نشانِ آزادگیبه سوزنی ز رهِ شِکوه گفت پیرهنی
ببین ز جورِ تو ما را چه زخمها به تن است
همیشه کارِ تو سوراخ کردنِ دلهاست
هماره فکرِ تو بر پهلویی فروشدن است
بگفت گر ره و رفتارِ من نداری دوست
برو بگوی به درزی که رهنمای من است
وگرنه بیسبب از دستِ من چه مینالی
ندیده زحمتِ سوزن، کدام پیرهن است؟
اگر به خار و خسی فتنهای رسد در دشت
گناه داس و تبر نیست، جُرمِ خارکن است
ز من چگونه تو را پاره گشت پهلو و دل
خود آگهی که مرا پیشه پاره دوختن است
چه رنجها که بَرَم بهرِ خرقه دوختنی
چه وصلهها که ز من بر لحافِ پیرزن است
بدان هوس که تنِ این و آن بیارایم
مرا وظیفهٔ دیرینه ساده زیستن است
ز درشکستن و خَم گشتنم نیاید عار
چرا که عادتِ من با زمانه ساختن است
شعارِ من ز بس آزادگی و نیکدلی
به قدرِ خلق فزودن، ز خویش کاستن است
همیشه دوختنم کار و خویش عریانم
به غیرِ من که تهی از خیالِ خویشتن است؟
یکی نباخته، ای دوست، دیگری نَبَرد
جهان و کارِ جهان همچو نرد باختن است
بباید آنکه شود بزمِ زندگی روشن
نصیبِ شمع مپرس از چه روی سوختن است
هر آن قماش که از سوزنی جفا نکشد
عبث در آرزوی همنشینیِ بدن است
میانِ صورت و معنی بسی تفاوتهاست
فرشته را به تصور مگوی اهرمن است
هزار نکته ز باران و برف میگوید
شکوفهای که به فصلِ بهار در چمن است
هم از تحملِ گرما و قرنها سختی است
اگر گهر به بدخش و عقیق در یمن است
(
#پروین_اعتصامی.
دیوان. «قطعهها». به کوشش و توضیحِ
#توفیق_هـ_سبحانی. همراه با دیباچهای از
#ملکالشعرا_بهار. تهران: کتابِ پارسه. ١٣٩٨. چاپِ ۶. صفحهٔ ۱۷۵.)
شعرِ تَر