اینجا در زاگرب ما تلفات سنگینی ندادیم. در واقع اگر امروز کسی به اینجا بیاید، فکر میکند اصلاً جنگی در کار نیست. اما این فقط یک توهّم است. جنگ اینجا هم هست، فقط تاثیرش بر ما یک جور دیگر است. اول بهتزده میشوی. جنگ مثل یک هیولاست. جانوری افسانهای که از یک جای خیلی دور میآید. دلت نمیخواهد باور کنی که این جانور کاری به کار زندگی تو دارد، سعی میکنی به خودت بقبولانی که همه چیز همانطور که بود باقی میماند، که این هیولا تاثیری بر زندگی تو نخواهد گذاشت، حتی وقتیکه داری نزدیک شدنش را حس میکنی. تا اینکه این هیولا گلویت را میگیرد. نفست طعم مرگ میگیرد، خوابهایت پر میشود از تصویرهای کابوسوارِ بدنهای تکهتکهشده و کمکم مرگ خودت را تصویر میکنی، به تدریج وقتی جنگ پیشتر میرود برای خودت واقعیتی موازی میسازی: از یک طرف یک جور وسواس گونهای سعی میکنی به چیزی که پیش از این روالِ عادی زندگیِ روزمرّهات بوده بچسبی، وانمود میکنی همه چیز عادی است، جنگ را نادیده میگیری. از طرف دیگر نمیتوانی آن تغییرهای عمیقی را که در زندگیات و در خودت اتفاق افتاده انکار کنی، تغییرِ ارزشهایت، احساساتت، واکنشها و رفتارهایت (میتونم کفش بخرم؟ اصلاً این کار معنی داره؟ حق دارم عاشق بشم؟) در دوران جنگ نحوهی نگاهت به زندگی و چیزهایی که در آن اهمیت دارند به کلی تغییر میکند. حتی سادهترین چیزها هم دیگر آن اهمیت یا معنای سابق را ندارند. اینجاست که میفهمی جنگ شده است، میفهمی که جنگ به تو رسیده است.
(به بهانه حضور نویسندگان ایرانی در راهپیمایی مارش میرا)
گفتن از زندگی هزارن زن مانند «ساباهتّا» کمترین کاری است که میشود انجامداد. ساباهتّا میگفت تمام زندگیاش نابودشد. زندگی نابود شدهی این زن، بدل از زندگی از دسترفتهی بسیاریست که هنوز ترمیم نشدهاست. پسرِ جوانش را چیتنیکها گروگان میگیرند و شوهرش در راهِ جنگل از پای درمیآید. او میگوید پیش از این زندگی سالم و شادی داشتهاست. ولی کینهی صربها همه چیز را بهم میریزد. مردمِ بیدفاع هیچ چارهای جز مرگ ندارند و سربازان هلندی که قرار است محافظ آن چیزی باشند که صلح مینامندش، تنها نظارهگر هستند و در برابر اتوریته وحشیِ صربی هیچ حرفی برای گفتن ندارند. برای ساباهتّا و برای هزارانِ مادر بوسنیایی، شادی بیرون رفت و غمِ پسر و شوهر جایش را گرفت؛ اگر تجاوز و آزار و اذیّت سامانیافته به آنها گزند نرساندهباشد.
ساباهتّا ولی شیرزنی بود. گریه میکند، داد میکشد، از چیتنیکها میخواهد پسرش را به او باز گردانند. آنها راضیمیشوند که پسر به آغوشِ مادر بازگردد. امّا چه فایده؟ آنها میخواهند در برگشت سوار اتوبوس شوند که دوباره چیتنیکها را میبینند. فرمانمیدهند که پسر به سمتِ راست برود و مادر مستقیم به مسیرش ادامهدهد. این دو اما، بازو در بازوی هم به مسیر ادامهمیدهند. ولی چیتنیکها، پسر را دستگیرمیکنند. مادرش فریادمیزند، ولی چتنیکها به او توهینمیکنند. مادر میگوید این بچّه مقصّر نیست، اگر آنها میخواهند کسی را ببرند، او را ببرند. ولی صربها به مادر توجّهی نمیکنند. آخرین تصویری که در ذهنِ ساباهتّا مانده، اشکهای پسرش ریکی بود که روی گونههایش سرازیر شدهبود. ساباهتّا میگوید: «زندگیام در سال ۱۹۹۵ تمام شد. از آن روز تا به حال من فقط یک ربات هستم».