زندگی به سبک شهدا

#برادرم
Channel
Logo of the Telegram channel زندگی به سبک شهدا
@Shohada72_313Promote
643
subscribers
32.4K
photos
32.4K
videos
2.4K
links
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت0⃣4⃣ #سید_محمد بعد از #عذرخواهی بابت حرفهای #مادرش همراه او به #قم بازگشت. #حاج_علی بعد از #تماسی که داشت مجبور شد. بخاطر #شهدای_مدافع_حرم به #قم باز گردد.. #آیه تصمیم داشت به سر #کارش بازگردد.از امروز او بود و #کودکش..!…
"رمان📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت14⃣

#منظورتون چی ما #قراردات داریم..!؟

_همسرم #دوست نداره حالا که
#همسرتون_فوت کردن #اینجا_باشید، اگه
#امکانش هست در اسرع وقت خونه رو خالی کنید...!
#آیه_محکم و جدی گفت:

_با اینکه #حق این کار رو نداری و حق با منه اما من #نماز میخونم، جای #شکدار نماز نمیخونم...!

#خونه پیدا کردم باهاتون #تماس میگیرم؛ پول پیش منو #آماده کنید لطفا، #خدانگهدار....!

#در را بست... #پشت در نشست..


" #رفتی و مرا #خانه به #دوش کردی؟ #گناهم
چیست که تو #رفته ای....؟"

به #پدر که زنگ زد، #صدایش_میلرزید. شب پدر رسید...

#آیه بی‌قراری میکرد برای #خاطراتی که باید آنقدر زود #دل بکند.

به جای جای #خانه نگاه میکرد...این آخرین خانه‌ی #آیه_و_مَردش بود ،چگونه #دل بکند از این #خاطرات ..؟


#سه روز گذشته بود. #خانه برای #یک_زن تنها با #کودکی در شکم، #پیدا نمیشد،

حتی با وجود #حاج‌علی که #پدر بود. زندگی یک #زن_تنها هنوز هم #عجیب است...

هنوز هم #سوال دارد؛ اگر کسی هم #اجاره میداد #آیه و #حاج‌علی یا #خانه را #نمیپسندیدند یا #صاحبخانه را....!


#رها که #زنگ در خانه را زد، #آیه چشمانش #سرخ بود. #رها_و_صدرا وارد خانه شدند.

بعد از #تعارفات معمول #رها پرسید: از کی میای #سرکار...؟
#جات_خالیه...!

_میخواستم بیام، اما #اتفاقی افتاده که یه کم #درگیرم کرده...!

#صدرا: چی شده...؟ #کمکی از دست ما برمیاد..؟

#حاج_علی_آهی_کشید:

_صاحبخونه #جوابش کرده، دنبال #خونه_ایم..!

#رها دستش را روی #دهانش گذاشت:
_خدای من... هنوز که 6 #ماه از قراردادتون مونده...!

#چای_بهار_نارنج را به لب برد:::

_میگه #شوهرت_مُرده #زنم‌راضی نیست،منم گفتم #بلند میشم

_قانونًا #نمیتونه این کارو بکنه..! میخواید ازش #شکایت کنید..؟ #من میتونم #کاراشو انجام بدم...!

#آیه لیوان را روی #میز گذاشت:::

_مهم نیست...! وقتی #زنش_راضی نیست، یعنی #شک داره...! نمیخوام باعث
#آشفته_شدن زندگی کسی بشم
#بقول_مهدی

" #هیچی_مهمتر از حفظ یه #خانواده_نیست"

#صدرا: حالا #جایی رو پیدا کردید..؟
#حاج_علی: نه...! پیدا کردن یه #خونه برای #زنی با شرایط #آیه_سخته...!

#صدرا فکر کرد و بعد از چند #دقیقه نگاهی به #رها_انداخت. حرفش را #مزمزه
کرد:::

_راستش #حاج_آقا خونه ی ما #دو_واحدیه..! یه #واحد برای
#برادرم بود که الان #خالیه و

#واحد_بغلیش هم برای #منه که تا
#سال_دیگه_خالیه...!

#فردا بیاید #خونه رو ببینید اگه مورد #پسندتون بود تا وقتی #خونه ی بهتر پیدا میکنید #اونجا باشید.


#حاج‌علی: نه حالا باز #میگیردیم، اونجا مال #شماست، شاید #رها_خانوم بخوان زودتر #مستقل_بشن...!

#رها سرش را #پایین انداخته بود.

" #رویا_بانوی_آن_خانه_است...!

من که #حقی در این #زندگی ندارم #حاجی...!"

#صدرا نگاهی به #رها انداخت:::

_رها هم #اینجوری راحتتره، بودن #آیه_خانم هم برای #رهاخوبه،

هم #آیه_خانم با این #وضع_تنها نیستن لطفا قبول کنید...!

من با #مادرم هم صحبت میکنم.
#حاج_علی نگاهی به #آیه انداخت و #آیه نگاه به #رها......

چشمان #رها_مطمئنش کرد که
#بودنش خواسته ی

#او_هم_هست..!


🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت1⃣3⃣ رها #عصبانی شد. کدام #مادری در حق #بچش این کارو میکنه احسان خودش را #لوس میکرد و رها #نازش را میکشید. #مادری میکرد برای کودکی که مادری میخواست. صدرا گوش سپرده بود به #مادرانه‌های زنی که زنش بود و هرگز #مادر …
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت23⃣


صدرا: #نه؛؛؛

گفتم شبیه، در #اجباری بودن. میدونی #برادرم_مُرده..؟

ارمیا: آره، صبح گفتی..!
صدرا #سرگذشتش را تعریف کرد:

_رها از #جنس_من نیست؛
شبیه #آیه_خانومه ...
من و تو خیلی شبیه هم هستیم،

نمیدونم خدا چه #بازی‌ای برامون راه انداخته، برای منی که قراره یک سال دیگه با دختری که #عاشقشم ازدواج کنم؛

رهایی که میخوام قبل از #ازدواجم تو دنیای سختیها #رهاش کنم..!

تویی که نگاهت پر از #حسرته،
آیه‌ای که مونده با یه #بچه‌ی_بی_پدر، بچه ای که شاید #عموش و پدر صدا کنه؛؛؛

شاید آیه خانم قویتر از رها باشه و زیربار ازدواج با #برادر_شوهرش نره، اما آخرش میشه تنهایی تا #مرگ...!

ما از جنس اونا نیستیم... بهش فکرنکن منم سعی میکنم بهش فکر نکنم..!

میدونم روزی که رهاش کنم پشیمون میشم و حسرت زندگی باهاش همیشه توی قلبم میمونه..!

_تو که #داریش، رهاش نکن..!

صدرا: #ندارمش،گفتم که #نامزد_دارم؛ اون از #جنس_خودمه، افکارش مثل منه... لباس پوشیدنش مثل منه؛ به‌خاطر اون خیلی #دل_رها رو شکستم،

رها هیچوقت اونطور که آیه خانم عاشق #سید_مهدی بود عاشق من نمیشه..! رها حق داره عاشق بشه.

جایی در #قلبش با این حرف #درد گرفت.

ارمیا: نامزدت ارزش از دست دادن این دختر رو داره..؟

_نه..! ارزشش رو نداره؛ اما فرق من و رها، فرق #الماس و #زغال_سنگه.

ارمیا: چرا از #جنس_اون نمیشی و برای خودت نگه نمیداریش..؟
_تو میتونی از جنس #سید_مهدی بشی..؟

ارمیا: من فکرشم نمیکنم، کار سختیه..!

_منم نمیتونم، به این زندگی عادت کردم؛ سخته خودم و بعد اینهمه سال زندگی آزاد، تو قید و بنِد دست و پا گیر کنم.

ارمیا: اگه عاشق باشی میتونی..!

_نه من #عاشق_رها هستم و نه تو #عاشق_آیه خانم..!

ارمیا: شاید یه روز عاشقش بشی...!
_امکان نداره، منم عاشق بشم اون عاشق نمیشه..!

ارمیا: خدا رو چه دیدی؟

مسیح میگه خدا هر روز معجزه میکنه... هر بار که صداش کنی، برات معجزه میکنه..!

رها با ظرفی در دست بیرون آمد. ارمیا و صدرا روی رختخوابشان نشستند. رها ظرف را به سمت صدرا گرفت:

_حاج علی برای آیه یه کم #حلوا درست کرده، شما هم یه کم بخورید،خوشمزهست.

صدرا ظرف را گرفت و اندکی را در دهان گذاشت. طعمش ناب بود

به سمت ارمیا گرفت:
_این چه طعم خوبی داره.

رها: آخه با آرد کامل و شیره انگور و کره ی محلی درست شده، #گلابشم_گلاب نابه درجه یکه...
میگن #حلوا_غمزداست، هم شیرینی داره که قند
خون رو تنظیم کنه، هم گلاب داره که سردیه، غم رو از بین ببره.

صدرا:وقتی #سینا_مُرد کسی نبود از اینا برامون درست کنه..!

صدایش حسرت داشت.
رها سرش را پایین انداخت:
_متاسفم..!

صدرا به او لبخند زد:
_نگفتم که بگی #متاسفی، گفتم که برای ما هم درست کنی.

رها رفت تا ظرف دیگری که دستش بود را برای سایه و آیه ببرد. آیه ی
شکسته ی این روزها...

حاج علی هم آمد و برقها خاموش شد. آیه با #اکراه اندکی #حلوا خورد و
همه به خواب رفتند؛
شاید هنوز ساعتی نگذشته بود که صدای هق هق #آیه بلندشد.

#حاج_علی سراسیمه شد، رها آیه را در آغوش گرفت و سایه به دنبال لیوان آب از اتاق خارج شد.

رها: چی شده قربونت بشم...؟

آیه:امشب #مهدی داره چکار میکنه..؟
رها براش میترسم، از #فشار_قبرمیترسم،از ترسیدن #مهدی میترسم..!
از آینده‌ی خودم و این بچه میترسم...!

چرا امشب انقدر #شب_سختیه..؟

#مهدی داره تو قبر دست و پا‌میزنه و مادرش برام از رسم و رسوم میگه، شوهرم رفته رها... سایه ی سرم رفته رها... زندگیم رفته رها... به من میگه نباید میذاشتم بره..!

چطوری جلوی مردی رو میگرفتم که‌ قنوت هر نمازش #اللهم_الرزقنا_توفیق_الشهادة بود؟

چطور جلوشو میگرفتم..؟

میگفتم نرو..! نمیشدم مثل #زنای_کوفی..؟

نمیشدم زنجیر پای مردی که
#اهل_زمین نبود؟



🌷نویسنده: #سنیه منصوری


#ادامه_دارد.....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
#نیمه_پنهان_ماه 1
زندگی #شهید_مصطفی_چمران
🔻به روایت: همسرشهیــد

#قسمت_هشتم 8⃣

🔮وقتی من خواستم برگردم، مصطفی جلو آمد و به یوسف حسینی گفت: شما برو، من ایشان را با ماشین خودم🚗 می رسانم. تمام راه از الخرایب تا #صیدا را گریه می کردم. به مصطفی گفتم: من فکر می کردم شما خیلی با لطافتی، تصورش را نمی کردم این طور با من برخورد کنی. او چیزی نگفت تا رسیدیم صيدا، جایی که من می بایست منتقل می شدم به ماشین یوسف حسینی که به بیروت برگردیم. آن جا مصطفی از من معذرت خواست. مثل همان مصطفایی که می شناختم.

🔮گفت: من قصدی نداشتم، ولی نمی خواهم شما بی اجازه فامیلتان بیایید و #جنوب بمانید. شما باید برگردید و با این ها باشيد. به هر حال به روزهای سختی بود. اجازه نمی دادند از خانه🏡 بروم بیرون. بعد از هجده سال تنها این ور و آن ور رفتن، کلید ماشین را از من گرفتند. هر جا می خواستم بروم #برادرم مرا می برد و بر می گرداند تا مبادا بروم مدرسه یا پی آقای غروی.

🔮طفلک #سید غروی به خاطر ازدواج من خیلی سختی کشید. می‌گفتند: شما دخترم را با این آقا آشنا کردید. البته با همه این فشارها من راه هایی پیدا می کردم و مصطفی را می دیدم☺️ اما این آخری ها مصطفی خیلی کلافه و عصبانی بود. یک باره گفت: ما شده ایم نقل مردم. فشار زیاد است، شما باید یک راه را انتخاب كنید، با این ور و یا آن ور، دیگر قطعش کنید😔 مصطفی که این را گفت بیش تر #غصه دار شدم. باید بین پدر و مادرم که خیلی دوستشان می داشتم و او، یکی را انتخاب می کردم. سخت بود، خیلی سخت.

🔮گفتم: مصطفی اگر مرا رها کنی می روم آن طرف، #تو باید دست مرا بگیری! گفت: آخر این وضعیت نمی تواند ادامه داشته باشد. آن شب وقتی رسیدم خانه، پدر و مادرم داشتند تلویزیون📺 تماشا می کردند. تلویزیون را خاموش کرده و بدون آن که از قبل فكرش را کرده باشم گفتم: بابا! من از بچگی تا حالا که بیست و پنج شش سالم است هیچ وقت شما را #ناراحت نکرده ام و اذيت نکرده ام، ولی برای اولین بار می خواهم از اطاعت شما بیایم بیرون و عذر می خواهم! پدرم فكر می کرد مسئله من با #مصطفی تمام شده✘ چون خودم هم مدتی بود حرفش را نمی زدم. پرسید: چی شده؟ چرا⁉️ بی مقدمه، بی آن که مصطفی چیزی بداند. گفتم: من پس فردا #عقد می کنم. هر دو خشکشان زد.

ادامه_دارد ...
هی نگاهت بڪنم🍃
گم بشوم در چشمت !🍃
گـم شـدن ...🍃
در شبِ چشمان تو 🍃
پیـــدا شـدن اسـت ...🍃

#برادرم💔
#شهید_حاج_محمدرضا_الوانی🕊🍃

#شبتون_شهدایی🌙
#حب_الحسین_یجمعنا
#ما_ملت_امام_حسینیم

@shohada72_313
Forwarded from 🌷شهید میثم علیجانی🌷 (khademshohadaee)
سلام بر رفیق شهیدم...🌹
سـلام بر هـدایتگـر دلهاي بی قرار..❤️

برادرم #میثم_جـان!

ایـن روز هـا دلم آرام وقـرار نـدارد..
یاد گفتگوهای دوستان شهیدمون...
و شرمندگـے چـون خـوره بـه جـانم افتـاده است..🥀

شـرمنـده ام از نگـاهت...از نگـاه خانواده ات...از نگاه فرزند چندساله ات..😔
بـراے مـن ڪه خـود را رفیـق تو میدانـم شـرمنـدگـے هـم دارد...
ڪه اسمت را همـه جـا بـه دنبال خـودم یـدڪ بڪشم...
آنـوقت پـاے عـمل ڪه بـه میـان مـیرسـد جـا مـیزنم...😔
دلـم میگـیرد از ایـن ڪه تو را برادرم میـدانم ولـے بارهـا دلت را شڪانده ام...💔
دلی گـرم ڪه با اعمـالـم راه #شهـادت را براے خـودم بستــه ام...
#برادرم💞
بـرایـم دعا ڪن
دعـا ڪن رهـا شـوم از ایـن باتلاق دنـیا...
ڪه مـن را سخت در خـود فـرو برده است
#رفیق_جـانم....

شنیده ام #رفیق‌شهـید ڪه داشتـه باشـے نمیـگذارد بمیـرے، دستتـ را میگیـرد وآخـر #شهیـدت میڪند.... دلـم عجیب به ایـن گفتـه خـوش است.
#میثم‌جـان گـاه گـاهـے هـم سـوے مـن بـینوا نگـاهـے ڪن....
سختـ محتاج نـگاهـے ام ڪه رنگـ و بـوے شهـادتـ میـدهد...
تـو شهـیدانه نگـاهـم ڪن..🌷
شـایـد مـن هـم لایق شـدم...به #شهادت...

#رفیق_شهیدم ؛
#میثم_علیجانی🕊🥀🥀


ارسالی از: اعضای محترم


جانباز مدافع حرم و شهید مدافع امنیت میثم علیجانی
@meysam_alijanii