.
خوابوخیالهای دهکده
روی علف، لبِ گَهَر نشسته ام . خورشید رودخانه و قلمستان را روشن کرده است.در خلوتِ قلمستان، تنها صدای غلتِ آب روی شن شنیده میشود؛ غلتِ زلالِ آب روی شن، و قورقورِ فاخته. گاهی صدای قورباغهای هم می آید.بالای شاخهای چکاوکی چیوچیو میخواند، و میپرد.کرکی سفید و نرم، از شاخِ بید تنبل و کاهل پایین میآید و روی آبِ رودخانه پخش میشود.از دور تر صدای دارکوب میآید.
قلاب را از توبره بیرون میآورم، نان را در آب خیس میکنم، و ورز میدهم، خمیر میشود.یک گوله از خمیر میزنم نُکِ قلاب، و پرت میکنم در آب.قلاب در آبِ زلالِ گَهَر غوطه میخورد و میرود پایین، تا روی ماسههای کف.یک گله ماهیِ ریز و درشت دورش را میگیرند.اول در اطرافش هی دور میزنند و دُم میجنبانند.دُمها و بالههایشان قرمزرنگ است، یا سبز، سبزِ روشن.ِ گاهی یکی از آنها در آب غلت میخورد و پولکِ نقرهایِ شکمش در نور آفتاب برق میزند. یک ماجراجوی کوچک، نزدیک میشود و با دهانِ کوچکش نُک میزند به گولهٔ خمیر.اما حریفِ طعمهٔ بزرگ نیست.آن وقت یک ماهیِ بزرگتر با احتیاط جلو میآید، و گولهٔ خمیر را نُک میزند.یک لحظه لرزشی به سیم میافتد، و آب موجِ کوچکی برمیدارد.اما انگار او هم از خیر طعمه میگذرد، و میرود.
نوبتبهنوبت ماهیها میآیند. نُک میزنند و میروند.تا عاقبت یکی از آنها دل میزند به دریا و طعمه را فرو میبلعد.یک لحظه گردبادِ کوچکی از ماسه قلاب را احاطه میکند و سیم محکم کشیده میشود.من مثل برق و باد قلاب را سریع میکشم، و صید را پیش از فرار میاندازم بیرون. آراسته است؛ مثل عروسی با توری از پولکهایی برّاق و نقرهای. روی شنِ ساحل میغلتد و به پهلو می افتد، برمیجهد، و باز میافتد. قلاب را که از دهنش بیرون میآورم، سُر میخورد و باز روی شنها میافتد، و رو به من دهنش را هی باز و بسته میکند.روی لباسِ نقرهنشانش خطی خون راه افتاده است؛ خونی که از زیر آبشُشهایش بیرون میآید. از روی ماسه ها برش می دارم و توی توبره می اندازم.قلاب را از نو خمیر میزنم و پرت میکنم در آب.
ظهر است. این را سکوتِ حوالی می گوید. خورشید، عدل روی رودخانه ایستاده است. بالاتر از گَهَر، تُنداب است. موجابههای کوچک بر هم میغلتند، و خوشخوشک صدای هلهلهشان میآید. آن دستِ رودخانه از کنارِ بیدها رنگینکمان کوچکی عبور می کند؛ سبزقبایی از میانِ علفها پریده است. قلاب را از آب میکشم، و جمع میکنم.ماهیها را در توبره نگاه میکنم، ششتاست. دوتا بزرگ و چهارتا کوچکتر. دُمها و بالههایشان خشکیده و شاخهشاخه شده است. یک لحظه فکر میکنم شاید بهتر بود در آبِ رودخانه رهاشان میکردم. اما حالا که مردهاند، دیگر چه فرق میکند؟ ماهیهایم را برمیدارم، و از کنار رودخانه رو به آبادی برمیگردم.
پشت درختها صدا میآید. جاده است. برزگری سوار بر الاغ از باغ برمیگردد. از لابهلای تبریزیها او را میبینم. در سایهروشنِ مسیر برقِ بیلش گاهی پیداست. در راه با صدای پای من خرگوشی از میانِ علف جَست میزند، و تندوتیز لایِ بوتههای گَز دوباره ناپدید میشود، و من هم از قلمستان بیرون میآیم.
سعید شیری
@barsakooyesokoot