آمد نفسِ صبح و سلامت نرسانید
بوی تو نیاورد و پیامت نرسانید
یا تو به دمِ صبح سلامی نسپردی
یا صبحدم از رشک سلامت نرسانید
من نامه نوشتم به کبوتر بسپردم
چه سود که بختم سوی بامت نرسانید
باد آمد و بگسست هوا را زرهِ ابر
بوی زرهِ غالیهفامت نرسانید
بر باد سپردم دل و جان تا به تو آرَد
زین هر دو ندانم که کدامت نرسانید
عمریست که چون خاکْ جگرتشنهٔ عشقام
و ایام به من جرعهٔ جامت نرسانید
مرغیست دلم طرفه که بر دامِ تو زد عشق
خودْ عشق چنین مرغ به دامت نرسانید
خاقانی از این طالعِ خود کام چه جویی؟
کهاو چاشنیِ کام به کامت نرسانید
نایافتنِ کامِ دلت کامِ دلِ توست
پس شکر کن از عشق که کامت نرسانید
#خاقانیشعرِ تَر