.
کاش میشد که مرگ هم گاهی
مردگان را مرخّصی میداد
تا به هرجا که آرزو دارند
بار دیگر سفر کنند آزاد
من گمان میکنم در آن صورت
روح من غیر از این نداشت هوس
که رها از همه جهان، تنها
زادبومِ مرا ببیند و بس
برود بار دیگر آن لبِ رود
پای آن بیدها، صنوبرها
با خیالی رها قدم بزند
برود دورها، فراترها
بنشیند لبِ گُدارِ قدیم
خیره بر نورِ آفتاب در آب
باز موجابههای بازیگوش
بگذرند از برابرش بهشتاب
برود پیچ جادهای که تهش
ختم میشد به چشمهٔ لب رود
سالها هرچه خواب خوش میدید
صحنهٔ اتفاقش آنجا بود
سهرهای احتمالا آنجا باز
بزند روی شاخساری پر
از هوا گَردهای سفید افتد
روی آرامشِ کبودِ گَهَر
گاه پشتِ سکوتِ ثانیهها
حس کند حظِّ ناشناختهای
در خلوصِ هوا بپیچد باز
گاهگاهی صدای فاختهای
ظهر از کرتِ زردِ گندمزار
جیرجیرک صدا بلند کند
مگسی با طنینِ خوابآلود
دور و بر گاه پرسهای بزند
گاهی از دورها شنیده شود
ماغ گاوی، صدای برزگری
لحظهای روی کشتزار افتد
سایهای از عبور شانهسری
عصر در آفتابِ رو به افول
سایهٔ بیدها دراز شود
قلمستان در آستان غروب
باز سرشار رمز و راز شود
شب شود باز و بر کرانهٔ دشت
جاده خالی بماند و تنها
ماه بر دشت پرتو افشاند
مرغ شبخوان برآورد آوا
▪️
روح من در بهشت هم باشد
در دلش باز حسرتِ آنجاست
خسته از غربت و ملالِ بهشت
آرزومندِ آن زمین و هواست
سعید شیری
خردادماه ۱۴۰۳
@barsakooyesokoot