پیوندها و باغ
لحظهای خاموش ماند، آن گاه
بارِ دیگر سیبِ سرخی را که در کف داشت
به هوا انداخت.
سیب چندی گشت و بازآمد.
سیب را بویید.
گفت:
ــ «گپ زدن از آبیاریها و از پیوندها کافیست.
خب،
تو چه میگویی؟»
ــ «آه،
چه بگویم؟ هیچ.»
□
سبز و رنگین جامهای گُلبفت بر تن داشت.
دامنِ سیرابش از موجِ طراوت مثلِ دریا بود.
از شکوفههای گیلاس و هلو طوقِ خوشآهنگی به گردن داشت.
پردهای طناز بود از مخملی ـــ گه خواب گه بیدار
با حریری که به آرامی وزیدن داشت.
روحِ باغِ شادِ همسایه
مست و شیرین میخرامید و سخن میگفت،
و حدیثِ مهربانش روی با من داشت.
من نهادم سر به نردهیْ آهنِ باغش
که مرا از او جدا میکرد،
و نگاهم مثلِ پروانه
در فضای باغِ او میگشت،
گشتنِ غمگین پری در باغِ افسانه.
او به چشمِ من نگاهی کرد.
دید اشکم را.
گفت:
ــ «ها، چه خوب آمد به یادم، گریه هم کاریست.
گاه آن پیوند با اشک است، یا نفرین،
گاه با شوق است، یا لبخند،
یا اسف یا کین،
وآنچه زینسان، لیک باید باشد این پیوند.»
بارِ دیگر سیب را بویید و ساکت ماند.
من نگاهم را چو مرغی مرده سوی باغ خود بردم.
آه،
خامُشی بهتر.
ورنه من باید چه میگفتم به او، باید چه میگفتم؟
گرچه خاموشی سرآغازِ فراموشیست،
خامُشی بهتر،
گاه نیز آن بایدی پیوند کو میگفت، خاموشیست.
چه بگویم؟ هیچ.
جوی خشکیدهست و از بس تشنگی دیگر
بر لبِ جو بوتههای بارهنگ و پونه و ختمی
خوابشان بردهست.
با تنِ بیخویشتن، گویی که در رؤیا
میبردْشان آب، شاید نیز
آبشان بردهست.
به عزای عاجلت ای بینجابت باغ،
بعد از آنکه رفته باشی جاودان بر باد،
هرچه هر جا ابرِ خشم از اشکِ نفرت باد آبستن
همچو ابرِ حسرتِ خاموشبارِ من.
ای درختانِ عقیمِ ریشهتان در خاکهای هرزگی مستور،
یک جوانهیْ ارجمند از هیچ جاتان رُست نتواند.
ای گروهی برگِ چرکینتارِ چرکینپود،
یادگارِ خشکسالیهای گَردآلود،
هیچ بارانی شما را شُست نتواند.
تهران، شهریورِ ١٣۴١
(
#مهدی_اخوان_ثالث.
از این اوستا: مجموعهی شعر، ١٣٣٩ تا ١٣۴۴. تهران: مروارید. ١٣۶٠. چاپِ ۵. صفحهی ٩١-٩۴.)
#شعرخوانیگوشهها •
خوشهگاه