الفیا

#شهپر_کاوه
Канал
Искусство и дизайн
Новости и СМИ
Образование
Книги
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала الفیا
@alefyaПродвигать
498
подписчиков
130
фото
14
видео
1,01 тыс.
ссылок
مجله‌ی ادبی الکترونیکی الف‌یا شماره‌ی تماس: 88300824 داخلی 110 ارسال متن: [email protected] ارتباط با سردبیر:
🚬روایت‌هایی دیگر از سیگار
▫️این روایت‌ها را در سایت مجله ادبی الف‌یا بخوانید:


▪️می‌داند از بوی توتون و تنباکو خوشم می‌آید؛ اما این را هم می‌داند که وقتی سیگارش را یواشکی برداشتم و در ده دوازده‌سالگی‌ام اولین و آخرین پُک توی حلقم شکست و به سرفه افتادم، به خودم گفتم: «دروغ است.» فکر کردم تا وقتی نسوخته می‌شود دوستش داشت؛ وقتی دود می‌شود چیز مزخرفی است. دروغی است که باورش کرده باشم.
🖋آناهیتا آروان
📌http://alefyaa.ir/?p=9037


▪️چهرۀ خندان برادرم را با مویی جوگندمی پس از مدت‌ها در قابِ در می‌بینم. شش ماهی بود به کرمانشاه نیامده بودند. رویش را می‌بوسم. چقدر شبیه پدرم شده است. در بغلش همان حس پدرم را برایم زنده می‌کند. شکم برآمده و نرمش مانع از محکم بغل کردنش می‌شود. سیگارش را در هوا گرفته تا به صورتم آسیبی نرسد و حرف‌هایش هم بوی پدر می‌دهد.
🖋شهپر کاوه
📌http://alefyaa.ir/?p=9064

#روایت_سیگار #معشوق_سراسر_جفا #آناهیتا_آروان #شهپر_کاوه

الف‌یا را در اینستاگرام دنبال کنید:
🆔https://www.instagram.com/alefyaa.ir/

@alefya
🔸روزهای شوق و هراس

✍🏼شهپر کاوه

▪️به طرف هرسین می‌رفتیم. هیچ‌کس حرف نمی‌زد. لحظه‌های امروز را مرور می‌کردم. دیشب از خوشحالی برگشتن به کرمانشاه، خوابم نبرده بود و امشب، مشتاق و بی‌قرار برای فرار از کرمانشاه. روزی پر از مرگ و غم را سپری کرده بودیم. فکر سلطنت‌خانم بودم که پسر توی شکمش، چطور روی زمین افتاده و مرده بود. مردی که شیشه در ملاجش رفته بود و غرق به خون، روی زمین می‌غلتید و مردن ننه‌آقا در بغلم، مثل فیلمی از جلوی چشمم رد می‌شد. گویندۀ رادیو با تحکم و جدیت، از حماسه‌آفرینان جبهه و ضرب‌ شستی که رزمندگان به عراق زده بودند، حرف می‌زد و آمار کشته‌شدگان و زخمی‌های عراقی را اعلام می‌کرد. همه فقط گوش بودیم. صدای گوینده در گوشم ونگ‌ونگ می‌کرد و دوست داشتم زبان به دهن بگیرد و دقیقه‌ای ساکت شود. ناگهان صدای گویندۀ اخبار قطع و صدای آژیر از رادیو ماشین پخش شد. طبل سینه‌ام، ریتم شیش و هشت گرفت. پدرم سریع به جادۀ خاکی رفت و چراغ‌های ماشین را خاموش کرد.

▫️ برادرم از صبح بیرون رفته و هنوز نیامده بود. پدرم می‌خواست فردا صبح به منطقه برگردد. سفره انداختیم برای ناهار. پسر همسایه دادزنان توی حیاط دوید و پدرم را صدا زد و گفت: «سرباز بگیریه تو خیابان، پسرتانِ گرفتن، بیایین تا نبردنش». همه از روی سفره دویدند و به حیاط رفتند. خاله‌ام با صدای بلند جیغ می‌زد و به مادرم می‌گفت: «زود باش. پسر از دستمان رفت. الآن می‌برنش». پدرم می‌گفت: «لازم نیست کسی بیاد. من نامه از منطقه دارم. خودم می‌رم». مادربزرگم: «باوگه رو» می‌کرد. دخترخاله‌ام مثل کبوتری که بالش چیده شده، به من آویزان بود و مُفش را بالا می‌کشید. پدرم از جلو رفت و مادر و مادربزرگم پشت سرش؛ خاله‌ام هم با هیاهو و جیغ و هوار، بر سرش می‌زد و از عقبشان می‌رفت.

▪️روزهای جنگ پر از استرس، و ترسِ از دست دادن بود. پر از نگرانی‌هایی که تمامی نداشت. به‌سختی و دربه‌دری عادت کردیم؛ ولی به بمباران و حمله‌های هوایی نه. ابرهای سیاه جنگ روی مرزها و شهرها، سایه انداخته بودند و کنار نمی‌رفتند. هرروز بمباران‌ها شدیدتر می‌شد و کاری از دست کسی برنمی‌آمد. یک روز دیگر هم، با اشک و ناله، پای رادیو و تلویزیون گذشت. فردایش روز سیزدهم بهمن، اخبار ساعت دو بعدازظهر، خبر بمباران شهر ارومیه را در ساعت یازده صبح اعلام کرد و گفت شکر خدا شهر خالی از سکنه بوده و کمتر کشته داده است. ما هیچ‌گونه دسترسی به آن‌ها نداشتیم و لحظات برای ما، چون سالی می‌گذشت. فقط امید به خدا بود که شرایط را برایمان کمی قابل‌تحمل می‌کرد.

متن کامل این روایت را در سایت مجلۀ ادبی الف‌یا بخوانید🔻
📎http://alefyaa.ir/?p=8122

📌قسمت اول این مجموعه روایت را در لین زیر بخوانید🔻
📎http://alefyaa.ir/?p=7605

#شهپر_کاوه
#روایت_جنگ
#روایت
#الفیا
@alefya
🔸یلدای خونین

🖋شهپر کاوه

دو هفته‌ای از آمدن‌مان می‌گذشت، دو روزی به شب یلدا نمانده بود. هوای آخر آذرماه، آب دهان‌مان را منجمد می‌کرد. ما وسایل زیادی با خودمان از کرمانشاه نیاورده بودیم. در این مدت، روی چراغ‌های خوراک‌پزیِ خاله غذا می‌پختیم و از تنها شیرِ آبِ حیاطِ کنار حوض استفاده می‌کردیم. برای شستن و ظرف و لباس، در آن سرما توی نوبت می‌ماندیم. مادربزرگم همه را زیر نظر داشت. با خورده فرمایشات‌اش خسته‌ام می‌کرد، ولی مدیریت‌اش عالی بود. دختردایی‌هایم بچه بودند و همیشه از زیر کار در می‌رفتند و کارها برای من می‌ماند. مادر و مادربزرگم، بیشترِ روز در صف نان و خواروبار یا صف نفت بودند. اول صبح، بچه‌ها مدرسه می‌رفتند. دایی‌ام پای قُلقُلی‌اش می‌نشست و زن‌دایی‌امْ اوامر مادربزرگم را انجام می‌داد؛ مواظب دو پسر پر رویش بود. من می‌ماندم و یک کوه کار، با شرایط سخت. اتاق‌ها که پذیرایی، نشیمن و اتاق خواب بود را تمیز می‌کردم، وسایل را دور خودمان در اتاق می‌چیدم؛ اما با آمدن بچه‌ها خیلی زود همه‌چیز به هم می‌ریخت.

ادامه‌ی مطلب را در سایت الف‌یا بخوانید 🔻
📎http://alefyaa.ir/?p=7605

#شهپر_کاوه
#روایت_جنگ
#روایت
#الفیا
@alefya
💔 عشق و همدلی

🖋شهپر کاوه

گفتم: «چه شد؟ چرا حرفت رو قطع کردی؟ حالت خوبه؟» پسرم گفت: «کاشکی من می‌مردم و دیشب اون صحنه رو نمی‌دیدم. مامان حالم بده.» گفتم:«مگه چه دیدی؟ جنازه دیدی؟ دیدن این صحنه‌های دلخراش یه قدرت و توانِ زیاد می‌خواهد. حالا گریه نکن! چه دیدی؟ به منم بگو.» پسرم گفت: «مامان یه پسر‌بچه رو دیدم تو روستا که روی تلی از خاکِ خانه‌شان نشسته بود و در آن سرما گریه می‌کرد و صورتش را چنگ می‌انداخت. همه می‌گفتند او تمامِ خانواده‌اش و اقوامش را از دست داده و حاضر نیست از روی خاکِ خانه‌شان جدا شود، و این دو روز هیچی نخورده و به چادر کسی نرفته. صورتش زخمی و سرتا پا خاکی با لباس پاره. نتوانستیم راضی‌اش کنیم که به چادر کسی بره.»

ادامه‌ی مطلب را در سایت الف‌یا بخوانید🔻
📎http://alefyaa.ir/?p=7148

#شهپر_کاوه
#روایت_زلزله 3
#الفیا
@alefya
🌓 پایکوبی شومِ گُسل

🖋شهپر کاوه

از خانه بیرون زدم صدای بالگردها در آسمان می‌پیچید. هنوز مردم در پارک‌ها بودند. صف بنزین شلوغ بود. بغض سنگینی روی دلم بود. مرگ پسر دوماهه‌ی هیوا آتش به جانم می‌کشید. الآن با دیدن لیانا حال این زن بدتر می‌شد. نمی‌توانستم دخترم را با آن روحیه‌ی خراب به خانه‌اش بفرستم؛ و از طرفی هیوا مهمانم بود. این زنِ نوفل بود. تنها پسر جا مانده از یک خانواده در بمباران شیمیایی. هیوا از ریه‌ی آلوده و مریض‌اش می‌گفت. چه حکمتی در کار خدا بود. خودش تنهامانده از یک خانواده در زمان جنگ بود و حالا زنش با از دست دادن پسر و کل خانواده‌اش تنها مانده. خیلی دلم تنگ بود.

ادامه‌ی مطلب را در سایت الف‌یا بخوانید🔻
📎 http://alefyaa.ir/?p=7116

#شهپر_کاوه
#روایت_زلزله 2
#الفیا
@alefya
🌓 شبِ شوم

🖋شهپر کاوه

▪️دخترم می‌لرزید و رنگ به رو نداشت. اولین بارش بود زلزله، این بلای طبیعی، را دیده بود. همیشه اولین تجربه خیلی در آدم تأثیر می‌گذارد. من بزرگ شدۀ زمان جنگ بودم، شاید برایم عادی‌تر بود؛ تجربۀ بمباران، دربه‌دریِ شبانه، رعب و وحشت و صدای انفجار در تاریکی را داشتم.

▪️دیگر طاقت نیاوردم. دوست داشتم به جای امنی پناه ببرم. از آن شرایط می‌خواستم فرار کنم. قرآن چقدر قشنگ گفته بود که انسانْ کم‌حوصله و ضعیف است، و آن حکایت من بود. ساعت سۀ نصف شبْ من و پسرم از آنها جدا شدیم و تصمیم گرفتیم به خانه برگردیم. هرچه آنها اصرار کردند گفتم: « اتفاق افتاده و تمام شد. خانۀ ما ویلایی و یک طبقه‌اس و محکمه، من به خانه بر می‌گردم.» دختر و داماد و شوهرم در ماشین ماندند. تا خانه نیم ساعتی راه بود. و سرمایی که دندان‌هایمان را به‌هم می‌زد. صف بنزین همین طور شلوغ بود. مردم در پارکْ آتش باز کرده بودند. یاد شب‌های جنگ و موشک‌باران افتادم که ما چندین ماه در این پارک زندگی کرده بودیم. و همین طور با اضطراب و ترسْ شب و روزمان را گذرانده بودیم. آن موقعْ موشک به وسط شهر می‌افتاد و بالای شهر و طرف ما امن بود، و همین طور شلوغ. چه سختی‌هایی را که تجربه نکردیم. تند تند راه می رفتیم. مردم در کوچه و خیابان بودند، هیچ کس نخوابیده بود. خیابان پرِ ماشین در حال حرکت بود.

ادامه‌ی مطلب را در سایت الف‌یا بخوانید🔻
📎 http://alefyaa.ir/?p=7111

#شهپر_کاوه
#روایت_زلزله
#الفیا
@alefya
🔸مُهر آتش

🖋شهپر کاوه

آتش قرمز و بدون شعله، پاهایم را در خود گرفته بود.کفش‌هایم به پایم چسبیده بود و می‌سوخت. صدای نعره‌هایم به جایی نمی‌رسید.کسی نبود به دادم برسد. با هر تکان بیشتر در آتش فرو می‌رفتم. آتش بی‌صدا و آرام مرا به درون خود می‌کشید. در کنارم آبشوران مثل دره‌ای عمیق دهان باز کرده بود و می‌خواست مرا ببلعد.

تعادلم که بهم می‌خورد، زیر پایم آتش بیشتر جا باز می‌کرد و مرا به داخل می‌کشید. شهرام ماتش برده بود و روبه‌رویم گریه می‌کرد. داد می‌زد و کمک می‌خواست. تراکتور دور شده بود. خانه‌های کاهگلی سو‌ت‌وکور در بلندی پیدا بودند. هیچ‌وقت آ‌ن‌قدر تنها نبودم. از شدت درد جیغ می‌کشیدم. شهرام می‌خواست کمکم کند ولی با هر کمک او بیشتر در سریوان فرو می‌رفتم.

ادامه‌ی مطلب را در سایت الف‌یا بخوانید🔻
📎http://alefyaa.ir/?p=6703

#شهپر_کاوه
#روایت
#الفیا
@alefya
◾️هلهله‌های محرم

🖋شهپر کاوه

جمعیت دورم جمع شده بود. شربت توی دهانم ریختند. مردم فکر می‌کردند شفا گرفته‌ام، روی سرم ایستاده بودند. هرکس چنگی به لباسم می‌کشید. مادرم می‌گفت: «نکنید بچه‌ام از حال رفته، ترسیده» مگر کسی می‌فهمید! یکی می‌گفت: «شفا گرفته». یکی می‌گفت: «او بچه‌اس، فرشته داره، امام حسین رو دیده». یکی گفت: «غشی بوده، شفا گرفته». تا به خانه آمدیم لباسی تنم نماند. آن‌ها مرا به اتاق کلثوم و مادرش بردند. پدر و مادرم مجبور بودند برای پذیرایی از هیئت، به کمک خاله و همسایه‌ها بروند. هذیان می‌گفتم، از ترس تب کرده بودم. کسی باور نمی‌کرد من فقط ترسیده‌ باشم. دسته دسته مردم برای نهار می‌آمدند و از پشت پنجره چوبی که پرده‌ی سفید کوچکی به آن آویزان بود، مرا نگاه می‌کردند. با قسم و قرآن تکه‌ایی از موی سرم را برای حاجت از کلثوم می‌خواستند. او هم روی کسی را زمین نینداخت، تا به خودم آمدم موهای پر پشت و بلندم، به بیخ گوشم رسید.

ادامه‌ی مطلب را در سایت الف‌یا بخوانید🔻
📎http://alefyaa.ir/?p=6417

#شهپر_کاوه
#روایت_محرم
#الفیا
@alefya