⚫️ ده فرمان
مادرم گفت: خبر داری که موسی الواح را شکسته است؟ وقتی که فهمید مردم گوساله می پرسند از غصه، الواح را شکست، خدا ده فرمان را بر آن نوشته بود. حالا همه ی فرمان ها پراکنده است در بیابان!
مادرم گفت: دخترم می توانی به صحرای سینا بروی به کوه طور؟
برو ببین شاید تکه ای از لوحی را در بیابان پیدا کنی، یا شاید فرمانی از فرامین بر باد رفته را جایی بیابی. شاید تابوت عهد جایی افتاده باشد و شاید کسی در آن تابوت هنوز زنده است و نفس می کشد!
من حرف مادرم را پذیرفتم زیرا که پنجمین فرمان از ده فرمان احترام به پدر و مادر بود؛ پس من باید می رفتم.
من هرگز نخواهم گفت که چگونه از آن بیابان مخوف گذشتم و از آن کوههای مهیب که زنجیروار تمام طول بیابان را گرفته بودند و از آن ستاره های فراوان که پاشیده شده بودند بر سیاهی شب و از آن سرما که می خزید زیر پیراهنم و از آن ترس که پشت ظلمات پنهان بود.
من اما از آن بامدادی می گویم که برق خاک ذهاب بر چشمم زد و کوه های سرخ و بنفش را دیدم و الواح شکسته بر بیابان و فرامین بر باد رفته را…
من نعلین هایم را در نیاوردم با آنکه می دانستم آنجا مقدس است اما جرأت پابرهنگی نداشتم.
هر جا که می رفتم می فهمیدم فرمانی را زیر پا گذاشته ام. فرامین همه جا افتاده بودند تکه تکه و خرد، و بر هر فرمانی جای چکمه های قدرت و کفش های سلطه بود.
اولین فرمان این بود:
من خداوند خالق تو هستم که تو را از اسارت و بندگی مصر آزاد ساختم.
من اما هیچکس را آزاد ندیدم، فقر و استبداد غل و زنجیر بود. به دست و پای هر مصری بندی بود و طنابی.
جای شکنجه روزگار و تازیانه زمان بر همه چیز و همه کس پیدا بود.
لوحی که این فرمان بر آن نوشته شده بود، هزار تکه بود، هزاران تکه و حروف خ د آ و ن د در باد می وزید و هر حرفی به گوشه ای می افتاد…
دومین فرمان را در سینه فشردم:
تو را معبود دیگری جز من نباشد. هیچ تصویری از آنچه در آسمان یا بر روی زمین یا در آب است، نساز و آنها را پرستش نکن.
من اما به هر جا که نگاه کردم تصویری ساخته بودند هم در زمین، هم در آسمان هم در آب. خدایان را نمی پرسیدند، خدایان را می فروختند. نه، خدایان، آدمیان را می فروختند. هر چوب و هر سنگ و هر سکه و هر برگ کاغذین، معبودکی بود که مردمان بندگی شان را می کردند.
جان را می فروختند تا نان بخرند و آنکه جانش را می فروشد تا زنده بماند، دیگر توان پرستیدن معبود یکتا را نخواهد داشت.
دومین فرمان، ساییده چون شن های بیابان بود. دست در خاک می کردم و معبود از لای انگشتانم می ریخت و می گریستم…
هر پاره سنگ، فرمانی و هر سنگریزه قانونی بود که شکسته و فرو ریخته بود، سرتاسر بیابان سنگریزه های قانون بود:
قتل نکن، زنا مکن، دزدی مکن، شهادت دروغ نده، چشم طمع به مال و ناموس همسایه نداشته باش.
اما از همانجا که من ایستاده بودم گرداگرد صحرای سینا آتش و خون بود. جان ها دزدیده می شد و به زندگی ها تجاوز.
صدای بمب می آمد، صدای موشک می آمد، صدای مویه مرگ و ضجه قتل می آمد. مردان می جنگیدند و کودکان و زنان می مردند. خانه ها فرو می ریخت و شهرها ویران می شد و ایمان، خاکستری بود که بر جنازه شهدا می نشست.
دریای سرخ، سرخ از خون مردمان بود.
پسران اسحاق پسران اسماعیل را می کشتند و پسران اسماعیل پسران اسحاق را؛ و ابراهیم و سلیمان و داود و موسی و هارون و یعقوب و یوسف می گریستند.
همسایه چشم طمع به مال و ناموس همسایه داشت و تا چشم کار می کرد، چشمانی بود که همسایگان از حدقه همسایگان درآورده بود. زیر پا قلوه سنگ های سیاه نبود، چشم بود، هزاران چشم، مردمک مردمان بود.
همسایگان نابینایان بودند و در جوار هم نه خویش را می دیدند نه دیگری را. آنها از کشتگان یکدیگر کشتزار درست کرده بودند و از جنگ، جهنم…
پیروان هر پیامبر پیروان پیامبر دیگر را تحمل کردن نمی توانستند، همسایه همسایه را، برادر برادر را و مادران جنین خویش را…
دره ها از استخوان پر بوده و فرامین الهی خاک و خاکستر بود که بر سر و تنم می نشست.
من تابوت عهد را هم دیدم، الواح در آن نبود اما جنازه های بسیار در آن بود، قاتلان و مقتولان همه بر هم افتاده بودند. شهیدان شرع و رستگاران راه روشنی و هیزم آوردندگان دوزخ و معرکه گیران مرگ همه در تابوت بودند.
من کیسه پارچه ای کوچکی داشتم از روی زمین شریعت و شن و لوح شکسته جمع می کردم…
من از صحرای سینا برگشتم و کیسه شریعت را به مادرم دادم و فرمان پنجم را.
مادرم کیسه را گشود و گریست و پس از آن دیگر هیچ نگفت…
✍️#عرفان_نظرآهاری #سفر_به_مصر