الفیا

#روایت_جنگ
Channel
Art and Design
News and Media
Education
Books
PersianIranIran
Logo of the Telegram channel الفیا
@alefyaPromote
498
subscribers
130
photos
14
videos
1.01K
links
مجله‌ی ادبی الکترونیکی الف‌یا شماره‌ی تماس: 88300824 داخلی 110 ارسال متن: [email protected] ارتباط با سردبیر:
🔸روزهای شوق و هراس

✍🏼شهپر کاوه

▪️به طرف هرسین می‌رفتیم. هیچ‌کس حرف نمی‌زد. لحظه‌های امروز را مرور می‌کردم. دیشب از خوشحالی برگشتن به کرمانشاه، خوابم نبرده بود و امشب، مشتاق و بی‌قرار برای فرار از کرمانشاه. روزی پر از مرگ و غم را سپری کرده بودیم. فکر سلطنت‌خانم بودم که پسر توی شکمش، چطور روی زمین افتاده و مرده بود. مردی که شیشه در ملاجش رفته بود و غرق به خون، روی زمین می‌غلتید و مردن ننه‌آقا در بغلم، مثل فیلمی از جلوی چشمم رد می‌شد. گویندۀ رادیو با تحکم و جدیت، از حماسه‌آفرینان جبهه و ضرب‌ شستی که رزمندگان به عراق زده بودند، حرف می‌زد و آمار کشته‌شدگان و زخمی‌های عراقی را اعلام می‌کرد. همه فقط گوش بودیم. صدای گوینده در گوشم ونگ‌ونگ می‌کرد و دوست داشتم زبان به دهن بگیرد و دقیقه‌ای ساکت شود. ناگهان صدای گویندۀ اخبار قطع و صدای آژیر از رادیو ماشین پخش شد. طبل سینه‌ام، ریتم شیش و هشت گرفت. پدرم سریع به جادۀ خاکی رفت و چراغ‌های ماشین را خاموش کرد.

▫️ برادرم از صبح بیرون رفته و هنوز نیامده بود. پدرم می‌خواست فردا صبح به منطقه برگردد. سفره انداختیم برای ناهار. پسر همسایه دادزنان توی حیاط دوید و پدرم را صدا زد و گفت: «سرباز بگیریه تو خیابان، پسرتانِ گرفتن، بیایین تا نبردنش». همه از روی سفره دویدند و به حیاط رفتند. خاله‌ام با صدای بلند جیغ می‌زد و به مادرم می‌گفت: «زود باش. پسر از دستمان رفت. الآن می‌برنش». پدرم می‌گفت: «لازم نیست کسی بیاد. من نامه از منطقه دارم. خودم می‌رم». مادربزرگم: «باوگه رو» می‌کرد. دخترخاله‌ام مثل کبوتری که بالش چیده شده، به من آویزان بود و مُفش را بالا می‌کشید. پدرم از جلو رفت و مادر و مادربزرگم پشت سرش؛ خاله‌ام هم با هیاهو و جیغ و هوار، بر سرش می‌زد و از عقبشان می‌رفت.

▪️روزهای جنگ پر از استرس، و ترسِ از دست دادن بود. پر از نگرانی‌هایی که تمامی نداشت. به‌سختی و دربه‌دری عادت کردیم؛ ولی به بمباران و حمله‌های هوایی نه. ابرهای سیاه جنگ روی مرزها و شهرها، سایه انداخته بودند و کنار نمی‌رفتند. هرروز بمباران‌ها شدیدتر می‌شد و کاری از دست کسی برنمی‌آمد. یک روز دیگر هم، با اشک و ناله، پای رادیو و تلویزیون گذشت. فردایش روز سیزدهم بهمن، اخبار ساعت دو بعدازظهر، خبر بمباران شهر ارومیه را در ساعت یازده صبح اعلام کرد و گفت شکر خدا شهر خالی از سکنه بوده و کمتر کشته داده است. ما هیچ‌گونه دسترسی به آن‌ها نداشتیم و لحظات برای ما، چون سالی می‌گذشت. فقط امید به خدا بود که شرایط را برایمان کمی قابل‌تحمل می‌کرد.

متن کامل این روایت را در سایت مجلۀ ادبی الف‌یا بخوانید🔻
📎http://alefyaa.ir/?p=8122

📌قسمت اول این مجموعه روایت را در لین زیر بخوانید🔻
📎http://alefyaa.ir/?p=7605

#شهپر_کاوه
#روایت_جنگ
#روایت
#الفیا
@alefya
🔸یلدای خونین

🖋شهپر کاوه

دو هفته‌ای از آمدن‌مان می‌گذشت، دو روزی به شب یلدا نمانده بود. هوای آخر آذرماه، آب دهان‌مان را منجمد می‌کرد. ما وسایل زیادی با خودمان از کرمانشاه نیاورده بودیم. در این مدت، روی چراغ‌های خوراک‌پزیِ خاله غذا می‌پختیم و از تنها شیرِ آبِ حیاطِ کنار حوض استفاده می‌کردیم. برای شستن و ظرف و لباس، در آن سرما توی نوبت می‌ماندیم. مادربزرگم همه را زیر نظر داشت. با خورده فرمایشات‌اش خسته‌ام می‌کرد، ولی مدیریت‌اش عالی بود. دختردایی‌هایم بچه بودند و همیشه از زیر کار در می‌رفتند و کارها برای من می‌ماند. مادر و مادربزرگم، بیشترِ روز در صف نان و خواروبار یا صف نفت بودند. اول صبح، بچه‌ها مدرسه می‌رفتند. دایی‌ام پای قُلقُلی‌اش می‌نشست و زن‌دایی‌امْ اوامر مادربزرگم را انجام می‌داد؛ مواظب دو پسر پر رویش بود. من می‌ماندم و یک کوه کار، با شرایط سخت. اتاق‌ها که پذیرایی، نشیمن و اتاق خواب بود را تمیز می‌کردم، وسایل را دور خودمان در اتاق می‌چیدم؛ اما با آمدن بچه‌ها خیلی زود همه‌چیز به هم می‌ریخت.

ادامه‌ی مطلب را در سایت الف‌یا بخوانید 🔻
📎http://alefyaa.ir/?p=7605

#شهپر_کاوه
#روایت_جنگ
#روایت
#الفیا
@alefya
🔸چرا از جنگ می‌نویسم؟

🖋مجید قیصری

نمی‌دانستم کجا می‌روم، فقط می‌دانستم دارم برمی‌گردم عقب. همان سمتی که اکثر ماشین‌ها داشتند برمی‌گشتند. نمی‌توانستم صحنه‌هایی را که دیده بود از ذهنم پاک کنم و درعین حال خوشحال بودم که دارم زنده برمی‌گردم عقب. احساسی متناقض داشتم. با خودم می‌جنگیدم. سخت. در همان حین ماشین تویوتایی از کنارم گذشت و افتاد جلوم. ازعقبِ تویوتا خونِ تازه جاری بود. چکه چکه. نم نم باران هم می‌آمد. بادگیری سورمه‌ای تنم بود. عقبِ تویوتا چند ده تایی جنازه روی هم چیده بودند. برای لحظه‌ای تمام جنازه‌ها را خوابیده برهم دیدم، حالا از شرمِ زنده بودن یا خجالت یا هرچیزی… سرم را انداختم پایین. انگار خبطی کرده باشم، دلم نمی‌خواست نگاهشان کنم.

ادامه‌ی مطلب را در سایت الف‌یا بخوانید🔻
📎http://alefyaa.ir/?p=6356

#روایت_جنگ
#مجید_قیصری
#الفیا
@alefya
🔸پایان کابوس

🖊محمود دولت آبادی

در آستانه‌ی انقلاب، بیش از چهل درصد جمعیت ایران نیروی جوان بود. این جوانان ناگهان از انقیاد خودکامگی، چون به خیابان‌ها درآمدند خود را یگانه و چنان نیرومند یافتند که باورشان شد هیچ مانعی نیست که آن‌ها نتوانند از سر راه خود بردارند. تنها مشکل، درک و شناخت و روش دست‌یابی به آرمان پر‌ابهام بود. چیزی که پیشتر مجال اندیشیدن بدان دست نداده و اکنون شتاب غافلگیرانه مجالی باقی نمی‌گذاشت. تاریخ لبریز شده بود و در آن مشکل دیگر گرایش‌های گوناگون فرقه‌ای که دیری نکشید تا به نفی تبلیغاتی، روانی، و فیزیکی انجامید: «واگذاریدشان، یکدیگر را خواهند خورد!» این حرف از یک سیاستمدار آمریکایی نقل می‌شد، و سنگ تفرقه در میان جماعت افکنده شد و شلیک نخستین گلوله، آغازی بود بر پایان روند خام شکل‌یابی جوانان در تشکیلات اجتماعی- انقلابی- فرهنگی- غیر جنگ و جنگ عیاری تا بستر سیلاب هر دم شتاب‌گیرنده و جمعی باشد. در حقیقت جنگ با بهانه‌هایش آمده بود تا همه را، و پیش از همه جوانان را بخورد. نیروی برخروشیده‌ی مردم از دل سی سال تعارض نهفته و آشکار که تجلی آن در هیئت جوانان انقلاب خود را به رخ می‌کشید، چه بسیار لرزه بر تن دشمنان مردم ایران افکنده بود، و با افروختن شعله‌ی جنگ این هیئت‌ جوانی و عشق بسوی تالابی روان شد که در بلعیدن جان و توان یک ملت سیری نمی‌شناخت. پیش از آن، نخست‌وزیر نافراخورد انقلاب، آقای بازرگان گفته بود: «ما باران رحمت خواستیم، اما سیل آمد!»

📎http://alefyaa.ir/?p=5391

#پایان_کابوس
#صلح_و_جنگ
#محمود_دولت_آبادی
#روایت_جنگ
#آرشیو_خوانی
#سالگرد_پذیرش_قطعنامه۵۹۸
#الفیا

@alefya
🔸انگار آنجا نیستم

«ای» در آستانه‌ی در ایستاده. سربازی که نامش را خوانده بود دستش را برای او پیش می‌آورد و چیزی به او می‌گوید. به نظر می‌رسد «ای» او را به جا می‌آورد، انگار همدیگر را می‌شناخته‌اند. «ای» رو به دخترها می‌کند و با خوشحالی می‌گوید: «او یکی از دوستان برادرم است. برادرم زنده است.» صورتش شکفته شده. سرباز هم لبخند می‌زند. «اس» به یاد می‌آورد که در آن لحظه لبخند سرباز چقدر ساختگی به نظرش رسیده‌بود. برای چه به دنبال او آمده؟او را کجا می‌خواهد ببرد؟ از کجا می‌دانسته او این‌جاست؟ اس احساس می‌کند یک جای این شادمانی می‌لنگد، اما نمی‌تواند به «ای» هشدار دهد مواظب باشد.
«ای» بوسه‌ای در هوا نثار دخترها می‌کند، آن را مانند حبابی به سمت اتاق می‌فرستد و لحظه‌ای، فقط لحظه‌ای دیگر، بر آستانه‌ی در می‌ایستد و بعد مانند روحی ناپدید می‌شود. در بسته می‌شود، و سکوتی سنگین اتاق را فرا می‌گیرد. یکی از دخترها می‌گوید: «از دوستان برادرش است.» گویی می‌خواهدبا این حرف به خودشان قوت قلب بدهد.
شخصی که شب بعدی به «اتاق زنان» بازمی‌گردد هیچ شباهتی به «ای» ندارد. هیچ‌کدام او را بازنمی‌شناسند. او شبیه «ای» است، اما فورا می‌فهمند که دیگر خودش نیست و «ای» از کالبدی که مقابل آن‌ها ایستاده رخت بربسته. مانند مادرش که چشمانش تا مدت‌ها پس از مرگش هم‌چنان زنده‌بود، بدن «ای» زنده‌است، اما خود او مرده. از وقتی که نگهبان‌ها او را برگرداندند، نه گریه کرده نه کلامی بر زبان آورده. هیچ صدایی از او در نمی‌آید. زبانش بند آمده. نگاهش خیره و ثابت مانده، پلک می‌زند اما چیزی نمی‌بیند. چشمانش حفره‌ای سیاه‌اند که هیچ نوری به آن راه ندارد.
یک صلیب و چهار حرف «اس» سیریلیک مانند چهار نعل اسب، با چاقو بر قفسه‌ی سینه و پیشانی و پشتش حک شده‌است. خون روی زخم‌ها دلمه بسته و سیاه شده و از دور همچون نمادهایی به نظر می‌رسند که ماهرانه به تصویر کشیده شده‌اند. فقط زخم پشتش خیلی عمیق است و با هر تکان گوشت صورتی آن دهان باز می‌کند. او به چهلو دراز کشیده، «ان» تشت آب گرم آورده و دخترها اشک‌ریزان او را می‌شویند. آب داخل تشت صورتی کم‌رنگ می‌شود، هم‌رنگ گونه‌های او.
«ای» سه روز بعد می‌میرد. زخم روی پیشانی‌اش در حال بهبود بود و گوشت سرخ رنگ تازه‌ای زیر دلمه‌ها ظاهر می‌شد. دردناک‌ترین بخش ماجرا این بود که مرد جوان واقعا او را می‌شناخت و از دوستان برادرش بود.

#انگار_آنجا_نیستم
#اسلاونکا_دراکولیچ
#هفته_بوسنی
#روایت_جنگ
#الفیا

همراه شوید با کانال ادبی الفیا: @alefya
🔸بوی استقلال

کرواسی دو چیز را به دنیا ثابت کرده‌است. اول اینکه فرآیند خود مختاری را نمی‌توان متوقف کرد، و این چیزی است که در یادها خواهد ماند. درس دوم، متاسفانه این است که خودمختاری مفت هم نمی‌ارزد و اگر مفت هم نمی‌ارزد پس جان انسان‌ها هم ارزشی ندارد. مردم رای نداده بودند که فرزندانشان را در جنگ بر سر استقلال از دست بدهند، اما استقلال بوی گند مرگ می‌دهد. بوی تند و غم‌بار زمین سوخته و گوشت گندیده فضا را پر کرده‌است. این بو از میدان‌های جنگ می‌آید، از جاده‌ها و بیمارستان‌ها، از شهرهای نیمه متروک و روستاهای خالی از سکنه، از کمپ‌ها و سنگرهای ارتش، از خود آدم‌ها، حتی در زاگرب هم این بو به مشام می‌رسد. وقتی وارد اداره پست می‌شوی یا سوار تراموا، این بوی واضح و آشنا را حس می‌کنی، انگار این بو برای همیشه به همه‌ی ما چسبیده‌است، به زنده‌ها و مرده‌ها.

📎http://alefyaa.ir/?p=5237

#روایت_جنگ
#بالکان_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#هفته_بوسنی
#الفیا

همراه شوید با کانال ادبی الفیا: @alefya
🔸کشور فراموش‌شدگان

کشور من شبیه اون مادری‌یه که می‌بینه اونیفرم پسرش یه دگمه کم داره. با عجله دگمه رو می‌دوزه و بعدش پسرش رو خاک می‌کنه. کشور من همون پدریه‌ه که هرروز برای دختر هفت ساله‌ش که سیصد و چهل و شش روزه که مرده یه عروسک می‌سازه.

کشور من تصویر یه سرباز جوونی رو داره که برای اولین بار آدم کشته. کنار مردی که گردن‌اش رو بریده و هنوز داره جون می‌ده بالا میاره. کشور من تصویر رادووان کاراژیک، رهبر سیاسی صرب‌های بوسنی رو داره. یه جنایت‌کار جنگی و همزمان شاعر، که وسط جنگ بوسنی و محاصره‌ی سارایوو از طرف مسکو دعوت شد تا یه جایزه‌ی ادبی بگیره.

کشور من شبیه مادریه که این نامه رو براش فرستادند: «پسرت رو کشتیم. اگه می‌خوای برات جسدش رو بفرستیم تا خاکش کنی، برامون سه هزار دلار تهیه کن.» کشور من یه دسته زندانیه که قراره اعدام بشن و مجبورشون می‌کنن خودشون قبر دسته‌جمعی خودشون رو بکنن. و هنگامی که دارن می‌کنن، زیر پاشون یه قبر دسته‌جمعی دیگه پیدا می‌کنن که توش سربازهای جنگ جهانی دوم رو خاک کرده‌بودن.

📎http://alefyaa.ir/?p=5179

#روایت_جنگ
#هفته_بوسنی
#نسل_کشی_سربرنیتسا
#پیکر_زن_همچون_میدان_نبرد_در_جنگ_بوسنی
#ماتئی_ویسنی_یک
#الفیا

همراه شوید با کانال ادبی الفیا: @alefya
🔸آن روی دیگر جنگ

اینجا در زاگرب ما تلفات سنگینی ندادیم. در واقع اگر امروز کسی به اینجا بیاید، فکر می‌کند اصلاً جنگی در کار نیست. اما این فقط یک توهّم است. جنگ اینجا هم هست، فقط تاثیرش بر ما یک جور دیگر است. اول بهت‌زده می‌شوی. جنگ مثل یک هیولاست. جانوری افسانه‌ای که از یک جای خیلی دور می‌آید. دلت نمی‌خواهد باور کنی که این جانور کاری به کار زندگی تو دارد، سعی می‌کنی به خودت بقبولانی که همه چیز همان‌طور که بود باقی می‌ماند، که این هیولا تاثیری بر زندگی تو نخواهد گذاشت، حتی وقتی‌که داری نزدیک شدنش را حس می‌کنی. تا اینکه این هیولا گلویت را می‌گیرد. نفست طعم مرگ می‌گیرد، خواب‌هایت پر می‌شود از تصویرهای کابوس‌وارِ بدن‌های تکه‌تکه‌شده و کم‌کم مرگ خودت را تصویر می‌کنی، به تدریج وقتی جنگ پیش‌تر می‌رود برای خودت واقعیتی موازی می‌سازی: از یک طرف یک جور وسواس گونه‌ای سعی می‌کنی به چیزی که پیش از این روالِ عادی زندگیِ روزمرّه‌ات بوده بچسبی، وانمود می‌کنی همه چیز عادی است، جنگ را نادیده می‌گیری. از طرف دیگر نمی‌توانی آن تغییرهای عمیقی را که در زندگی‌ات و در خودت اتفاق افتاده انکار کنی، تغییرِ ارزش‌هایت، احساساتت، واکنش‌ها و رفتارهایت (می‌تونم کفش بخرم؟ اصلاً این کار معنی داره؟ حق دارم عاشق بشم؟) در دوران جنگ نحوه‌ی نگاهت به زندگی و چیزهایی که در آن اهمیت دارند به کلی تغییر می‌کند. حتی ساده‌ترین چیزها هم دیگر آن اهمیت یا معنای سابق را ندارند. اینجاست که می‌فهمی جنگ شده است، می‌فهمی که جنگ به تو رسیده است.

📎http://alefyaa.ir/?p=5124

#روایت_جنگ
#اندوه_سربرنیتسا
#هفته_بوسنی
#بالکان_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#الفیا

همراه شوید با کانال ادبی الفیا: @alefya
🔸روایتی از صِرب، سُرب، سربرنیتسا

(به بهانه حضور نویسندگان ایرانی در راهپیمایی مارش میرا)

گفتن از زندگی هزارن زن مانند «ساباهتّا» کم‌ترین کاری است که می‌شود انجام‌داد. ساباهتّا می‌گفت تمام زندگی‌اش نابودشد. زندگی نابود شده‌ی این زن، بدل از زندگی از دست‌رفته‌ی بسیاری‌ست که هنوز ترمیم نشده‌است. پسرِ جوانش را چیتنیک‌ها گروگان می‌گیرند و شوهرش در راهِ جنگل از پای درمی‌آید. او می‌گوید پیش از این زندگی سالم و شادی داشته‌است. ولی کینه‌ی صرب‌ها همه چیز را بهم می‌ریزد. مردمِ بی‌دفاع هیچ چاره‌ای جز مرگ ندارند و سربازان هلندی که قرار است محافظ آن چیزی باشند که صلح می‌نامندش، تنها نظاره‌گر هستند و در برابر اتوریته وحشیِ صربی هیچ حرفی برای گفتن ندارند. برای ساباهتّا و برای هزارانِ مادر بوسنیایی، شادی بیرون رفت و غمِ پسر و شوهر جایش را گرفت؛ اگر تجاوز و آزار و اذیّت سامان‌یافته به آن‌ها گزند نرسانده‌باشد.

ساباهتّا ولی شیرزنی بود. گریه می‌کند، داد می‌کشد، از چیتنیک‌ها می‌خواهد پسرش را به او باز گردانند. آن‌ها راضی‌می‌شوند که پسر به آغوشِ مادر بازگردد. امّا چه فایده؟ آن‌ها می‌خواهند در برگشت سوار اتوبوس شوند که دوباره چیتنیک‌ها را می‌بینند. فرمان‌می‌دهند که پسر به سمتِ راست برود و مادر مستقیم به مسیرش ادامه‌دهد. این دو اما، بازو در بازوی هم به مسیر ادامه‌می‌دهند. ولی چیتنیک‌ها، پسر را دستگیر‌می‌کنند. مادرش فریاد‌می‌زند، ولی چتنیک‌ها به او توهین‌می‌کنند. مادر می‌گوید این بچّه مقصّر نیست، اگر آن‌ها می‌خواهند کسی را ببرند، او را ببرند. ولی صرب‌ها به مادر توجّهی‌ نمی‌کنند. آخرین تصویری که در ذهنِ ساباهتّا مانده، اشک‌های پسرش ریکی بود که روی گونه‌هایش سرازیر شده‌بود. ساباهتّا می‌گوید: «زندگی‌ام در سال ۱۹۹۵ تمام شد. از آن روز تا به حال من فقط یک ربات هستم».

📎http://alefyaa.ir/?p=5118

#روایت_جنگ
#اندوه_سربرنیتسا
#هفته_بوسنی
#راهپیمایی_مارش_میرا
#میثم_امیری
#الفیا

همراه شوید با کانال ادبی الفیا: @alefya