زندگی به سبک شهدا

#پاش_شکسته
Канал
Логотип телеграм канала زندگی به سبک شهدا
@Shohada72_313Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت8⃣2⃣ آیه عق زد خاطراتش را... عق زد درد و غمهایش را... عق زد دردهایش َ را... عق زد نبودن های مردش را...عق زد بوی مرگ پیچیده شده درجانش را... رها در میزد. صدایش میزد: _آیه؟ آیه جان... باز کن درو! یادش آمد... سید مهدی:…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی 🍃🍃

#قسمت92⃣

_شنیدم.! من هنوز #عزادارم. هنوز #وصیتنامه‌ی شوهرم باز نشده.! هنوزبراش سوم و هفتم و چهلم نگرفتم! هنوزعزاداری ام تموم نشده حرف از #عقد شدنم با مردی میزنید که نه تنها ازم کوچیکتره، بلکه جای #برادرمه!

فخرالسادات: جای برادرته، برادرت که نیست. در ضمن تو از رسم خانواده‌ی ما خبر داشتی!
_پس چرا شما بعد از مرگ‌حاجی با برادرش ازدواج نکردی؟
_من دوتا پسر بزرگ داشتم..!
_اگه رسمه، برای همه باید باشه! اگه نه، چرا باید قبول کنم؟
ارمیا این روی آیه را دوست داشت. محکم و مقاوم! سرسخت و مودب!

حاج علی: این بحث رو همین الان تموم کنید!

فخرالسادات: من حرفم و زدم! نباید ناپدری سر نوه‌ی من بیاد! نمیتونی بعد از پسرم بری سراغ یه مرد غریبه و زندگیتو بسازی..!

آیه: #دختر_من_پدر داره..! نیاز نداره کسی براش #پدری_کنه..!

صدای در که آمد، صحبتها را تمام کردند. #محمد وارد خانه شد و گفت:
_زنداداش شب میرید خونه‌ی پدرتون؟

#زنداداش را گفت تا دهان ببندد!
آیه برایش #حریم_برادرش بود؛
#سیدمحمد نگاه به #حریم برادرش نداشت...
در راه خانه‌ی حاج علی بودند.

ارمیا ماشین حاج‌علی را میراند و آیه در
صندلی عقب جای گرفته بود.

رها با مردش همسفر شده بود..!
صدرا: روز سختی داشتی..!
_برای همه سخت بود، به‌خصوص #آیه..!
_خیلی مقاومه..!
_کمرش خم شده..!
_دیدم #نشسته_نماز خوند.
_کاری که هرگز نکرده بود، حتی وقتی
#پاش_شکسته بود.!

_تو خوبی..؟
_من خوبم #آقا...!
_چرا بهم میگی آقا..؟ اونم الان که همدیگه رو بیشتر شناختیم.

_من #جایگاهم و فراموش نکردم..!
من #خونبسم..!

صدرا کلافه شد:
_بسه رها..! همه‌ش تکرارش نکن..! من موافق این کارنبودم، فقط قبول کردم که تو #زن‌عموم نشی.
_من از شما ممنونم.
تلفن صدرا زنگ خورد.
از صبح #رویا چندباری تماس گرفته بود که رد تماس کرده بود. #خدا_رحم_کند...

صدرا #تماس را برقرار کرد و صدای #رویا درون ماشین پخش شد:

_هیچ معلومه تو #کجایی..؟ چرا از صبح رد تماسم می کردی..؟

_جایی بودم نمیتونستم باهات صحبت کنم..!



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد...


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313