شعر ، ادبیات و زندگی

#نویسنده
Channel
Art and Design
Books
Music
Humor and Entertainment
Persian
Logo of the Telegram channel شعر ، ادبیات و زندگی
@alahiaryparviz38Promote
267
subscribers
7.65K
photos
4.62K
videos
17.2K
links
کانال شعر ، ادبیات و زندگی
Forwarded from اتچ بات
💥💥💥

پیام بزرگداشت و تسلیت #اسماعیل_عبدی در رثای زنده یاد #بکتاش_آبتین

۱۸ دی ماه ۱۴۰۰ فرا می رسد و هنرمندی فرهیخته که سودای آزادی دارد جان می بازد و خانواده، رفقا و کنشگران اجتماعی غرق در اندوه می شوند. شاعری گرانمایه که واژگان برای بیان احساساتش زمین گیر میشوند و کلامش دوستان را به وجد می آورد و نیروهای امنیتی را سراسیمه می کند و در شعرش لطافت بهاران و استقامت کوهساران پیوسته جاری است.
هر شب ستاره ای به زمین میکشند و باز
این آسمان غمزده غرق ستاره هاست …
رفیق عزیزم، بکتاش آبتین اولین زندانی سیاسی که جانش را بر اثر کوتاهی مسئولان از دست داده، نبوده و آخرین آن نیز هم نخواهد بود. زیرا در تمامی مراحل بازجویی، تشکیل پرونده، صدور حکم و اجرا، ذره ای عدالت وجود ندارد و مدت هاست نهادهای حقوق بشری و تشکل های صنفی و سیاسی مستقل موضوع نقد گسترده حقوق بشر در زندان ها و قتل عمد و غیر عمد زندانیان سیاسی و دگر اندیشانی نظیر (#دکتر_سامی، #هدی_صابر، #ستار_بهشتی، #زهرا_کاظمی، #کاووس_سید_امامی، #وحید_صیادی_نصیری و #بهنام_محجوبی و..) را پیگیری کرده اند ولی متاسفانه گوش مسئولان قضایی شنوا نیست.
اینجانب اسماعیل عبدی ضمن تسلیت به خانواده محترم بکتاش عزیز و اعضای محترم #کانون_نویسندگان_ایران و همراه با #نهاد‌های_صنفی، سیاسی و مدنی و #حقوق_بشری مستقل که دغدمندانه همواره نسبت به وقوع و تکرار این فجایع نگران هستند، به مسئولان قوه قضاییه هشدار می دهم به این رفتارهای غیر مسئولانه پایان دهند که حسن عاقبتی در این رفتارهای غیر مسئو لانه وجود ندارد.به ویژه آن هنگام که منجر به مرگ عزیزی میشود که با نبودنش نه جانشینی دارد و نه با هیچ حیله ایی می توان مرگ او را امری عادی و طبیعی جلوه داد.

اسماعیل عبدی

زندان مرکزی کرج بند ۶_۲۳ دی ماه ۱۴۰۰
#معلم
#نویسنده
#زندانیان_سیاسی_را_آزاد_کنید
https://t.center/alahiaryparviz38
🌈🌈🌈

#ارنست_همینگوی

#زندگینامه و #علت_خودکشی

ارنِست میلر هِمینگوی :
زاده ۲۱ ژوئیه ۱۸۹۹ در« اوک پارک»
درگذشت ۲ ژوئیه ۱۹۶۱ در « آیداهو»
از نویسندگان برجستهٔ معاصر  آمریکا و برندهٔ جایزه نوبل ادبیات است
وی از پایه‌گذاران یکی از تأثیرگذارترین انواع ادبی، موسوم به «وقایع‌نگاری ادبی»ست
پدرش پزشك و مادرش خانه دار و به دلیل پایبندی شدید به #مذهب علاقمند بود پسرش اهل كلیسا و خواننده سروردهای مذهبی باشد
اما ارنست به علاقمندی پدر که ماهیگیری بود تمایل یافت و علاوه بر ماهیگیری از ده ساله گی با تفنگ و اصول شكار هم آشنا شد
بعد از ورود به مدرسه احساس كرد كه ادبیات را بیش تر از درسهای دیگر دوست دارد و از همین سال ها شروع به نوشتن كرد و «روزنامه ی مدرسه» نخستین بازتاب اندیشه او شد.
ارنست همچنان می نوشت اما بیشتر آنها را جز به یكی دو دوست صمیمی نشان نمی داد
دوره ی دبیرستان را در مدرسه عالی «اوك پارك» به پایان برد تا اینكه دوران تحوّل او از سال 1917 شروع شد.
« همینگوی » كوشید كه وارد ارتش شود و سرانجام موفق و با احساس شور انگیزی وارد جبهه شد
در سال 1921 با دختری به نام«هدلی ریچاردسن»كه او هم روزنامه نگار بود ازدواج كرد و در سال 1922 هر دو عازم جنگ یونان و تركیه شدند و همینگوی که آنجا دنبال دوستانی میگشت سرانجام با « #ازرا_پاوند #شاعر_آمریکایی » و « #جمیز_جویس #نویسنده ایرلندی » آشنا و این دو دوست،او را تشویق به چاپ كتاب هایش كردند.
« همینگوی »در سال1927از همسرش«هدلی»جدا شد
در مورد #اولین_همسر ش میگوید :
" از اول درست نبود، ما هر دو با وجود اشتراك راه و كار ، دو برداشت متفاوت از زندگی داشتیم
من در وجود او دنبال فداكاری بودم و او دنبال هوس ها و بلند پروازیها ی خودش بود "
بعد از این جدایی« همینگوی » با خود عهد بست كه دیگر ازدواج نکند اما چنین نشد ودر سال 1927 مجددا ازدواج كرد
#دومین_همسر ش«پائولین فایفر»نام داشت و در مجله مشهور«ووگ» كار میكرد
در سال 1923 سه داستان و ده شعر او توسط یكی از ناشرین فرانسه در پاریس منتشر و « همینگوی » را به اوج شهرت رساند با این حال وضعیت مالی اش رضایت بخش نبود
تا اینکه انتشار كتاب های : « زندگی نامه نویسندگان آمریكایی » توانست تا حدودی پاسخگوی نیاز های مالی او گردد
در سال 1940« پائولین هم از او جدا شد .
در سال 1940 كتاب : #زنگ‌ها‌برای‌كه‌به‌صدا‌در‌می‌آیند را منتشر كرد
در همین سال بود كه زنی نویسنده به نام «مارتا گلهورن » را بعنوان #سومین_همسر برگزید امااین ازدواج هم دوامی زیادی نداشت و به طلاق انجامید.
در سال 1946 با #چهارمین_همسر ش : « مری ولش » ازدواج كرد و «مری» آخرین همسر «ارنست همینگوی » و زنی خوش گذران بود.
همینگوی در سال 1952 كتاب #پیر‌مرد‌و‌دریا را نوشت که این رمان در همین سال #جایزه‌نوبل‌ادبی را برای نویسنده اش به ارمغان آورد
و سرانجام سال 1961 سال خاموشی ابدی همینگوی بود و این نویسنده ی رمان #وداع‌با‌اسلحه در این سال با گلوله تفنگ خودش با زندگی بدرود گفت .

#علت_خودکشی

دوم ژوئیه 1961 با شلیک گلوله در خانه‌اش در « آیداهو» درحالیکه همسرش « مری » خواب بود به زندگی خود خاتمه داد.
برخی دلیل این کار را افسردگی نویسنده به دلیل به سر آمدن دوران اوجش اعلام کردند و برخی گفتند او دچار اختلال روانی و شخصیتی شده بود.
بعد از سال ها دوست صمیمی و همکار« همینگوی » در 13 سال آخر زندگی‌اش توضیح می‌دهد عاملی دیگر نیز در این کار دخیل بوده است، عاملی که پیشتر به بهانه توهم #پارانویا ی این نویسنده برنده نوبل ادبیات نادیده گرفته شده بود.
« اِی. ای. هاچر » در مقاله‌ای که برای پنجاهمین سالمرگ همینگوی در نشریه «نیویورک تایمز» نوشت اعتراف کرد نویسنده «پیرمرد و دریا» از شنود خانه‌اش توسط پلیس فدرال آمریکا (اف‌بی‌آی) آگاه بوده و همین مسئله او را به سمت خودکشی سوق داده است
چون پلیس فدرال فکر می‌کرد او با انقلابیون کوبا در ارتباط است
هاچر نویسنده دو کتاب «بابا همینگوی» و «همینگوی و دنیایش» معتقد است استراق سمع پلیس فدرال به شکلی قابل توجه در اضطراب و خودکشی «همینگوی» سهم داشت، متاسفم که از ترس دوستم از این سازمان، سوءبرداشت کردم »
آثار
1- مردان بی زن
2- زندگی خوش و كوتاه فرانسیس مكومبر
3- برف های كلیمانجارو
4- فیستا
5- وداع با اسلحه
6- داشتن و نداشتن
7- زنگ ها برای که به صدا در می آید
8- آنسوی رودخانه و میان درختان
9- جزایری در جویبار
10- سیلاب های بهاری
11- مرگ پس از نیمروز
12 – تپه های سبز آفریقا
13- جشن ناپایدار
14- ستون پنجم
15- آدم كش ها
16- خورشید همچنان میدمد
17 – پیرمرد و دریا
18- در زمان ما
19- پرنده چیزی نمی برد
20- كلبه سرخپوستان
21- مردم در جنگ
22- سه داستان و ده شعر

https://t.center/alahiaryparviz38
ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم. بابام می گفت: نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت.
دستم چرب بود، شوهرم در رو باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم رو خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارن ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شه. صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم رو برای شام دعوت می کرد بالا. برای یک لحظه خشکم زد. ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند و میومدن تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدن؛ قربون صدقه هم می رفتن و قبیله ای بودن. برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.
آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدن. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم. چیزهایی که الان وقتی فکرش رو می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید!

شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزه و اخم های درهم رفته ی من رو دید.
پرسیدم:
برای چی این قدر اصرار کردی؟
گفت:
خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم:
ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.
گفت:
حالا مگه چی شده؟
گفتم:
چیزی نیست ؟؟؟ !!!

در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم !

▫️پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودن. وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردن و رفتن و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.

▫️پدر و مادرم هردو فوت کردن. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق از سرم گذشت:
نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما رو شنیده بود؟
نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر کشید و دردی مثل دشنه توی دلم نشست.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟

آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟! حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:

"من آدم زمختی هستم"
زمختی یعنی:
ندانستن قدر لحظه ها،
یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها،
یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها.
حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخونه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم؟
آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛
فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو میومدن، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه؟
میوه داشتیم یا نه؟
همه چیز کافی بود
من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک
پدرم راست می گفت که
نون خوب خیلی مهمه.

▫️من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در رو نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی داره؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتش رو می فهمی...!

زمخت نباشیم!

#نویسنده_ناشناس
@alahiaryparviz38
💢 دستفروشی یک بانوی #آموزشیار 70ساله #شاعر و #نویسنده در یکی از خیابانهای #تبریز
خانم نوبخت۷۰ساله است و درسالهای نه چندان دور آموزشیار وسوادآموز بوده وهمچنین شعرهای ترکی زیادی گفته است
@alahiaryparv
@alahiaryparviz38
چند کلمه هم از من بشنوید در مورد علی اشرف درویشیان که هم ولایتی ام بود .خودش و خانواده اش را خوب می شناختم و ادبیاتش را.
درویشیان نه گلشیری است و نه هدایت نه ساعدی است و نه جلال (در مقام مقایسه بر نیاییم) او فقط خودش است.برای شناختن او باید اول رنج را بشناسی،گرسنگی را درک کنی،فقر و نداشتن را با تمام وجودت احساس کنی،زندان بروی،شکنجه بشوی و بعد معلم هم باشی.معلم یک عده فقیر و پا برهنه تر از خودت در دور افتاده ترین روستاهای کرمانشاه.
انوقت کاغذ و قلم به دست بگیری و قصه( هتاو)را بنویسی.دختر بچه کوچکی که از کلاس دوم دبستان بیرونش می کشند و پای سفره عقد می نشانند و او همان شب عروسی زجر کش می شود و می میرد. باید آن دوران این داستان را خوانده باشی تا آتش به تمام وجودت بیفتد و تمام دنیا را به آتش بکشانی.
اصلا بیا فکر کنیم درویشیان نویسنده نبود.فقط خودش را می نوشت.همین کافی نیست برای یک عمر ادبیات مرز و بومی که به جرم کرد بودن عقب نگه داشته شدند و تو سری خوردند.
درویشیان با متر و معیارهای نقد امروزی قابل اندازه گیری نیست.او آرمانهایش قلم به دستش داد‌.آرمانهایی که تا آخرین لحظه عمر پایشان ماند.نه قلمش را به مزد داد نه خودش را فروخت.چپ و راستش به من دخلی ندارد از گفتن حرفهای قلنبه سلنبه هم پرهیز می کنم اصلا بلد نیستم .ولی میدانم وقتی پای آرمان و مردانگی و‌جوانمردی در ادبیات به میان می اید درویشیان هم هست.همه جا هست.با (از این ولایتش )با (سالهای ابری اش)با مجموعه پژوهشهایی که در ادبیات فولکلور محلی انجام داد، به همراه رضا خندان مهابادی و با ترجمه هایی که این اواخر از داستانهای نویسندگان کرد به ثمر رساند.
حالا او رفته است.چه نقدش کنیم چه‌نکنیم.چه نویسنده خوبی بدانیمش چه ندانیم.چه قلمش را بستاییم چه نستاییم.چه بگوییم در فلان نشرو بهمان نشر جفا کرد یا مهر ورزید و هزاران ولی و اما و اگر دیگر ولی خوب است بدانیم نسل من و همنسلان همشهری من با او پیوند خورده اند.از او آموخته اند.رنجهایش را کشیده اند و دردهایش را باور دارند و به آرمانهایش احترام می گذارند.
ما نه جنگ ادبی داریم و نه مکتب کرمانشاه که حق او را ادا کنیم. گرچه اولین جرقه های رمان نویسی از ولایتمان رقم خورد از خسروی بگیر تا علی محمد افغانی از شمس و طغری تا شوهر آهو خانم و....ولی نویسندگانی داشته و داریم از چند نسل پی در پی و گاه از هم‌گسیخته از منظر زمانی .نه خارج رفته اند ونه با نویسندگان خارجی ان زمان حشر و نشر داشته اند اما خودشان را نوشته اند.مگر نه اینکه نویسنده از جهان خودش جدا نیست و مگر نه اینکه تجربه های زیسته نویسنده به یاری اش میآید تا از انچه واقعی است بنویسد.
درویشیان فرزند رنج است و گرسنگی و فقر،فرزند دستهای آماس کرده،فرزند کوچه پس کوچه های خاکی آبشوران،فرزند این آب و خاکی که عزیزش میداریم.
درویشیان را بزرگ بداریم که بزرگ بود .
که به طمع اب و نان آرمانش را نفروخت.به نان معلمی قناعت کرد که گاه و بیگاه همین نان را بریدند و از او دریغش کردند.و نوشت و نوشت و نوشت و هیچگاه کوتاه نیامد.نه دل به فرم خوش کرد و نه به بازیهای زبانی که اگر می خواست،می توانست و در بسیاری از داستانهایش البته آنها را به نمایش گذاشت.درد او چیز دیگری بود.مردم فقیر و رنج کشیده و عقب نگه داشته شده.درد او واقعیتهایی بود که به روحش چنگ میزدند و تا آخر عمر رهایش نکردند.
و حالا که می رویم تا او را به خاک ابدیت بسپاریم یادمان باشد که دغدغه درویشیان هم ادبیات بود هم نوشتن بود هم مردم بود هم آب و خاک بود هم آرمانهایش.
او تا آخرین لحظه هم کنار همین مردم زندگی کرد.تنهایشان نگذاشت،رهایشان نکرد و کنار آنها نفس های آخر را کشید.
در تمام مدت بیماری اش از سوی هیچ ارگان و نهاد دولتی حمایت نشد.
و امروز اخلاق و وظیفه انسانی در جهان ادبیات ایران حکم می کند که درویشیان را چنان بدرقه کنیم که در شان ادیبان این مرز و بوم است.هر چند به قول یکی از ادیبان بزرگ این روزگار" شاید به مذاق بعضی ها خوش نیاید و بخواهند این هم زود تمام شود"....
یادش همیشه با ما هست و تمام رنج نامه ها و گنج نامه هایی که از خود به یادگار گذاشته است برایمان به یادگار می ماند با آن چهره دوست داشتنی و نگاه نافذ و خنده های مقطع و لهجه کما بیش غلیظی که کلامش را شیرین میکرد.
#علی_اشرف_درویشیان
#آناهیتا_برزویی
#نویسنده_کرمانشاهی
#مرگ
#آزادگی
@alahiaryparviz38
شعر ، ادبیات و زندگی
Zbigniew Preisner (www.Soundtracks.ir) – Alexander II
#زادروز
#مترجم
#نویسنده
#نجف_دریابندری، مترجم بزرگ و نویسنده و محقق روز یکم شهریور ۱۳۰۸ به دنیا آمده. امروز تولد عمو نجف است، کسی که شماری از بهترین کتاب‌های تاریخ ادبیات و هنر را ترجمه کرده و به خوانندگانش ارزانی داشته است. در این جا بخشی از گفت‌و‌گوی سیروس علی‌نژاد و صفدر تقی‌زاده با او را می‌خوانید این گفت‌و‌گو در صدمین شماره‌ی مجله‌ی بخارا منتشر شده است.
...
پدر من سواد خواندن داشت اما سواد نوشتن نداشت. در واقع هیچ‌وقت مدرسه نرفته بود، چیز‌هایی می‌خواند، یعنی در زمان بچگی‌اش یکی دو سال یک چیز‌هایی پیش ملا خوانده بود در چاکوتا که نزدیک بوشهر است، کار و زحمت بهش فرصت درس‌خواندن نداده بود ولی خیلی کنجکاو بود و همینجوری یک چیز‌هایی یاد گرفته بود. به‌طوری که همیشه یک کتابی دستش بود. روزنامه می‌خواند مثلاً. ولی سواد نوشتن نداشت اصلاً. قلم دستش نگرفته بود.

✔️ پدرتان چکاره بود؟ جایی خواند‌ه‌ام که ملاح بود.

بله، ملاح بود، منتها « پایلوت» بود به اصطلاح. کشتی وقتی وارد رودخانه بخواهد بشود باید « پایلوت » داشته باشد. یعنی ناخدای دریا کشتی را به پایلوت تحویل می‌دهد و می‌رود. مراسمی‌ هم دارد که خیلی جالب است. پایلوت وقتی وارد کشتی می‌شود ناخدا با آدم‌هاش صف می‌کشد، ناخدا می‌آید پایلوت را معرفی می‌کند و می‌گوید کشتی در اختیار شماست و من دیگر کاره‌ای نیستم و می‌رود پی کارش.
در آن زمان کشتی‌‌های نفتکش بیشتر نروژی و انگلیسی می‌آمدند به آبادان. این کشتی‌‌ها بین آبادان و کلکته رفت و آمد می‌کردند. آبادان بندر شده بود و چند نفر پایلوت کشتی‌‌ها بودند. پدر من یکی از آن‌ها بود. اتفاقاً عمر زیادی نکرد و پنجاه و یکی دو سال داشت که مرد، ولی خب در سی سال آخر عمرش پایلوت بود. از ده که آمده بود به بوشهر، یک چند سالی کارگری کرده بود، کار‌های مختلف.

✔️ در آبادان به مدرسه رفتید؟

آره. شاگرد خوبی هم نبودم. البته چرا، دورۀ دبستان شاگرد خوبی بودم. یعنی تا سال هزار و سیصد و بیست و یک. مدرسه ما مختلط بود. پدرم یک سال شناسنامه مرا زودتر گرفته بود. شناسنامه من ۱۳۰۸ است. عمداً یک سال زودتر گرفته بود که زودتر به مدرسه بروم. من شش ساله بودم که رفتم مدرسه.