زندگی به سبک شهدا

#عقد
Channel
Logo of the Telegram channel زندگی به سبک شهدا
@Shohada72_313Promote
643
subscribers
32.4K
photos
32.4K
videos
2.4K
links
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔸همه به شکرانه عید سعید غدیر خم و به عشق مولا علی(ع) لبخند بسازیم.

◻️پویش ملی #عقد_اخوت

🔻 به همت اداره‌کل فرهنگی شهرداری تهران شما هموطنان عزیز می‌توانید برای شرکت در این پویش ملی تصویری از عقد اخوت خود با یکی از دوستان یا آشنایان‌تان را با هشتگ #ما_برادریم و #ما_خواهریم به صفحه مجازی به آدرس @shahrah_me در اینستاگرام ارسال و در قرعه‌کشی ۵۰ جایزه نقدی یک میلیون تومانی این پویش شرکت کنید.

🔹مهلت ارسال تصاویر شما تا روز عید سعید غدیر خم می‌باشد.

📡 #انتشار_حداکثری_با_شما👇
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی 🍃🍃 #قسمت8⃣6⃣ #روز_تولد_بود و #فخرالسادات هم #آمده بود. #صدرا و #رهایش با #مهدی کوچکشان. #سیدمحمد و #سایه ی این #روزهایش . #حاج_علی و #زهرا خانم که #همسر و #خانم خانه اش شده بود. آن هم با #اصرارهای_آیه_و_رها...! #محبوبه…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی 🍃🍃

#قسمت96⃣


#آرمیا_پاکت_نامه_را_باز_کرد:

سلام...!

امروز #تو توانستی #دلی را به دست آوری که روزی #دنیارابرای #آیه زیر و رو میکردم...!
#تمام_هستی_ام_را...


#جانم را، #روحم را، #دنیایم را به دستت #امانت میدهم...! #امانتدار باش...!

#همسر_باش...!
#پدر_باش..!


#جای خالی ام را #پر کن...! #آیه ام شکننده است...!
#مواظب_دلش_باش..!


#دخترکم_پناه میخواهد،
#پناهش_باش...!
#دخترم و #بانویم را اول به #خدا و بعد به #تو_میسپارم...


#ارمیا نامه را در #پاکت گذاشت و پاکت را در #جیبش.

لبخند جزء #لاینفک صورتش شده بود.

انگار #زینب_پدردار شده بود..!


صدرا: گفته #باشم‌_ها...!

ما #آیه خانم و
#زینب_سادات رو نمیدیم #ببریا،
تو باید بیای #همینجا..!

ارمیا: خط و نشون نکش..!
من تا #خانومم نخواد کاری نمیکنم،
شاید جای #بزرگتری بخواد...!


آیه #گونه_هایش رنگ گرفت.
رها: یاد بگیر #صدرا، ببین چقدر
#زن_ذلیله...!


ارمیا: دست شما درد نکنه...!
#آیه_خانوم چیزی به #دوستتون نمیگید...؟


آیه رنگ آمده‌ به #صورتش، پس رفت..!
زهرا خانم: #دخترمو اذیت نکن #پسرم...!


فخرالسادات: #پسرم گناه داره، #دخترت خیلی #منتظرش گذاشته...!


#ارمیا نگاهش را با #عشق با #فخرالسادات دوخت، #مادر داشتن چقدر
#لذت_بخش_بود.


محمد: #داداشم داره #داماد میشه...!

ِکل کشید و #صدرا ادامه داد:
_پیر پسر ما هم #داماد شد...!

ارمیا به سمت حاج علی رفت:
_حاجی،
#دخترتون_قبولم کرده...!
شما چی...؟

#قبولم_میکنید...؟

حاج علی: وقتی #دخترم قبولت کرده، من چی بگم..؟

#دخترم حرف
#دل_باباشو میدونه،
#خوشبخت_بشید...!

#ارمیا دست #پدر را بوسیده بود.
این هم
#آرزوی_آخرش
"حاج علی پدرش شده بود."


ساعت 9 #شب بود و بحث #عقد و #مراسم بود.

#محمد و #صدرا سر به سر #ارمیا میگذاشتند و گاهی #آیه را هم #سرخ و #سفید میکردند.


#تلفن_خانه_زنگ_خورد.
#حاج_علی بلند شد و
#تلفن خانه را جواب داد.

#دقایقی بعد #تلفن را قطع کرد و رو به
#آیه کرد:

_آیه بابا به آرزوت رسیدی..!
#آقا داره میاد
#دیدن_تو و #دخترت...!

#پاشو..

#تا_یک_ساعت_دیگه_میان...!
#ارمیا به چهره ی #بانویش نگاه کرد.


#یاد_فیلمی افتاد که #صدرا برایش #تعریف کرده بود.

آنقدر #اصرار کرده بود که آنرا #نشونش دادند
#هقهقهایش را
شنیده بود.

آرزوهایش را...!

#ارمیا همه را میدانست #جز اینکه چرا #آیه در
تنهایی هایش هم #حجاب داشت...!


#ارمیا که از #موهای_سپید شده ی
بانویش نمیدانست...!

نمیدانست که
غمها #پیرش کرده اند...!
که اگر میدانست
#سه_سال صبر نمیکرد...!


صدای #زنگ در که آمد،
#آیه_جان_گرفت...


آیه #دستپاچه بود...!
همه دستپاچه بودند جز
#ارمیا که
#بانویش را نگاه میکرد...!

"به #آرزویت رسیدی #بانو...؟

#مبارک_است..."


¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤


اذنی بده؛ روی ارتش ما هم حساب کن
بی بی شام بلایم شتاب کن

این سیل کوفه ی پیمان شکن که نیست
با خون این جماعت اشقی خضاب کن

ارتش که خواب ندارد برای،برای تو
روی سه ساله دخترما هم حساب کن

این روسیاهی دنیا به آخر است
کاخ تمام بی صفتان را خراب کن

فروردین 95


🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#پایان......

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
خادم الشهداء شهید مدافع‌حرمـ
#محمد_مسرور💔

• تازه داماد شش ماهه #عقد
#تاریخ شهادت: ۹۴/۱۱/۱۶
#محل شهادت: نبل والزهراء



خادم الشهداء شهیدمدافع‌حرمـ
#محمد_مسرور🌹

آقا محمد خوب فهمیده بود که مقام شهادت را فقط به مخلصـین می دهند.

در منطقه شلمچه، قبل از اذان صبح که همه خواب بودند از خواب بلند می شد

و شروع به تمیز کردن محوطه می کرد تا زائرین شهدا، ظاهر منطقه را مثل باطنش پاک ببینند
#شهید_محمد_مسرور

@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت9⃣4⃣ #صدرا رو برگرداند و از #کلانتری خارج شد. #رهایش روی #تخت_بیمارستان بود و بیشتر از آنکه او #نیازمند_صدرا باشد، #صدرا_نیازمند_او_بود...! چند روز گذشته بود و #صدرا بالای سرش، #آیه_مفاتیح در دست داشت و #میخواند. …
"رمان 📚
#از_روزی_که_رفتی🍃🍃


#قسمت05⃣


#حاج_علی_اندکی_تامل_کرد:

_دستور #دین_خدا که مشخصه، یا #ببخش و #تمامش کن یا
#قصاص_کن


و #خون_بس که از #قدیم در بعضی #مناطق بوده #وحقتو بگیر و #تمومش کن...!


حالا این از کجا #ریشه داره رو نمیدونم..!
اونم حتما #حکمتی توش بوده..!

#اما_حکم_خدا_نیست..!


شما اگه #ببخشی، #قلبت آروم میشه و جریان تمام میشه، بعد از #قصاص هم جریان تموم میشه،

اما وقتی #خونبس_آوردی یعنی هر لحظه میخوای برای خودت #یادآوری کنی که چی شد و چه #اتفاقی افتاد.


اون #دختر به گناه نکرده #مجازات شد و خدا از #گناه شما بگذره که #مظلوم رو
#آزار_دادید...

#قاتل کسی دیگه بود و الان داره ‌#آزاد زندگیشو میکنه.

شما کسی رو #مجازات کردید که هیچ #گناهی نداشت جز اینکه #مادرش هم #قربانی #همین_رسم بود.

#مادرش هم #سختی زیاد کشید.

#آیه و #رها خانم سالهاست با هم #دوستن و من تا #حدودی از #زندگیشون خبر دارم..!

اون #دختر_نامزد داشت و به کسی
#دل_بسته_بود.


#شما همه ی #دنیا و #آرزوهاش رو
#ازش_گرفتید.


#محبوبه خانم: #خدا ما رو #ببخشه، اونموقع #داغمون_زیاد_بود.

#اونموقع نفهمیدم #برادر_شوهرم به #پدرش چی گفت که #قبول کرد
#خونبس_بگیره..!؟


فقط #وقتی که کارها #تموم شده بود به ما #گفتن.


#فرداش میخواست #رها رو #عقد کنه که #صدرا جلوشو گرفت.


میگفت یا #رضایت بدید یا #قصاصش کنید؛ #مخالف_بود....

#خودش_وکیله و اصلا #راضی به این کار نبود.


میگفت #عدالت نیست، اما وقتی دید اونا #زیر بار نمیرن #راهی نداشت جز اینکه #حداقل خودش با
#رها_ازدواج_کنه...



بهم گفت #صبر کنم تا #یکسال بگذره و #دختره رو #طلاق میده که بره #سراغ زندگیش...!


میگفت #عمو با اون #سن_و_سال این #دختر رو #حروم میکنه تا #زنده است میشه #اسیر_دستشون.


منو #فرستاد_جلو که راضی شدن #عقدش بشه.
#پسرم_آدم_بدی_نیست...!



ما #نمیخواستیم اینجوری بشه، #مجبور شدیم بین بد و #بدتر انتخاب کنیم...!


#حاج_علی: پس #مواظب این #امانتی باشید که این #یکسال بهش #سخت نگذره...!


#محبوبه خانم: فکر کنم #دل_صدرا لرزیده براش....!


#رویا با رفتارای #بدش خیلی بد از #چشم همه افتاده، الان حتی دیگه #صدرا هم #علاقه_ای بهش نداره...!

#رها همه‌ی #فکرشو_درگیر کرده، نمیدونم چی میشه..! #رها اصلا #صدرا رو #میپذیره یا نه...!

#حاج_علی: بسپرید #دست_خدا، خدا خودش #بهترین رو براشون #رقم میزنه
#ان‌شااءلله


#آیه لبخند زد به #مادرانه های محبوبه خانم. #زنی که #انگار بدش نمی آمد
#رها_عروس_خانه_اش_باشد...

#رهایی که به #جرم نکرده همراه این #روزهایشان بود...


چند روزی تا #عید مانده بود. خانه #بوی_عید نداشت.
تمام #ساکنان این خانه #عزادار بودند...


#پدر، #پسر، #همسر... #شهاب نبود، #سینا نبود،
#سیدمهدی_هم_نبود... 🥀

#سال_بعد_چه....؟


چند #نفر می‌آمدند و #چند_نفر می رفتند....؟ #فقط_خدا_میداند...!

#تلفن زنگ خورد...

روز #جمعه بود و همه در #خانه بودند؛ #صدرا جواب داد و بعد از #دقایقی رو به محبوبه خانم کرد:


_مامان... #آماده شو بریم...!
#بچه_ی_سینا به #دنیا اومده...


#محبوبه خانم اشک و #لبخندش در هم آمیخت. به #سرعت خود را به #بیمارستان رساندند.

#صدرا: مامان، تو رو #خدا_گریه نکن...! الان #وقت_شادیه؛ امروز #مادربزرگ شدی ها...!

#محبوبه_خانم #اشک را از روی #صورتش پاک کرد:

_جای #سینا_خالیه، الان باید کنار #زنش بود و #بچه شو #بغل میکرد....!

#پرستار بچه را آورد...خواست در #آغوش #مادرش بگذارد که #معصومه رو برگرداند...


#محبوبه خانم: چی شده #عروس قشنگم..؟ چرا #بچه تو #بغل نمیکنی...؟

#معصومه: نمیخوام #ببینمش...!
#صدرا: آخه چرا...؟

#عمویش جوابش را داد:

_معصومه نمیتونه #بچه رو نگه داره، تا
#آخر_عمر که نمیتونه #تنها بمونه، باید #ازدواج کنه...!

یه #زن که بچه داره #موقعیت خوبی براش پیش نمیاد؛
#الان یه #خواستگار خوب داره..

اما #بچه رو #قبول نمیکنه...!


#صدرا_ابرو_درهم_کشید:

_هنوز عده ی #معصومه تموم نشده، هنوز #چهار_ماه و ده روز از #مرگ_سینا نگذشته..!

درسته بچه به #دنیا اومده اما باید تا #پایان_چهارماه و ده روز بمونه

ِ لااقل #حرمت؛حرمت #مادرموحفظ کنید..!

صدرا از #اتاق بیرون رفت.

#محبوبه خانم سری به #تاسف تکان داد و #کودک
را از #پرستار گرفت:

_خودم #نگهش میدارم، تو به #زندگیت برس..!
کودک را در #آغوش گرفت و #اشک روی صورتش #غلطید.

رو برگرداند گفت:
_صدرا #تسویه_حساب میکنه، کارهای #قانونیشم انجام میده که بعدا #مشکلی پیش نیاد..!

چقدر #درد دارد که #شادی_هایت را با
#زهر_به_کامت_بریزند.....!



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد.......

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت3⃣4⃣ #رویا_وارد_شد... تن #رها لرزید، لرزید تن رها از آن #اخم های به هم گره خورده.... از آن #توپی که حسابی #پر بود ،و روزهاست که دلیل پر بودنش هم فقط #رها بود...! رویا:باید با هم حرف بزنیم #صدرا...! صدرا #لبخندی به…
رمان📚
#از_روزی_که_رفتی🍃🍃🍃


#قسمت44⃣


_فکر کنم
#شما_اومدید با من #صحبت کنید.....


_با تو...؟ #تو_کی باشی که #من_بخوام باهات
#حرف_بزنم....؟؟


_شنیدم به #رها گفتی با #دوست_پاپتی‌ت باید از این #خونه بری،
#اومدم_ببینم_مشکل_کجاست...!؟؟

_حقته...هرچی گفتم #حقته....!

#شوهرت_مرده...؟ ُب_به_دَرَک...!
به من چه...؟
چرا #پاتو_توی_زندگی من گذاشتی....؟

چرا تو هم #عین این
#دختره_هَوار_زندگی_من_شدی...!؟


_این #دختره_اسم_داره...!

بهت #یاد_ندادن با #دیگران_چطور باید صحبت کنی...؟

این بارِ #آخرت_بود...! #شوهر_من_مرده..؟ #آره....!
ُرده و به تو
#ربطی نداره...!

#همینطور که به #تو_ربط نداره که من چرا توی این
#خونه_زندگی_میکنم...!


من با #محبوبه_خانم صحبت کردم، هم ایشون راضی بودن هم
#آقای_صدرا...!


#شما کی هستید...؟ چرا باید از شما
#اجازه_بگیرم....؟

#رویا_جیغ_زد:

_من #قراره توی اون #خونه زندگی کنم...!

#آیه_ابرویی_بالا_انداخت:

_اما به من گفتن که اون خونه مال #آقا_صدرا و #همسرشه که میشه #رها...!

#رها هم با اومدن من به اون #خونه مشکلی نداره،

#راستی...
#شما برای چی #باید اونجا
#زندگی_کنید...؟؟!!

#رها سر به زیر انداخت و لب گزید. #صدرا نگاهش بین #رها_و_آیه در گردش بود.


هرگز به زندگی با #رها در آن خانه فکر نکرده بود...! ته دلش #حالش رفت برای #مظلومیت_همسرش...!
#مجبوبه خانم نگاهش #خریدارانه شد....

#دخترک_سبزه_روی
#سیاه_چشم_با_آن
#قیافه_ی_جنوبی_اش،
#دلنشینی_خاصی_داشت...


#دخترکی که #سیاه_بخت شده بود...!

#رویا رنگ باخت... به #صدرا نگاه کرد. #صدرایی که نگاهش #درگیر_رها شده
بود:

_این #زندگی_مال من بود...!
آیه: خودت میگی که #بود؛ یعنی‌
#الان_نیست...!

_شما با #نقشه_زندگی منو #ازم_گرفتید...!

آیه: کدوم #نقشه...؟
#رها رو به #زور #عقد_کردن که اگه #نقشه ای هم باشه از #اینطرفه نه #اونطرف...!

_این #دختره قرار بود...

#آیه_میان_حرفش_دوید:
_رها...!

_هرچی...! اون قرار بود #زن‌عموی_صدرا بشه،نه خود #صدرا..؛

من فقط دو روز با دوستام رفتم #دماوند، وقتی برگشتم،

این #دوست شما، همین که همه‌ش #خودشو ساکت و #مظلوم نشون میده،شده بود #زن_نامزد_من...!
شده بود َووی_من...!


#آیه: اگه #بحث_هوو باشه که شما میشید #هووی_رها....!

آخه شما #زن_دوم میشید، با #اخلاقی که
از شما دیدم خدا به #داِدهمسرتون برسه...!

#صدرا_فکر_کرد..


" #رها گفته بود #آیه جزو بهترین #مشاوران مرکز #صدر است...؟ پس #آیه بهتر میداند چه میگوید...!"


#رویا_پوزخندی_زد:
_شما هم میخواید به جمع این #هووها بپیوندید...؟!

#صدرا اخم کرد و #محبوبه خانم سرش را از خجالت پایین انداخت.


چه میگفت این #دخترک_سبک_سر...؟
شرمنده ی این #پدر_و_دختر شده بودند،

#شرمنده_ی_مردِ_


#شهیدش.......!



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری


#ادامه_دارد.......

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت2⃣4⃣ آیه : #قبوله؛ فقط #پول پیش و #اجاره را به #توافق برسیم من #مشکلی ندارم...! قبل از #مستقل شدنتون هم به من بگید که بتونم به موقع خونه را #خالی کنم.. #حاج_علی هم این گونه #راضی_تر بود... شهر #غریب و تنهایی #دخترکش…
"رمان📚
#از_روزی_که_رفتی🍃🍃


#قسمت34⃣


#رویا_وارد_شد...

تن #رها لرزید، لرزید تن رها از آن #اخم های به هم گره خورده....


از آن #توپی که حسابی #پر بود ،و روزهاست که دلیل پر بودنش هم فقط #رها بود...!


رویا:باید با هم حرف بزنیم #صدرا...!
صدرا #لبخندی به #رویایش زد..!
_چرا بی خبر #اومدی..!


_همچنین #بی_خبر هم نیامدم ؛ شمادو روزه #گوشی و #جواب ندادی...!


_حالا بیا داخل #خونه ببینم چی شده که #اینجوری شدی..!


#رویا وارد شد، #صدرا به #رها اشاره کرد که #وارد شود و رها به #داخل_خانه رفت، در که بسته شد،
#رویا_فریاد_زد:

_تو با #اجازه ی کی خونه ی منو #اجاره دادی..؟


#صدرا_ابرو_در_هم_کشید:

_صداتو بیار #پائین می شنون....!
_دارم می گم که #بشنون.. نمی گی #شگون نداره..؟

می خوای توام مثل #برادرت بمیری...
خب #بمیر..! به #جهنم..! دیگه #خسته ام #صدرا..... خسته...!
#می_فهمی..؟


_نه.... #نمی_فهمم..! تو #چت شده ؟این #حرفا چیه..؟

_اول که این دختر را #عقد_کردی آوردی توی این #خونه ،حالا هم یه #بیوه_زن رو آوردی...

#این_یعنی_چی..!؟؟

این یعنی فقط تو یه....


صورت #رویا_سوخت و حرفش #نیمه_کاره ماند،


#رها_بود که زد تا #بشکند_کلام #زنی را که داشت #حرمت می شکست...
#حرمت_مردش را...
#حرمت_آیه_اش را....
#حرمت_این_خانه را ....!

رویا #شوکه گفت: تو....!؟ تو به چه #حقی روی من دست بلند کردی..؟!

#صدرا...!؟!!
#صدرا به همون #حقی که اگر #نزده بود من زده #بودم..!

تو #اصلا_فهمیدی چی گفتی..؟


#حرمت همه رو #شکوندی....!
#رویا خواست چیزی بگویدکه صدای #مادر_صدرا بلندشد:

_بسه رویا...؟! به من #زنگ زدی که
#خبر_صدرا رو بگیری؛ بهت گفتم؛

#پاشدی اومدی اینجا که #حرف بزنی؛ راهت دادم؛ اما توی #خونه ی من داری به پسرم #توهین می کنی.؟

#برگرد برو #خونه_تون دیگه

#ادامه_نده..!

الان هم #عصبانی هستی هم #صدرا..! #بعدا درباره ش #صحبت می کنیم...!

#کلمه ی #بعدا_رویا را #شیر کرد:
_چرا #بعدا..!؟ الان باید #تکلیف_منو
#روشن_کنید..!

این #دختره باید از این #خونه بره..! هم #خودش هم اون دوست #پاپتی_ش..!

#صدرا از میان #دندان_های کلید شده اش #غرید:
_خفه_شو_رویا.... #خفه_شو..!


کسی به #درکوبید، #رها یخ کرد #صدرا دست روی #سرش گذاشت.
#معصومه خانم #لب_گزید شد"

#آنچه_نباید_می_شد....!"


در را خود #رویا_باز کرد. آمده بود #حقش را بگیرد....

#پا_پس_نمی_کشید...

#آیه که وارد شد؛
#حاج_علی_یا_الله_گفت:

صدرا: بفرمائید #حاجی..! #شرمنده سر و صدا کردیم، شب اولی #آرامش شما به هم #خورد..!

صدرا #دست_پاچه بود. #رویا واقعا #شرمسارش کرده بود.

اما #آیه آرام بود.مثل
#همیشه_آرام_بود:

_فکر کنم #شما اومدید با من
#صحبت_کنید......



#نویسنده: #سینه_منصوری

#ادامه_دارد....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت0⃣3⃣ مامانت گفت با اون دختره امُّل رفتی قم! دختره بی شخصیت توروهم مثل خودش کرده؟ تو گفتی که چیزی بینتون نیست، پس چرا رفتی؟ صدای گریه‌ی رویا آمد. هق‌هق میکرد. _گریه نکن دیگه! همسر دوست رها... رویا با جیغ حرفش را قطع…
"رمان 📚
#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت13⃣

رها #عصبانی شد.
کدام #مادری در حق #بچش این کارو میکنه
احسان خودش را #لوس میکرد و رها #نازش را میکشید. #مادری میکرد
برای کودکی که مادری میخواست.

صدرا گوش سپرده بود به #مادرانه‌های زنی که زنش بود و هرگز #مادر
فرزندش نمیشد، دلش پدرانه میخواست. چیزی که از آن #محروم بود،
#رویا هرگز بچه نمیخواست؛ #شرط کرده بود که هرگز #بچه‌دار نشوند، #صدرا
هم #پذیرفته_بود که پدر نشود؛ آیامیتوانست خود را از این لذت #محروم
کند..؟ کودکش‌ ناز کند و همسرش ناز بکشد و صدرا پدرانه هایش را خرج
کند.
لحظه ای به #همسر_رها بودن اندیشید. به احسان که پسرک آنهاست، قلبش تپش گرفت و غرق لذت شد. #پدر_نشدن محال بود...
آن‌هم وقتی #مادر کودک اینگونه عاشقانه نوازشگری بداند..!

صدرا: از #احسان برام بگو.
رها #لبخند زد و #اخم_صدرا را در هم بُرد
_پسر #خوبیه، خیلی #مهربون و دوست داشتنیه..! #دلش_پاکه، وقتی با #چشمای_قشنگش نگام میکنه
#دلم_ضعف میره براش.
رنگ از #رخ_صدرا_رفت و وقتی برگشت بیشتر کبود بود.
رها ادامه داد:
_اولین باری که دیدمش دلم براش سوخت..! کوچولو و با صورت کثیف...
چطور #امیر و #شیدا میتونن این کارو با این #بچه انجام بدن..!
#نفس_رفته بازگشت، #رگ_غیرت خوابید.
رها با شنیدن #نام_احسان، یاد #نامزدش نکرد، یاد احسان کوچک #همخون_او افتاد؛ یعنی واقعا رها
#اهل_خیانت نبود.؟! حتی در ناخودآگاهش؟! حتی بعد از تماس رویا که همه‌اش را شنیده بود.؟

صدرا: رها... من منظورم #نامزدته..!
این بار رنگ از رُخ رها رخت بست
_خُب چی بگم.؟

صدرا: دیگه ندیدیش.؟
_برای سه ماه رفته بود #عسلویه،میخواست یه سر و سامونی به خودش
و زندگیش بده و بیاد برای #عقد و... هیچ خبری ازش ندارم.
صدرا: به هم #تلفن نمیزنید..؟
رها: نه؛ #محرم_نبودیم که... ارتباط داشتن با #نامحرم به مرور باعث
شکستن یه #حریم‌هایی میشه، نمیخواستم احساسم با #هوس آلوده بشه..!
صدرا: دوستش داری..؟
رها سکوت کرد. صدرا دلش لرزید:
_دوستش داری..؟
رها سرش را به سمت شیشه برگرداند و گفت: _چیزی بود که گذشت، بهش فکر نمیکنم؛ اگه حسی هم داشتم #چالش کردم و اومدم تو خونه ی شما..!

مقابل در خانه حاج علی پارک کردند.
رها و صدرا خود را به حاج علی و آیه و ارمیا رساندند و وارد خانه شدند.

خانه ی حاج علی #ساده_و_کوچک بود. وسایل خانه نو نبود اما تمیز بود.

حاج علی برای آیه و رها و سایه در تنها اتاق خواب خانه رختخواب گذاشت و در هال سه دست رختخواب برای مردها.

صدرا از رها پرسید:
_این خونه‌شونه..؟
رها لبخند زد:
_قبلا تو همون کوچه‌ای که خونه مادر
#سید_مهدی بود، خونه داشتن.

مادر آیه که #فوت کرد، حاج علی خونه رو فروخت و یه خونه کوچیکتر خرید و
باقی پولشو داد تا #سید_مهدی بتونه یه خونه‌ی مناسب نزدیک محل کارش #اجاره کنه.
صدرا آهی کشید و شب بخیر گفت و کنار ارمیا دراز کشید. حاج علی در
آشپزخانه بود؛ سر و صدایی میآمد.

رها هم به کمک حاج علی رفته بود.

صدرا رو به ارمیا گفت:
_حست چی بود وقتی بحث ازدواج آیه خانم شد.
ارمیا: منظورت چیه..؟
صدرا: نمیدونم، حس کردم نگاهت بی منظور نیست.

ارمیا: اما منظور من اونی که تو فکرته نیست؛ #سید_مهدی همه آرزوهای
منو داشت، فقط میخوام از نزدیک ببینمشون.
حس کنم خانواده داشتن چه حسی داره؛ من #لایق شریک این زندگی شدن رو ندارم، حتی فکرشم برام #زیادیه

صدرا: پس خودتم میدونی که جنس ما با اینا فرق داره.؟

ارمیا: تو که میدونی فرق داریم چرا با رها خانم ازدواج کردی.؟

صدرا: مجبور شدیم؛ یه چیز تو مایه‌های اتفاقی که برای #آیه خانم قراره بیفته..!

ارمیا: نکنه زن‌داداشت بود؟


🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت8⃣2⃣ آیه عق زد خاطراتش را... عق زد درد و غمهایش را... عق زد دردهایش َ را... عق زد نبودن های مردش را...عق زد بوی مرگ پیچیده شده درجانش را... رها در میزد. صدایش میزد: _آیه؟ آیه جان... باز کن درو! یادش آمد... سید مهدی:…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی 🍃🍃

#قسمت92⃣

_شنیدم.! من هنوز #عزادارم. هنوز #وصیتنامه‌ی شوهرم باز نشده.! هنوزبراش سوم و هفتم و چهلم نگرفتم! هنوزعزاداری ام تموم نشده حرف از #عقد شدنم با مردی میزنید که نه تنها ازم کوچیکتره، بلکه جای #برادرمه!

فخرالسادات: جای برادرته، برادرت که نیست. در ضمن تو از رسم خانواده‌ی ما خبر داشتی!
_پس چرا شما بعد از مرگ‌حاجی با برادرش ازدواج نکردی؟
_من دوتا پسر بزرگ داشتم..!
_اگه رسمه، برای همه باید باشه! اگه نه، چرا باید قبول کنم؟
ارمیا این روی آیه را دوست داشت. محکم و مقاوم! سرسخت و مودب!

حاج علی: این بحث رو همین الان تموم کنید!

فخرالسادات: من حرفم و زدم! نباید ناپدری سر نوه‌ی من بیاد! نمیتونی بعد از پسرم بری سراغ یه مرد غریبه و زندگیتو بسازی..!

آیه: #دختر_من_پدر داره..! نیاز نداره کسی براش #پدری_کنه..!

صدای در که آمد، صحبتها را تمام کردند. #محمد وارد خانه شد و گفت:
_زنداداش شب میرید خونه‌ی پدرتون؟

#زنداداش را گفت تا دهان ببندد!
آیه برایش #حریم_برادرش بود؛
#سیدمحمد نگاه به #حریم برادرش نداشت...
در راه خانه‌ی حاج علی بودند.

ارمیا ماشین حاج‌علی را میراند و آیه در
صندلی عقب جای گرفته بود.

رها با مردش همسفر شده بود..!
صدرا: روز سختی داشتی..!
_برای همه سخت بود، به‌خصوص #آیه..!
_خیلی مقاومه..!
_کمرش خم شده..!
_دیدم #نشسته_نماز خوند.
_کاری که هرگز نکرده بود، حتی وقتی
#پاش_شکسته بود.!

_تو خوبی..؟
_من خوبم #آقا...!
_چرا بهم میگی آقا..؟ اونم الان که همدیگه رو بیشتر شناختیم.

_من #جایگاهم و فراموش نکردم..!
من #خونبسم..!

صدرا کلافه شد:
_بسه رها..! همه‌ش تکرارش نکن..! من موافق این کارنبودم، فقط قبول کردم که تو #زن‌عموم نشی.
_من از شما ممنونم.
تلفن صدرا زنگ خورد.
از صبح #رویا چندباری تماس گرفته بود که رد تماس کرده بود. #خدا_رحم_کند...

صدرا #تماس را برقرار کرد و صدای #رویا درون ماشین پخش شد:

_هیچ معلومه تو #کجایی..؟ چرا از صبح رد تماسم می کردی..؟

_جایی بودم نمیتونستم باهات صحبت کنم..!



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد...


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت7⃣2⃣ _اگه مُردم! نه وقتی مُردم تو برام گریه کن.!تنها کسی که میتونه صادقانه برام دعا و طلب بخشش کنه تویی! _چرا فکر میکنی این کارو میکنم؟ _چون قلب مهربونی داری، با وجود بدیهای خانواده ی من، تو به احسان محبت میکنی؛ نمیتونی…
"رمان 📚
#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت82⃣

آیه عق زد خاطراتش را... عق زد درد و غمهایش را... عق زد دردهایش
َ را... عق زد نبودن های مردش را...عق زد بوی مرگ پیچیده شده درجانش را...

رها در میزد. صدایش میزد:
_آیه؟ آیه جان... باز کن درو!
یادش آمد...
سید مهدی: آیه... آیه بانو! چیشدی؟ تو که چیزی نخوردی بانو... درو باز
کن!
آیه لبخند زد و در را باز کرد. رنگش پریده بود اما لبخندش اضطرابهای
سیدمهدی را کم کرد.
_بدبخت شدیم، تهوع هام شروع شد، حالا چطوری برم سرکار؟!
سیدمهدی زیر بازویش را گرفت روی تخت خواباندش:
_مرخصی بگیر، اینجوری اذیت میشی...
آه... خدایا! چه کسی نازش را میکشد حالا؟
نگاهی در آینه به خود انداخت. دیگه تنهایی!
صدای رها آمد:
_آیه جان، خوبی؟ درو باز کن دیگه!
رها هست... چه خوب است که کسی باشد، چه خوب است که کسی را
داشته باشی در زمان رسیدن به بن‌بستهای زندگی‌ات.
شام میخوردند که رها آیه را آورد. برایش برنج و قیمه کشید. بشقاب را
مقابلش گذاشت و قاشق قاشق بر دهانش میگذاشت. شام را که خوردند،
رها و سایه مشغول جمع کردن سفره شدند که فخرالسادات از اتاقش
بیرون آمد.
فخرالسادات که نشست همه به احترامش نیم‌خیز شدند. آیه در خود
جمع شده بود. این همان لحظه‌ای بود که از آن میترسید.
_بچه چطوره آیه؟
_خوبه حاج خانم.
فخرالسادات آه کشید:
_بچه ت بی پدر شد، خودتم بیوه! این انتخاب خودت بود. بهت گفتم نذار
بره! گفته بودم این روز میرسه!
همه تعجب کرده بودند از این حرفها. "چه میگویی زن؟ حواست هست که این بی پناه چه سختی هایی کشیده است؟"

حاج علی مداخله کرد:
_این چه حرفیه میزنید حاج خانم؟ این انتخاب خود سیدمهدی بود! آیه چه کار میتونست بکنه؟

فخرالسادات: حرف حق میزنم، اگه آیه اجازه‌ی رفتن بهش نمیداد، اونم
نمیرفت؛ اما نه تنها مانعش نشد که تشویقشم کرد. الان پسرم زیرخروارها خاکه.‌..
این انتخاب آیه بود نه مَهدی من!

آیه‌‌ی این روزها ضعیف شده بود. آیه‌ی امروز دیگر بیش از حدش تحمل
کرده بود. آیه‌ی امروز شکسته بود... آیه‌ی امروز از مرز پوچی باز گشته
چه‌می‌خواهید ازجان بی‌جان شده ی این زن؟
فخر السادات: بهت گفتم آیه! گفتم که اگه بره و جنازه اش بیاد هرگز
نمیبخشمت!

سیدمحمد کنار مادر نشست تا آرامش کند.
رها و سایه دستهای سرد آیه را در دست داشتند.

فخرالسادات: روزی که اومدیم #خواستگاریت یادته؟ گفتم رسم #خانواده ی
ماست که شوهرت بمیره به
#عقد_برادر_شوهرت درمیای..! گفتم نذار شوهرت
بره! حالا باید #عقد_محمدم بشی.! میدونی که رسم نداریم عروسمون با #غریبه ازدواج کنه!

رنگ آیه رفت... رنگ رها و سایه و حاج علی هم رفت. صدرا اخم کرد و
ارمیا سر به زیر انداخت.
#سیدمحمد رنگ به رنگ شد:
_این حرفا چیه میزنی مادر!
هنوز چند ساعت از #دفن_مَهدی نگذشته!

الان وقت اتمام حجت کردن با عروست نیست! آیه عزاداره.! کفن شوهرش خشک نشده هنوز؛ جای این حرف تو خلوته مادر، ما هنوز مهمون داریم!
فخرالسادات رو برگرداند:
_گفتنی ها رو باید گفت! شما هم شاهد باشید که من گفتم "بعد از به دنیا اومدن بچه به عقد محمد درمیای." لااقل #عموش براش پدری کنه!
#محمد به اعتراض مادر راصدا زد:
_مادر؟!
و از جا برخاست و خانه را ترک کرد
فخرالسادات رو به آیه کرد و گفت:
_حرفام و شنیدی؟؟

آیه لب تر کرد، باید حرف میزد وگرنه...

🌷نویسنده: #سنیه_منصوری


#ادامه_دارد....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
🍃 بسم الله الرحمن الرحیم

🍃 مدافع عمه ی #سادات شدن ، کار هر کسی نیست؛ به قولی قلبت را بو میکنند و اگر بوی #حبّ_دنیا بدهد ، همانجا رهایت میکنند تا زمانی که تنها تعلقت در دنیا عشقی باشد که بهرِ داغ #حسین_بن_علی چشم هایت را گریان میکند !
به راستی چشمِ گریان سجاد بود که اورا میان چشم ها آورد ؛ گریان بر مصیبت اباعبدلله و خندان در شادی های اهل بیت ؛اصلا معیارش برای زندگی همین بود.
لبخند دلنشینش را از پیامبرش آموخته بود
صبر را از بانوی #صبور #کربلا و ارامش خواستنی اش را از چشمهای پر از توکل #ارباب حسین(ع) میان میدان ...


🍃 از این ها اگر بگذریم ،
رمزی که هنگام خواندن زندگی نامه های شهدا دست گیرت میشود ، نماز است ، آن هم اول وقت !
همین است که نشان میدهد #خدا اولویت است و لبخند رضایت خالقِ عالم به جهانی می ارزد ؛
لبخندی که خدا موقع #قامت بستن سید سجاد میزد و عاشقانه به بندگی کردنِ او خیره میشد ، مخصوصا آن دم دمای صبح که دست به وضو برمیداشت و در آن #سحرگاه به مناجات با خدایش مشغول میشد .

🍃 سجاد سید بود و خوب میدانست که چه باید کرد برای اینکه سرباز واقعی فرزندانِ مادرمان زهرا(س) شود .
برای همین بود که جستجوگرانه منتظر هر فرصتی بود تا خدمت کند و بعد ، چشم هایش را میبست تا کسی از او تشکر نکند ؛
این چنین شد که خدا چشم هایش را به روی وجه خودش باز کرد ، مگر نه اینکه گویند شهید نظر میکند به #وجه_الله ؛ در آخر هم به پاس تمامیِ #مجاهدت هایش از او با شهادت تقدیر کرد ...


🍃 پای صحبت های همسرش که مینشینی میگوید : "نزدیک به چهارسال #عقد بودیم. سید سجاد هیچ وقت دست خالی به منزل مان نمی آمد. همیشه یک شاخه گل برایم می آورد. طوری که حتی اگر یادش می رفت یک شاخه گل بخرد، از باغچه حیاط منزل مان می چید. به همین خاطر از موقع شهادتش تا به حال، هیچ وقت دست خالی به مزارش نرفتم و نمی روم... حداقل یه بسته شکلات هم که شده برایش می برم و روی سنگ مزارش می گذارم. به جبران شیرین ترین لحظاتی که در این یازده سال برایم ساخت و روزهایی که با گل به دیدنم می آمد."

🍃 باشد که منتقم خونِ ارباب ظهور کند و اینبار هم سید سجاد با دست پر به دیدار همسر عاشقش بیاید ...
شهادتت مبارک شهیدِصبورِایران

🌸به مناسبت سالروزشهادت
#شهیدسید_سجاد_حسینی

📅تاریخ تولد : ۱۳ تیر ۱۳۶۳
📅تاریخ شهادت : ۹ آبان ۱۳۹۴

🕊محل شهادت : سوریه
🥀مزار شهید : گلزارشهدای دینان ، اصفهان

#گرافیست_الشهدا
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است👇
📡 @shohada72_313
#نیمه_پنهان_ماه 1
زندگی #شهید_مصطفی_چمران
🔻به روایت: همسرشهیــد

#قسمت_هشتم 8⃣

🔮وقتی من خواستم برگردم، مصطفی جلو آمد و به یوسف حسینی گفت: شما برو، من ایشان را با ماشین خودم🚗 می رسانم. تمام راه از الخرایب تا #صیدا را گریه می کردم. به مصطفی گفتم: من فکر می کردم شما خیلی با لطافتی، تصورش را نمی کردم این طور با من برخورد کنی. او چیزی نگفت تا رسیدیم صيدا، جایی که من می بایست منتقل می شدم به ماشین یوسف حسینی که به بیروت برگردیم. آن جا مصطفی از من معذرت خواست. مثل همان مصطفایی که می شناختم.

🔮گفت: من قصدی نداشتم، ولی نمی خواهم شما بی اجازه فامیلتان بیایید و #جنوب بمانید. شما باید برگردید و با این ها باشيد. به هر حال به روزهای سختی بود. اجازه نمی دادند از خانه🏡 بروم بیرون. بعد از هجده سال تنها این ور و آن ور رفتن، کلید ماشین را از من گرفتند. هر جا می خواستم بروم #برادرم مرا می برد و بر می گرداند تا مبادا بروم مدرسه یا پی آقای غروی.

🔮طفلک #سید غروی به خاطر ازدواج من خیلی سختی کشید. می‌گفتند: شما دخترم را با این آقا آشنا کردید. البته با همه این فشارها من راه هایی پیدا می کردم و مصطفی را می دیدم☺️ اما این آخری ها مصطفی خیلی کلافه و عصبانی بود. یک باره گفت: ما شده ایم نقل مردم. فشار زیاد است، شما باید یک راه را انتخاب كنید، با این ور و یا آن ور، دیگر قطعش کنید😔 مصطفی که این را گفت بیش تر #غصه دار شدم. باید بین پدر و مادرم که خیلی دوستشان می داشتم و او، یکی را انتخاب می کردم. سخت بود، خیلی سخت.

🔮گفتم: مصطفی اگر مرا رها کنی می روم آن طرف، #تو باید دست مرا بگیری! گفت: آخر این وضعیت نمی تواند ادامه داشته باشد. آن شب وقتی رسیدم خانه، پدر و مادرم داشتند تلویزیون📺 تماشا می کردند. تلویزیون را خاموش کرده و بدون آن که از قبل فكرش را کرده باشم گفتم: بابا! من از بچگی تا حالا که بیست و پنج شش سالم است هیچ وقت شما را #ناراحت نکرده ام و اذيت نکرده ام، ولی برای اولین بار می خواهم از اطاعت شما بیایم بیرون و عذر می خواهم! پدرم فكر می کرد مسئله من با #مصطفی تمام شده✘ چون خودم هم مدتی بود حرفش را نمی زدم. پرسید: چی شده؟ چرا⁉️ بی مقدمه، بی آن که مصطفی چیزی بداند. گفتم: من پس فردا #عقد می کنم. هر دو خشکشان زد.

ادامه_دارد ...
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌹طنز #سیدرضا_نریمانی برای مجردها🙂😅


#ازدواج_آسان #عقد_ساده
#حذف_ریخت_و_پاش_ازدواج


☑️ باما همراه باشید با مطالب مذهبی ، سیاسی ، روشنگری ، بصیرت افزایی و شهدایی

@shohada72_313