سنگ ها و آینه ها
شبی بود
و مادرها
غبار انتظاری را به موج اشک می شستند
و کودک ها
نوازش های دستی آشنا را خواب می دیدند
و شهر از پچ پچی مغموم می شد گرم
شبی بود و سیاهی بود
تلاش فاتحی بر شاخسار دست ها روئید
و آوار بزرگی از بلند برج و باروها شکوفا شد
و در تالارهای روشن آئینه ای صد مرد لرزیدند
و صد زن بوسه هاشان در هوا آویخت
و از کوچه
صدای طبل می آمد
و با غوغای گرم طبل
بانگ مردم بیدار:
شما ای جام هاتان از طلای خون ما سرشار
شکم هاتان ز گندم های دهقان سیر
و لب هاتان ز لبخند گم فرزند ما لبریز
شب افرازان خشم انگیز
خروشان، بشکنیم آئینه ها را تا نبندد
نقش تصویر سیاه زندگی تان اندرین شفاف
و باید شب بمیرد در خلیج خونتان امشب
و صدایی از سکوت روشن تالار
- لرزان: … آی
ما در جشن مرگ بردگی تان جام می نوشیم
باید گندمی تا راهبان مرزهای روشنی باشیم
در لبخند ما طرح هزاران باغ می روید
و ما در خلوت رنگین نور و آینه خورشید می سازیم
هان
هشیار
اینجا با شکست آینه ها مرگ خورشید شما بیدار
و مردم هم نوا با هم:
بمیر ای بوم بدآهنگ
بمیر ای پاسدار خیمه ی شب
بمیر ای ننگ
ای نیرنگ
بمیر ای آفتاب ما به دهلیز تو در زنجیر
و در هر دست سنگی بود
و تالار از طنین سنگ ها و ریزش آئینه ها پر شد
و خون مردم بیدار، داغ ننگ بر دیوارهای سرد مرمر زد
و صدها چلچراغ و قالی ابریشمین در سرسراهای شگفت انگیز رنگین شد
و ما بر لاشه ی صد مرد خندیدیم
و صد زن در سرود خشم ما مردند
من همچنان گرم حکایت هاست: « من » درون من
شبی بود و…
…
و اکنون، شب، شب سرشار از خشم است
و مادرها
غبار انتظاری را به موج اشک می شویند
و کودک ها
نوازش های دستی آشنا را خواب می بینند
و…
دیگر هیچ
#سعید_سلطانپور از مجموعه
#صدای_میرا