنجشک‌ها کم‌کم صدای جیک‌جیکشان شنیده می‌شود. بوی علف هوا را پر کرده است؛ خوب و خنک. و بعد، از دورتر خوش‌خوش صدای فاخته می‌آید. گاهی صدای کبک‌های کوهی هم.

این‌جا طلوع آفتاب، حس‌وحالی دیگر دارد. انگار دشت و کوه، با تمامِ هوش‌وگوش عاشقانه چشم به مشرق دارند و با طلوع اولین شعاعِ نور رنگ‌ورویی دیگر می‌گیرند و محو جمال آفتاب می‌شوند. سبزِ جوانِ برگ‌ها در نور آفتاب جلوه و جلای عجیبی دارد، اما جلای نور بر باغِ مو از جنس دیگری‌ست. روی ردیفِ ترکه‌های تاک که پیچک‌وار از سیم‌های داربست بالا کشیده‌اند، انبوه برگ‌های نو شکفته‌اند و نورِ آفتابِ صبح بر آن‌ها چندین ردیف طیفِ سبز ساخته است. در چند روزِ گذشته باران درست‌وحسابی باریده است، اما هوا اکنون صاف است و در آسمانِ منطقه ابری نیست. خورشید همچنان‌که بالا می‌آید، باغِ بهاره هم هر لحظه حال‌وهوایی دیگر می‌گیرد. امپرسیون، مدام تازه می‌شود، هر بار جلوهٔ جدیدی در کار است. باید فقط نگاه کرد و دید، دید، دید.

بعد از یکی دو ساعتی همراهان هم کم‌کم بیدار می‌شوند. و بعد زیرِ درختِ شاخه‌گسترِ گردو، صبحانه است و چای آتشی، در آن هوای پاک و آن فضای دلنشین. اما زمانِ تفرّج دیگر به‌سر رسیده است. باید رفت. تا کی دوباره فرصتی فراهم گردد.

------------------------

- یرق: یراق، اوجار، بخش چوبین گاوآهن سنتی.
- گردال: استوانه‌های چوبین خرمن‌کوب سنتی با چند ردیف پرّهٔ آهنی.
- چُن: خرمن‌کوب سنتی.
- یواشن: ابزاری شبیه به چنگال با دسته و دندانه‌های چوبی برای باددادن خرمن و توده‌کردن کاه. در بعضی مناطق شانه/شَنه/شُنه هم گفته می‌شود.
- شاره: ابزاری بافته از ریسمان و به‌شکل مستطیل با دو چوب در دو سمت که بافه‌های گندم را در میانش می‌گذاشتند و محکم می‌بستند. شاره‌/شَئرا را بر پشت الاغ به خرمن‌جا می‌بردند.
- بافه‌گیر: چوبی دو‌شاخه و به‌شکل سنجاق‌قفلیِ دهانه‌باز که برای جمع‌کردن بافه‌های گندم به‌کار می‌رفت.
- طویلهٔ سیزی: طویله با طاق ضربی از خشت خام. سیز: طاقِ ضربی.


سعید شیری
اردیبهشت ۱۴۰۳

@barsakooyesokoot
.

شب
پشتِ سکوتِ سیرسیرک‌ها خواب است
تنها نسیم
گهگاه مادرانه پلک باز می‌کند
گهوارهٔ صنوبر را می‌جنباند
و باز خواب می‌رود.

سعید شیری


@barsakooyesokoot
.

هر شعر با جهان
نوعی مکالمه‌ست
باران در این میان
شیواتر از همه‌ست


سعید شیری


@barsakooyesokoot
.
پرسش

برای رضا مهدوی هزاوه

اندام‌ها دوباره خاک می‌شوند
و ذرّه‌ذرّه به مبدأ برمی‌گردند.
خواب‌وخیال‌های آدمی اما
آیا چه می‌شوند و‌ کجا برمی‌گردند؟

احساس‌ها و عواطف
برقِ نگاه‌ها، اشاره‌ها، نجواها
لبخندها و اشک‌ها
امّیدها و اعتمادها
و عشق‌ها و دوستی‌هامان با یکدیگر
آیا چه می‌شوند؟


رود زمان
خواب‌وخیال‌های آدمیان را
با خود کجای جهان خواهد برد؟


سعید شیری


@barsakooyesokoot
Telegram Center
Telegram Center
Channel