"رمان
📚#از_روزی_که_رفتی🍃🍃 ✍ #قسمت2⃣
3⃣صدرا:
#نه؛؛؛
گفتم شبیه، در
#اجباری بودن. میدونی
#برادرم_مُرده..؟
ارمیا: آره، صبح گفتی..!
صدرا
#سرگذشتش را تعریف کرد:
_رها از
#جنس_من نیست؛
شبیه
#آیه_خانومه ...
من و تو خیلی شبیه هم هستیم،
نمیدونم خدا چه
#بازیای برامون راه انداخته، برای منی که قراره یک سال دیگه با دختری که
#عاشقشم ازدواج کنم؛
رهایی که میخوام قبل از
#ازدواجم تو دنیای سختیها
#رهاش کنم..!
تویی که نگاهت پر از
#حسرته،
آیهای که مونده با یه
#بچهی_بی_پدر، بچه ای که شاید
#عموش و پدر صدا کنه؛؛؛
شاید آیه خانم قویتر از رها باشه و زیربار ازدواج با
#برادر_شوهرش نره، اما آخرش میشه تنهایی تا
#مرگ...!
ما از جنس اونا نیستیم... بهش فکرنکن منم سعی میکنم بهش فکر نکنم..!
میدونم روزی که
رهاش کنم پشیمون میشم و حسرت زندگی باهاش همیشه توی قلبم میمونه..!
_تو که
#داریش،
رهاش نکن..!
صدرا:
#ندارمش،گفتم که
#نامزد_دارم؛ اون از
#جنس_خودمه، افکارش مثل منه... لباس پوشیدنش مثل منه؛ بهخاطر اون خیلی
#دل_رها رو شکستم،
رها هیچوقت اونطور که آیه خانم عاشق
#سید_مهدی بود عاشق من نمیشه..! رها حق داره عاشق بشه.
جایی در
#قلبش با این حرف
#درد گرفت.
ارمیا: نامزدت ارزش از دست دادن این دختر رو داره..؟
_نه..! ارزشش رو نداره؛ اما فرق من و رها، فرق
#الماس و
#زغال_سنگه.
ارمیا: چرا از
#جنس_اون نمیشی و برای خودت نگه نمیداریش..؟
_تو میتونی از جنس
#سید_مهدی بشی..؟
ارمیا: من فکرشم نمیکنم، کار سختیه..!
_منم نمیتونم، به این زندگی عادت کردم؛ سخته خودم و بعد اینهمه سال زندگی آزاد، تو قید و بنِد دست و پا گیر کنم.
ارمیا: اگه عاشق باشی میتونی..!
_نه من
#عاشق_رها هستم و نه تو
#عاشق_آیه خانم..!
ارمیا: شاید یه روز عاشقش بشی...!
_امکان نداره، منم عاشق بشم اون عاشق نمیشه..!
ارمیا: خدا رو چه دیدی؟
مسیح میگه خدا هر روز معجزه میکنه... هر بار که صداش کنی، برات معجزه میکنه..!
رها با ظرفی در دست بیرون آمد. ارمیا و صدرا روی رختخوابشان نشستند. رها ظرف را به سمت صدرا گرفت:
_حاج علی برای آیه یه کم
#حلوا درست کرده، شما هم یه کم بخورید،خوشمزهست.
صدرا ظرف را گرفت و اندکی را در دهان گذاشت. طعمش ناب بود
به سمت ارمیا گرفت:
_این چه طعم خوبی داره.
رها: آخه با آرد کامل و شیره انگور و کره ی محلی درست شده،
#گلابشم_گلاب نابه درجه یکه...
میگن
#حلوا_غمزداست، هم شیرینی داره که قند
خون رو تنظیم کنه، هم گلاب داره که سردیه، غم رو از بین ببره.
صدرا:وقتی
#سینا_مُرد کسی نبود از اینا برامون درست کنه..!
صدایش حسرت داشت.
رها سرش را پایین انداخت:
_متاسفم..!
صدرا به او لبخند زد:
_نگفتم که بگی
#متاسفی، گفتم که برای ما هم درست کنی.
رها رفت تا ظرف دیگری که دستش بود را برای سایه و آیه ببرد. آیه ی
شکسته ی این روزها...
حاج علی هم آمد و برقها خاموش شد. آیه با
#اکراه اندکی
#حلوا خورد و
همه به خواب رفتند؛
شاید هنوز ساعتی نگذشته بود که صدای هق هق
#آیه بلندشد.
#حاج_علی سراسیمه شد، رها آیه را در آغوش گرفت و سایه به دنبال لیوان آب از اتاق خارج شد.
رها: چی شده قربونت بشم...؟
آیه:امشب
#مهدی داره چکار میکنه..؟
رها براش میترسم، از
#فشار_قبرمیترسم،از ترسیدن
#مهدی میترسم..!
از آیندهی خودم و این بچه میترسم...!
چرا امشب انقدر
#شب_سختیه..؟
#مهدی داره تو قبر دست و پامیزنه و مادرش برام از رسم و رسوم میگه، شوهرم رفته رها... سایه ی سرم رفته رها... زندگیم رفته رها... به من میگه نباید میذاشتم بره..!
چطوری جلوی مردی رو میگرفتم که قنوت هر نمازش
#اللهم_الرزقنا_توفیق_الشهادة بود؟
چطور جلوشو میگرفتم..؟
میگفتم نرو..! نمیشدم مثل
#زنای_کوفی..؟
نمیشدم زنجیر پای مردی که
#اهل_زمین نبود؟
🌷نویسنده:
#سنیه منصوری
#ادامه_دارد.....
👇👇#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است📡 @shohada72_313