دمدمه های #صبح از خواب بیدار شد؛ تا چشمش به سپیدی #فجر افتاد با تأثر سر بر زانو گذاشت و #گریست! علت گریه اش را پرسیدم، گفت: «نمازم #قضا شده.» . گفتم: «ولی هنوز تازه #اذان صبح را گفته اند؛ تا #طلوع آفتاب خیلی وقت هست.» . مجددا صدایش به #گریه بلند شد و گفت: «نماز #شبم قضا شد.» . "شهید محمد هاشمی"
ولی اسم #محمد را در بسج نمینوشتند و میگفتند سناش کم است. خودم دستش را گرفتم و به پایگاه بسیج رفتم. گفتم: حالا یک بچهای هم میخواهد #پناهنده#اسلام شود، شما نگذارید. ⁉️
دوست دارید ما مادرها بچههایمان را توی #بغل بگیریم؟ پس چه کسی از این #مملکت#مواظبت کند؟ اصرار کردم. قبول نمیکردند. گفتم: #امام_حسین علیهالسلام هم زن و بچهاش را به #کربلا برد و #فداکاری کرد. حالا شما این پسر #نوجوان را قبول نمیکنید، روز #قیامت جواب #سید_الشهدا علیهالسلام را چه خواهید داد؟ به هر زحمت و زوری بود، اسم او را در پایگاه #بسیج_مسجد_المهدی_قم نوشتند. تقریبا 13 ساله بود که پایش به جبهه باز شد. در حالی که پدرش هم از پنج سال قبل در جبهه خدمت میکرد.»