زندگی به سبک شهدا
#زیر
Channel
@Shohada72_313
Promote
643
subscribers
32.4K
photos
32.4K
videos
2.4K
links
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال:
@shohada72_313
ارتباط بامدیرکانال:
@Ahmadgholamii
ادمین تبادلات:
@faramarzaghaei
کانال مادرسروش:
http://sapp.ir/shohada72_313
کانال مادر ایتا:
eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
5:41
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
✅
کارشناس کویتی: هر چند مرزهای منطقه میدان گازی (آرش) هنوز به شکل دقیق مشخص نشده اما این میدان فاصله زیادی از ایران دارد...
📍
کارشناس سعودی:
#ایران
هنوز از
#یمنیها
حمایت میکند، اگر
#ایران
رفتار
#مثبتی
با ما داشت، امکان
#همکاری
در این میدان بود اما
#ایرانیها
هنوز نتوانستهاند
#اعتماد
ما را جلب کنند و حتی مهمان
#ایرانی
شما ادبیاتی زورگویانه دارد...
🔻
کارشناس ایرانی: مهمانهای
#سعودی
و
#کویتی
شما اطلاعات دقیقی در رابطه با
#میدان_آرش
ندارند/
اسم
#خلیج_فارس
مسالهای
#قطعی
است و نمیتوانند آن را
#زیر_سؤال
ببرند/
#سعودیها
7 سال است درحال کشتار
#زن
و
#بچه_یمنی
هستند، خجالت نمیکشند؟/
فراموش نمیکنیم چه کسانی
#علیه_ایران
از
#صدام_حمایت
میکردند....
#عربی
#کانال_زندگی_به_سبک_شهـــــدا
📡
@shohada72_313
👈
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
6⃣
6⃣
#خودش_کمکم_کرد... #راه رو #نشونم داد... #راه رو برام #باز کرد... #روزی که این کوچولو به #دنیا اومد، من #اونجا بودم..! همه ی #آرزوم این بود که #پدر_این_دختر_باشم...! #آرزوم بود #بغلش کنم و #عطر تنشو به #جون…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت7
⃣
6⃣
#زینب
از روی
#تاب
به زمین
#افتاد
...
#گریهاش_گرفت
.....
از
#تاب
دور شد و زد
#زیر_گریه
#آیه
رفته بود برایش
#بستنی
بخرد.
#بستنی_نمیخواست
...!
#دلش
تاب میخواست و
#پسرکی
که
#جایش
را گرفته بود و او را
#زمین
زده بود.
#پسرکی_که_با_پدرش_بود
...
#گریه_اش_شدیدتر_شد
...!
😭
#او
هم از این
#پدرهامیخواست
که
#هوایش
را داشته باشد.
#تابش
دهد و کسی به او
#زور_نگوید
...!
#مردی
مقابلش روی
#زمین_زانو
زد.
#دست
پیش برد و
#اشک
هایش را
#پاک
کرد.
-چی شده عزیزم..؟
زینب سادات: اون
#پسره
منو از
#تاب
انداخت پایین و
#خودش
نشست...!
من
#کوچولوئم
،
#بابا_ندارم
...!
🥺
#زینب_سادات
هق هق میکرد و
#حرفهایش
بریده بریده بود.
😭
#دلش
شکسته بود.
#دخترک_پدر
میخواست...
#تاب_میخواست
...!
شاید
#دلش
مردی به
#نام_پدر
می خواست که او را
#تاب
بدهد...
که
#کسی
او را از تاب به
#زمین
نیندازد...!
#ارمیا_دلش_لرزید
...
#دخترک
را در
#آغوش
کشید و
#بوسید
.
#زینب
گریه اش
#بند
آمد:
_تاب بازی..؟
#ارمیا
به سمت
#تاب
رفت و به
#پسرک
گفت:
_چرا از روی
#تاب
انداختیش..؟
پسرک: بلد نبود
#بازی
کنه،
#الکی
نشسته بود...!
زینب:
#مامان
رفت
#بستنی
،
مامان
#تاب_تاب
میداد...!
ِپسر: شما با این
#بچه
چه نسبتی دارید...؟
ما
#همسایه
پدر شون هستیم،
#شما
رو تا
#حالا
ندیدم...!
#صدای_آیه_آمد
:
_زینب..!
#ارمیا
به سمت
#آیه
برگشت:
_سلام..! یه کم
#اختلاف
سر
#تاببازی
پیش اومده بود که داره
#حل_میشه
...!
آیه: سلام..!
شما..؟
اینجا..؟
ارمیا: اومده بودم دنبال جواب
#سوال_قدیمی
..!
#زینب_سادات
چقدر بزرگ شده..!
#سه_سالش_شده
..؟
آیه: فردا
#تولدشه
..!
#سه_ساله_میشه
...!
#زینب
را روی
#زمین
گذاشت و
#آیه
بستنی اش را به
#دستش
داد.
#زینب
که بستنی را گرفت، دست
#ارمیا
را تکان داد.
نگاه
#ارمیا
را که دید گفت:
_بغل..؟!
#لبخند
زد به
#دخترک
شیرین
#آرزوهایش
:
_بیا
#بغلم
عزیزم..!
آیه مداخله کرد:
_لباستون رو
#کثیف
میکنه..!
ارمیا: پس به یکی از
#آرزوهام
میرسم...!
#اجازه
میدید یه کم یا
#زینب_سادات
بازی کنم...؟
#زینب_سادات
خودش را به او
#چسبانده
بود و قصد
#جداشدن
نداشت.
#آیه_اجازه_داد
...
#ساعتی
به بازی گذشت،
#نگاه
آیه بود و
#پدری
کردنهای
#ارمیا
...
#زینب_سادات
هم رفتار
#متفاوتی
داشت...!
#خودش
را جور دیگری
#لوس
میکرد،
#ناز
و
#اداش
با همیشه
#فرق
داشت،
بازیشان بیشتر
#پدری
کردن و
#دختری
کردن بود.
وقت رفتن
#ارمیا
پرسید:
_ایندفعه
#جوابم
چیه...؟
#هنوز_صبر_کنم
...؟
#آیه
سر به
زیر
#انداخت
و همانطور که
#زینب
را در
#آغوش
میگرفت گفت:
_فردا براش
#تولد
میگیریم،
#خودمونیه
؛
اگه
#خواستید
شما هم
#تشریف_بیارید
...!
#ارمیا
به پهنای صورت
#لبخند
زد....!
در راه
#خانه
_آیه رو به
#زینبش
کرد و گفت:
_امروز
#دخترمن
با
#عمو
چه بازیایی کرد...؟
زینب:
#عمو
نبود که،
#بابا_مهدی_بود
...!
#زینبش
لبخندی به صورت
#متعجب_مادر
زد و سرش را روی
#شانهی_مادر_گذاشت
.
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
.....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
9⃣
4⃣
#صدرا رو برگرداند و از #کلانتری خارج شد. #رهایش روی #تخت_بیمارستان بود و بیشتر از آنکه او #نیازمند_صدرا باشد، #صدرا_نیازمند_او_بود...! چند روز گذشته بود و #صدرا بالای سرش، #آیه_مفاتیح در دست داشت و #میخواند. …
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت0
⃣
5⃣
#حاج_علی_اندکی_تامل_کرد
:
_دستور
#دین_خدا
که مشخصه، یا
#ببخش
و
#تمامش
کن یا
#قصاص_کن
و
#خون_بس
که از
#قدیم
در بعضی
#مناطق
بوده
#وحقتو
بگیر و
#تمومش
کن...!
حالا این از کجا
#ریشه
داره رو نمیدونم..!
اونم حتما
#حکمتی
توش بوده..!
#اما_حکم_خدا_نیست
..!
شما اگه
#ببخشی
،
#قلبت
آروم میشه و جریان تمام میشه، بعد از
#قصاص
هم جریان تموم میشه،
اما وقتی
#خونبس_آوردی
یعنی هر لحظه میخوای برای خودت
#یادآوری
کنی که چی شد و چه
#اتفاقی
افتاد.
اون
#دختر
به گناه نکرده
#مجازات
شد و خدا از
#گناه
شما بگذره که
#مظلوم
رو
#آزار_دادید
...
#قاتل
کسی دیگه بود و الان داره #آزاد زندگیشو میکنه.
شما کسی رو
#مجازات
کردید که هیچ
#گناهی
نداشت جز اینکه
#مادرش
هم
#قربانی
#همین_رسم
بود.
#مادرش
هم
#سختی
زیاد کشید.
#آیه
و
#رها
خانم سالهاست با هم
#دوستن
و من تا
#حدودی
از
#زندگیشون
خبر دارم..!
اون
#دختر_نامزد
داشت و به کسی
#دل_بسته_بود
.
#شما
همه ی
#دنیا
و
#آرزوهاش
رو
#ازش_گرفتید
.
#محبوبه
خانم:
#خدا
ما رو
#ببخشه
، اونموقع
#داغمون_زیاد_بود
.
#اونموقع
نفهمیدم
#برادر_شوهرم
به
#پدرش
چی گفت که
#قبول
کرد
#خونبس_بگیره
..!؟
فقط
#وقتی
که کارها
#تموم
شده بود به ما
#گفتن
.
#فرداش
میخواست
#رها
رو
#عقد
کنه که
#صدرا
جلوشو گرفت.
میگفت یا
#رضایت
بدید یا
#قصاصش
کنید؛
#مخالف_بود
....
#خودش_وکیله
و اصلا
#راضی
به این کار نبود.
میگفت
#عدالت
نیست، اما وقتی دید اونا
#زیر
بار نمیرن
#راهی
نداشت جز اینکه
#حداقل
خودش با
#رها_ازدواج_کنه
...
بهم گفت
#صبر
کنم تا
#یکسال
بگذره و
#دختره
رو
#طلاق
میده که بره
#سراغ
زندگیش...!
میگفت
#عمو
با اون
#سن_و_سال
این
#دختر
رو
#حروم
میکنه تا
#زنده
است میشه
#اسیر_دستشون
.
منو
#فرستاد_جلو
که راضی شدن
#عقدش
بشه.
#پسرم_آدم_بدی_نیست
...!
ما
#نمیخواستیم
اینجوری بشه،
#مجبور
شدیم بین بد و
#بدتر
انتخاب کنیم...!
#حاج_علی
: پس
#مواظب
این
#امانتی
باشید که این
#یکسال
بهش
#سخت
نگذره...!
#محبوبه
خانم: فکر کنم
#دل_صدرا
لرزیده براش....!
#رویا
با رفتارای
#بدش
خیلی بد از
#چشم
همه افتاده، الان حتی دیگه
#صدرا
هم
#علاقه_ای
بهش نداره...!
#رها
همهی
#فکرشو_درگیر
کرده، نمیدونم چی میشه..!
#رها
اصلا
#صدرا
رو
#میپذیره
یا نه...!
#حاج_علی
: بسپرید
#دست_خدا
، خدا خودش
#بهترین
رو براشون
#رقم
میزنه
#انشااءلله
#آیه
لبخند زد به
#مادرانه
های محبوبه خانم.
#زنی
که
#انگار
بدش نمی آمد
#رها_عروس_خانه_اش_باشد
...
#رهایی
که به
#جرم
نکرده همراه این
#روزهایشان
بود...
چند روزی تا
#عید
مانده بود. خانه
#بوی_عید
نداشت.
تمام
#ساکنان
این خانه
#عزادار
بودند...
#پدر
،
#پسر
،
#همسر
...
#شهاب
نبود،
#سینا
نبود،
#سیدمهدی_هم_نبود
...
🥀
#سال_بعد_چه
....؟
چند
#نفر
میآمدند و
#چند_نفر
می رفتند....؟
#فقط_خدا_میداند
...!
#تلفن
زنگ خورد...
روز
#جمعه
بود و همه در
#خانه
بودند؛
#صدرا
جواب داد و بعد از
#دقایقی
رو به محبوبه خانم کرد:
_مامان...
#آماده
شو بریم...!
#بچه_ی_سینا
به
#دنیا
اومده...
#محبوبه
خانم اشک و
#لبخندش
در هم آمیخت. به
#سرعت
خود را به
#بیمارستان
رساندند.
#صدرا
: مامان، تو رو
#خدا_گریه
نکن...! الان
#وقت_شادیه
؛ امروز
#مادربزرگ
شدی ها...!
#محبوبه_خانم
#اشک
را از روی
#صورتش
پاک کرد:
_جای
#سینا_خالیه
، الان باید کنار
#زنش
بود و
#بچه
شو
#بغل
میکرد....!
#پرستار
بچه را آورد...خواست در
#آغوش
#مادرش
بگذارد که
#معصومه
رو برگرداند...
#محبوبه
خانم: چی شده
#عروس
قشنگم..؟ چرا
#بچه
تو
#بغل
نمیکنی...؟
#معصومه
: نمیخوام
#ببینمش
...!
#صدرا
: آخه چرا...؟
#عمویش
جوابش را داد:
_معصومه نمیتونه
#بچه
رو نگه داره، تا
#آخر_عمر
که نمیتونه
#تنها
بمونه، باید
#ازدواج
کنه...!
یه
#زن
که بچه داره
#موقعیت
خوبی براش پیش نمیاد؛
#الان
یه
#خواستگار
خوب داره..
اما
#بچه
رو
#قبول
نمیکنه...!
#صدرا_ابرو_درهم_کشید
:
_هنوز عده ی
#معصومه
تموم نشده، هنوز
#چهار_ماه
و ده روز از
#مرگ_سینا
نگذشته..!
درسته بچه به
#دنیا
اومده اما باید تا
#پایان_چهارماه
و ده روز بمونه
ِ لااقل
#حرمت
؛حرمت
#مادرموحفظ
کنید..!
صدرا از
#اتاق
بیرون رفت.
#محبوبه
خانم سری به
#تاسف
تکان داد و
#کودک
را از
#پرستار
گرفت:
_خودم
#نگهش
میدارم، تو به
#زندگیت
برس..!
کودک را در
#آغوش
گرفت و
#اشک
روی صورتش
#غلطید
.
رو برگرداند گفت:
_صدرا
#تسویه_حساب
میکنه، کارهای
#قانونیشم
انجام میده که بعدا
#مشکلی
پیش نیاد..!
چقدر
#درد
دارد که
#شادی_هایت
را با
#زهر_به_کامت_بریزند
.....!
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
.......
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
خلایق
در تو حیرانَند و
جای حیرتست الحق
که مه را
بر زمین بینند و
مَه بر آسمان باشد ... !
#سعدی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#زیر_باران_نگاهت
🦋
☑️
باما همراه باشید با مطالب مذهبی ، سیاسی ، روشنگری ، بصیرت افزایی و شهدایی
@shohada72_313